مترادف سر پیچیدن : امتناع ورزیدن، تخطی کردن، تمرد کردن، رویگردان شدن، سرپیچی کردن، سر برتافتن، سرکشی کردن، عصیان ورزیدن، نافرمانی کردن، تمکین ن کردن
سر پیچیدن
مترادف سر پیچیدن : امتناع ورزیدن، تخطی کردن، تمرد کردن، رویگردان شدن، سرپیچی کردن، سر برتافتن، سرکشی کردن، عصیان ورزیدن، نافرمانی کردن، تمکین ن کردن
مترادف و متضاد
امتناعورزیدن، تخطی کردن، تمرد کردن، رویگردانشدن، سرپیچی کردن، سر برتافتن، سرکشی کردن، عصیان ورزیدن، نافرمانی کردن، تمکینن کردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) نافرمانی کردن عصیان ورزیدن : در ارتش اگر کسی از اوامر مافوق خود سرپیچی کند سخت تنبیه میشود .
سرتافتن، سرتابیدن، سربرتابیدن، سرپیچیدن
سرتافتن، سرتابیدن، سربرتابیدن، سرپیچیدن
فرهنگ معین
( ~ . دَ ) (مص ل . ) سرپیچی کردن .
لغت نامه دهخدا
سر پیچیدن. [ س َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از سرکشی و نافرمانی کردن. ( انجمن آرا ) ( برهان ) ( آنندراج ). سرکشی کردن. ( رشیدی ) :
همان کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی سر از شرم روز شمار.
هراسان شود دل ز آزار اوی.
جز از طوس نوذر که پیچید سر.
کمان ابروی جانان نمی پیچدسر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش.
سوی شاه توران فرستم خبر
که ما را ز کینه بپیچید سر.
مگر سر بپیچد ز کین سپاه.
از ایران نخست او بپیچید سر.
بپیچد سرهر کس از راستی.
بشوریده دل از صفرای شیرین.
ز گفتار پیران نپیچند سر.
که روز وغا سر بپیچد چو زن.
کدام یار بپیچد سر از ارادت یار.
همان کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی سر از شرم روز شمار.
فردوسی.
و گر سر بپیچم ز گفتار اوی هراسان شود دل ز آزار اوی.
فردوسی.
ببستند گردان ایران کمرجز از طوس نوذر که پیچید سر.
فردوسی.
سر از متابعت نپیچد. ( گلستان سعدی ).کمان ابروی جانان نمی پیچدسر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش.
حافظ.
|| اعراض کردن. رو برگرداندن. منصرف شدن. ترک گفتن. دست کشیدن از کاری یا چیزی : سوی شاه توران فرستم خبر
که ما را ز کینه بپیچید سر.
فردوسی.
تو خواهشگری کن به نزدیک شاه مگر سر بپیچد ز کین سپاه.
فردوسی.
چو شد شاه باداد [ خسرو پرویز ] بیدادگراز ایران نخست او بپیچید سر.
فردوسی.
چو در داد شاه آورد کاستی بپیچد سرهر کس از راستی.
اسدی.
نپیچیده سر از سودای شیرین بشوریده دل از صفرای شیرین.
نظامی.
جوانان فرخنده بختورز گفتار پیران نپیچند سر.
سعدی.
مخنث به از مرد شمشیرزن که روز وغا سر بپیچد چو زن.
سعدی.
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت یار.
سعدی.
|| پیچیدن گیسو را. زینت دادن گیسو. آراستن مو.پیشنهاد کاربران
سَرپیچیدَن.
م. ث
یک سرباز خوب، می داند که کِی بِسرپیچد از دستور.
م. ث
یک سرباز خوب، می داند که کِی بِسرپیچد از دستور.
کلمات دیگر: