کلمه جو
صفحه اصلی

عور


مترادف عور : برهنه، پتی، عریان، لخت، لوت، یک چشمی

متضاد عور : مستور

برابر پارسی : لخت، برهنه، تهی، بی جامه

فارسی به انگلیسی

naked, nude

naked


مترادف و متضاد

برهنه، پتی، عریان، لخت، لوت ≠ مستور


یک‌چشمی


۱. برهنه، پتی، عریان، لخت، لوت
۲. یکچشمی ≠ مستور


فرهنگ فارسی

دهی است از دهستان مشکین غربیبخش مرکزی شهرستان خیاو در ۶ کیلومتری مغرب خیاو و ۵ کیلومتری شوسه خیاو - اهر جلگه و معتدل ۶۸۳ تن سکنه آب از رود کرکری محصول غلات و حبوبات شغل زراعت و گله داری .
جمع اعوربمعنی یک چشمدرفارسی به معنی لخت وبرهنه میگویند
( صفت ) جمع اعور یک چشمان . ۲ - لخت برهنه : یاری دو سه از پس اوفتاده چون او همه عور و سرگشاده . ( نظامی )
ده از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو

فرهنگ معین

[ ع . ] (ص . ) جِ اعور. ۱ - یک چشم . ۲ - در فارسی به معنی لخت ، برهنه .

لغت نامه دهخدا

عور. (ع ص ، اِ) ج ِ أعوَر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به اعور شود. || ج ِ عَوراء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عوراء شود.


عور. [ ع َ ] ( ع مص ) گرفتن و بردن تا هلاک کردن. ( از منتهی الارب ). گرفتن و بردن چیزی و یا تلف کردن و هلاک کردن آن. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || یک چشم گردانیدن کسی را. ( از ناظم الاطباء ). اعور گردانیدن کسی را. ( از اقرب الموارد ). || از بین بردن بینایی چشم. || پر کردن و بستن چشمه آب. || بخاک انباشتن چاه تا چشمه های آن بسته شود. || انباشته شدن و بسته شدن چشمه های چاه و چشمه آب. ( ازاقرب الموارد از لسان ). || ( اِ ) گویند مرضی باشد که در بن ناخن پیدا شود. ( از غیاث اللغات ).

عور. [ ع َ وَ ] ( ع مص ) رفتن بینائی یک چشم کسی و یک چشم گردیدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). یک چشم کور شدن. ( غیاث اللغات ). حس یکی از دو چشم کسی از بین رفتن. || از بین رفتن حس چشم و یا ناقص شدن و گود افتادن چشم. ( از اقرب الموارد ). || فساد. ( ناظم الاطباء ). || ترک کردن حق را. ( از اقرب الموارد از لسان ).

عور. [ ع َ وِ ]( ع ص ) بدباطن زشت سرشت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بدباطن. ( غیاث اللغات ). بدسریرت ، و مؤنث آن عورة باشد. || چیزی که آن را حافظ نباشد. ( از اقرب الموارد ). مُعوِر. رجوع به معور شود.

عور. ( ع ص ، اِ ) ج ِ أعوَر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). رجوع به اعور شود. || ج ِ عَوراء. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به عوراء شود.

عور. ( از ع ، ص ) برهنه. ( غیاث اللغات ). لخت و برهنه. ( فرهنگ فارسی معین ). رت. روت. روخ. رود. عریان. غوشت. عری. تهک. مجرد :
چون نکوشی که بپوشی شکم عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی.
ناصرخسرو.
از تو زاری نکو و زور بداست
عور زنبور خانه شور، بد است.
سنائی.
عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی
مریم عور را کند برگ درخت معجری.
خاقانی.
این عروسان عور رعنا را
برسر از آب چادر اندازد.
خاقانی.
ز خون خوردن و حبس جستیم عور
تو گویی ز مادر کنون آمدیم.
خاقانی.
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده.
نظامی.
اول میان خون بده ای در رحم اسیر
وآخر بخاک آمده ای عور بی نوا.
عطار.
پس ز حق امر آید از اقلیم نور

عور. (از ع ، ص ) برهنه . (غیاث اللغات ). لخت و برهنه . (فرهنگ فارسی معین ). رت . روت . روخ . رود. عریان . غوشت . عری . تهک . مجرد :
چون نکوشی که بپوشی شکم عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی .

ناصرخسرو.


از تو زاری نکو و زور بداست
عور زنبور خانه شور، بد است .

سنائی .


عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی
مریم عور را کند برگ درخت معجری .

خاقانی .


این عروسان عور رعنا را
برسر از آب چادر اندازد.

خاقانی .


ز خون خوردن و حبس جستیم عور
تو گویی ز مادر کنون آمدیم .

خاقانی .


یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده .

نظامی .


اول میان خون بده ای در رحم اسیر
وآخر بخاک آمده ای عور بی نوا.

عطار.


پس ز حق امر آید از اقلیم نور
که بگوئیدش که ای بطال عور.

مولوی .


گفت ای شه بر من عور گدا
قول دشمن مشنو ازبهر خدا.

مولوی .


یافتندش به کنج میخانه
مفلس و عور و مست و دیوانه .

اوحدی .


آمدن همچو «الف » عور و ز شرم جودت
سرفکنده ز در لطف تو چون «بی » رفتن .

رضی نیشابوری .


یکی فقیر در آن شب لب تنور گرفت
لب تنور بر آن مستمند عور گذشت .

؟ (از شاهد صادق ).


- سنگ عور ؛ حجرالعور. حجرالیرقان . حجرالخطاطیف . سنگ پرستوک . نوعی سنگ است : در جمله ٔ تحف کمری بود از سنگ عور که سنگ یرقان نیز خوانند. (جهانگشای جوینی ). رجوع به حجرالخطاطیف شود.
- عور گشتن ؛ لخت شدن . برهنه شدن :
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور و برهنه گشت جز کَاسما.

ناصرخسرو.


سخت مجهول نیستی آخر
عور گردی مرا نیاید عار.

مسعودسعد.



عور. [ ع َ ] (ع مص ) گرفتن و بردن تا هلاک کردن . (از منتهی الارب ). گرفتن و بردن چیزی و یا تلف کردن و هلاک کردن آن . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || یک چشم گردانیدن کسی را. (از ناظم الاطباء). اعور گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد). || از بین بردن بینایی چشم . || پر کردن و بستن چشمه ٔ آب . || بخاک انباشتن چاه تا چشمه های آن بسته شود. || انباشته شدن و بسته شدن چشمه های چاه و چشمه ٔ آب . (ازاقرب الموارد از لسان ). || (اِ) گویند مرضی باشد که در بن ناخن پیدا شود. (از غیاث اللغات ).


عور. [ ع َ وَ ] (ع مص ) رفتن بینائی یک چشم کسی و یک چشم گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). یک چشم کور شدن . (غیاث اللغات ). حس یکی از دو چشم کسی از بین رفتن . || از بین رفتن حس چشم و یا ناقص شدن و گود افتادن چشم . (از اقرب الموارد). || فساد. (ناظم الاطباء). || ترک کردن حق را. (از اقرب الموارد از لسان ).


عور. [ ع َ وِ ](ع ص ) بدباطن زشت سرشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بدباطن . (غیاث اللغات ). بدسریرت ، و مؤنث آن عورة باشد. || چیزی که آن را حافظ نباشد. (از اقرب الموارد). مُعوِر. رجوع به معور شود.


عور. (اِخ ) دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو با 683 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کرکری . محصول آن غلات و حبوبات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


فرهنگ عمید

۱. لخت، برهنه: شنگی دوسه از پس اوفتاده / چون او همه عور و سرگشاده (نظامی۴: ۳۹۲ ).
۲. [مجاز] فقیر، بی چیز، ناتوان.
۱. نابینا شدن از یک چشم، یک چشم شدن.
۲. یک چشمی.

۱. نابینا شدن از یک چشم؛ یک‌چشم شدن.
۲. یک‌چشمی.


۱. لخت؛ برهنه: ◻︎ شنگی دوسه از پس اوفتاده / چون او همه عور و سرگشاده (نظامی۴: ۳۹۲).
۲. [مجاز] فقیر؛ بی‌چیز؛ ناتوان.


دانشنامه عمومی

AAA'عور (ابهام زدایی)'عور ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
عور (روستا)
عور (یمن)

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۴(بار)
عورت هر چیزی است که انسان از ظاهر شدن آن شرم دارد. مثل آلت تناسلی و نیز هر چیزی که انسان از آن می‏ترسد مثل شکاف و محل عبور در مرزها. راغب گوید: عورة سوأة انسان است (آلت تناسل) و آن کنایه و اصلش از عار است زیرا در ظاهر شدن آن عار هست از این جهت زنان عورت نامیده شده‏اند. . مراد از عورة در آیه بی حفاظ بودن است که بیم حمله و تاراج است در جنگ خندق عدّه‏ای از رسول خدا «صلی‏اللَّه‏وعلیه‏وآله» اجازه می‏خواستند به شهر برگردند و می‏گفتند خانه‏های ما بی حفاظ است می‏ترسیم تاراج کنند خدا فرمود: خانه‏ها بی حفاظ نیستند اینها جز فرار قصدی ندارند. . آیه درباره جواز اظهار زینت زن است مراد از عورات چیزهای پوشاندنی و نگفتنی زنان است یعنی: جایز است زینت خود را به اطفالیکه به نگفتنی‏ها و پوشاندنی‏های زنان واقف نیستند اظهار کنند. . در این آیه سه وقت خلوت عورت نامیده شده که انسان لباس خویش را می‏کند و عورتش ظاهر می‏شود چنانکه در مجمع فرموده، و یا از آن جهت که شخص شرم دارد در آن حالات کسی جز زنش در پیشش باشد. یعنی: غلامان و کنیزان و بچه‏های نابالغ سه بار در آمدن پیش شما اجازه بخواهند: پیش از نماز فجر و آنگاه که از گرمای ظهر لباس خویش را می‏کنید و پس از نماز عشاء که سه وقت خلوت است برای شما.

پیشنهاد کاربران

به معنی لخت


کلمات دیگر: