مترادف عور : برهنه، پتی، عریان، لخت، لوت، یک چشمی
متضاد عور : مستور
برابر پارسی : لخت، برهنه، تهی، بی جامه
naked
برهنه، پتی، عریان، لخت، لوت ≠ مستور
یکچشمی
۱. برهنه، پتی، عریان، لخت، لوت
۲. یکچشمی ≠ مستور
عور. (ع ص ، اِ) ج ِ أعوَر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به اعور شود. || ج ِ عَوراء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عوراء شود.
ناصرخسرو.
سنائی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
عطار.
مولوی .
مولوی .
اوحدی .
رضی نیشابوری .
؟ (از شاهد صادق ).
ناصرخسرو.
مسعودسعد.
عور. [ ع َ ] (ع مص ) گرفتن و بردن تا هلاک کردن . (از منتهی الارب ). گرفتن و بردن چیزی و یا تلف کردن و هلاک کردن آن . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || یک چشم گردانیدن کسی را. (از ناظم الاطباء). اعور گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد). || از بین بردن بینایی چشم . || پر کردن و بستن چشمه ٔ آب . || بخاک انباشتن چاه تا چشمه های آن بسته شود. || انباشته شدن و بسته شدن چشمه های چاه و چشمه ٔ آب . (ازاقرب الموارد از لسان ). || (اِ) گویند مرضی باشد که در بن ناخن پیدا شود. (از غیاث اللغات ).
عور. [ ع َ وَ ] (ع مص ) رفتن بینائی یک چشم کسی و یک چشم گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). یک چشم کور شدن . (غیاث اللغات ). حس یکی از دو چشم کسی از بین رفتن . || از بین رفتن حس چشم و یا ناقص شدن و گود افتادن چشم . (از اقرب الموارد). || فساد. (ناظم الاطباء). || ترک کردن حق را. (از اقرب الموارد از لسان ).
عور. [ ع َ وِ ](ع ص ) بدباطن زشت سرشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بدباطن . (غیاث اللغات ). بدسریرت ، و مؤنث آن عورة باشد. || چیزی که آن را حافظ نباشد. (از اقرب الموارد). مُعوِر. رجوع به معور شود.
۱. نابینا شدن از یک چشم؛ یکچشم شدن.
۲. یکچشمی.
۱. لخت؛ برهنه: ◻︎ شنگی دوسه از پس اوفتاده / چون او همه عور و سرگشاده (نظامی۴: ۳۹۲).
۲. [مجاز] فقیر؛ بیچیز؛ ناتوان.