مترادف دمه : دم، لبه، دم آهنگری، بخار، حرارت، گرما، گرمی
دمه
مترادف دمه : دم، لبه، دم آهنگری، بخار، حرارت، گرما، گرمی
فارسی به انگلیسی
blade, blizzard, cloud, puff, vapor
vapour
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
۱. دم، لبه
۲. دمآهنگری
۳. بخار
۴. حرارت، گرما، گرمی
دم، لبه
دمآهنگری
حرارت، گرما، گرمی
فرهنگ فارسی
منسوب به دم : کژ دمه .
فرهنگ معین
( ~.) (اِ.) لبة چیزی مانند دم تیغ .
( ~.) (اِ.) دم آهنگری .
(دَ مِ) (اِ.) باد سخت با برف و سرما.
( ~. ) (اِ. ) دم آهنگری .
(دَ مِ ) (اِ. ) باد سخت با برف و سرما.
لغت نامه دهخدا
دمه . [ دُ م َ / م ِ] (ص نسبی ) منسوب به دم : کژدمه . (یادداشت مؤلف ).
دمة. [ دَ م َ ] (ع اِ) پاره ٔ خون . (منتهی الارب ).پاره ای از خون ، و هی اخص من الدم . (ناظم الاطباء).
دمة. [ دِم ْ م َ ] ( ع اِ ) شپش. || مرد کوتاه بالای حقیر. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || مورچه. ( منتهی الارب ). || گربه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || گوسپند. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || پشکل شتر و گوسپند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).
دمة. [ دُم ْ م َ ] ( ع اِ ) روش. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). طریقه. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || یک نوع بازیچه است. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || یکی از سوراخهای کلاکموش. ج ، دُمَم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). سوراخ موش دشتی. ( مهذب الاسماء ) ( از اقرب الموارد ). || دمة ورمة؛ شدت گرما. ( از نشوءاللغة ص 18 ).
دمه. [ دَ م َ / م ِ] ( ص نسبی ) منسوب به دم : یک دمه. ( یادداشت مؤلف ).
- یک دمه ؛ به اندازه یک دم. به قدر یک لحظه :
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سه تن دوش با خوارمایه سپاه
برفتند بی گاه از این رزمگاه
چو شیران ناهار و ما چون رمه
که از کوهسار اندرآرد دمه.
دمه بفسرد و یکسر برف بنشست.
جهنده باد ببر و شیر بودی.
جهان را از دمه بیم هلاک است.
- یک دمه ؛ به اندازه ٔ یک دم . به قدر یک لحظه :
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست .
سعدی .
|| (اِ) باد و برف و سرما. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). بوران . طوفان بادی . کولاک . باد و برف . طوفان برفی . دمق . گرفتگی هوا و مه و بخار. (یادداشت مؤلف ). برف را خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). زُلَّة. (منتهی الارب ). طوفانی از برف گردمانند (ممکن است ذرات کوچک یخ نیز داشته باشد) که پدیداری را به صفر می رساند. برفی که همراه دمه است قسمتی از ابر می باردولی قسمت عمده ٔ آن را بادهای سخت می آورند. (از دائرةالمعارف فارسی ) :
سه تن دوش با خوارمایه سپاه
برفتند بی گاه از این رزمگاه
چو شیران ناهار و ما چون رمه
که از کوهسار اندرآرد دمه .
فردوسی .
نبینی کز همه سو ابر پیوست
دمه بفسرد و یکسر برف بنشست .
(ویس و رامین ).
گر این برف ودمه شمشیر بودی
جهنده باد ببر و شیر بودی .
(ویس و رامین ).
کجا امشب شبی بس سهمناک است
جهان را از دمه بیم هلاک است .
(ویس و رامین ).
مر آن گرگ را مرگ به اَز دمه
که بی خورد ماند میان رمه .
اسدی .
ز باد و دمه گشت صحرا سیاه
که گم کرد هندو در آن دشت راه .
اسدی .
باد برخاست و برف و دمه در ایستاد. (چهارمقاله ).
گرگ را دمدمه ٔ فتنه همی گوید خیز
به غنیمت شمر این تیره شب و این دمه را.
انوری .
راهها به برف آگنده بود و دمه و سرما به غایت . (راحةالصدور راوندی ).
دمه سرد و شه با دم سرد بود
جهانگرد را از جهان گرد بود.
نظامی .
گرگ از دمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد.
نظامی .
دمه دم فروگیرچون چشم گرگ
شده کار گرگینه دوزان بزرگ .
نظامی .
ناگاه برف باریدن گرفت و دمه آغاز کرد. (جامع التواریخ رشیدی ).
- روز دمه ؛ روز مه و طوفان . روز طوفانی و پرباد. (یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا سرشبان از رمه
بر بابک آمد به روز دمه .
فردوسی .
چنان شد که از بی شبانی رمه
پراکنده گردد به روز دمه .
فردوسی .
- روزگار دمه ؛ گاه ِ مه و طوفان . زمانی که هوا سخت طوفانی است . کنایه از فصل سرما و زمستان . (از یادداشت مؤلف ) :
وگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه .
فردوسی .
همه لشکر سلم همچون رمه
که بپراکند روزگار دمه .
فردوسی .
دمه پیکان آبدار بدست
چشم را سفت و چشمه را می بست .
نظامی .
دمه بر در کشیده تیغ فولاد
سر نامحرمان را داده بر باد.
نظامی .
|| دم آهنگری و زرگری . (از ناظم الاطباء) (از برهان ) (از غیاث ) (از آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر). منفاخ . (زمخشری ) (منتهی الارب ) (دهار): تلم ؛ دمه ٔ دراز زرگران . دمقة الحداد؛ دمه ٔ آهنگران . معرب است . حملاج ؛ دمه ٔ زرگران . کیر؛ دمه ٔ آهنگری . (از منتهی الارب ). منفخ ، منفاخ ؛ دمه ٔ آهنگران و زرگران . (دهار). || هر آلتی که بدان آتش افروزند. (ناظم الاطباء). آتش افروز. آتش افروزه . (یادداشت مؤلف ). || آلتی به شکل کله ٔ آدمی یا مرغابی که در آن آب کنند و در کنار اندک آتش نهند از سوراخهای بینی و منقار آن بخاری بر آتش وزد و آتش افروخته گردد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از غیاث ) (از برهان ) (ازانجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر). || دم . نفس . (یادداشت مؤلف ). نفس . (دهار) (از المعرب جوالیقی ص 149). || ضیق النفس . (منتهی الارب ). دَما. نهج . نهیج . تتابع نفس . پیاپی نفس زدن . بهر. تنگ نفس . تاسه . ربو. (یادداشت مؤلف ): افثاج ؛ دمه و تاسه برافتادن . قبع؛ تاسه و دمه برافتادن . (منتهی الارب ). افثاء؛ دمه برافتادن . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). رباء؛ دمه برافتادن . (دهار).
- دمه برافتادن کسی را؛ تاسه برافتادن او را. به نفس نفس افتادن . بهر. بهور. انبار. (یادداشت مؤلف ). تحشیة. (از دهار): بهیر؛زن کلان سرین که وی را در رفتن دمه برافتد. انبهار، انذعاف ، افتاخ ؛ تاسه و دمه برافتادن کسی را. (منتهی الارب ). || دم . لبه . تیزنای . حد. حرف . دمه ٔ کارد و شمشیر. طرف برنده ٔ کارد و جز آن . (یادداشت مؤلف ). || جلد اصلی . مقابل بشره . (یادداشت مؤلف ). || پیش کلاه قزلباش که اغلب از مخمل سیاه کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). || گلفهشنگ . (ناظم الاطباء). رجوع به گلفهشنگ شود.
دمه . [ دَ م َه ْ ] (ع اِ) بازیچه ای مر کودکان تازی را. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).
دمه . [ دَ م َه ْ] (ع مص ) سخت گرم شدن ریگ . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || سخت شدن گرما. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سخت شدن گرما بر سگ . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
دمه . [ دَم ْه ْ ] (ع مص ) گرم کردن آفتاب چیزی را و یا سخت شدن آن چیز بر روی آفتاب . (ناظم الاطباء).
دمة. [ دِم ْ م َ ] (ع اِ) شپش . || مرد کوتاه بالای حقیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || مورچه . (منتهی الارب ). || گربه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || گوسپند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || پشکل شتر و گوسپند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
دمة. [ دُم ْ م َ ] (ع اِ) روش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). طریقه . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || یک نوع بازیچه است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || یکی از سوراخهای کلاکموش . ج ، دُمَم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سوراخ موش دشتی . (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). || دمة ورمة؛ شدت گرما. (از نشوءاللغة ص 18).
فرهنگ عمید
۲. بخار.
۳. ‹دم› آلتی شبیه انبان که در کنار کورۀ آهنگری یا زرگری قرار می دهند و با دمیدن آن آتش را شعله ور می سازند، آلت دمیدن: نقد را سکه در عیار آورد / دمه و کوره را به کار آورد (امیرخسرو: مجمع الفرس: دمه ).
۴. دم، لب و کنار چیزی.
۵. لبۀ تیز کارد و شمشیر: دمه بر در کشیده تیغ پولاد / سر نامحرمان را داده بر باد (نظامی۲: ۱۵۶ ).
دانشنامه عمومی
دانشنامه آزاد فارسی
در یونان باستان، ناحیه ای که گروه ساکن آن جامعه ای مستقل را تشکیل می دادند. این جوامع کوچک رفته رفته به یکدیگر پیوستند و نواحی بزرگ تر را تشکیل دادند، و این واژه معنای ناحیۀ روستایی، شهرک، یا بخش را پیدا کرد. بخش های ۱۳۹گانۀ آتیکا، که در ۵۰۸پ م به دستور کلیس تِنِس، دولتمرد آتِنی، بازسازی شدند بخش های اصلی حکومت آتیکا را تشکیل می دادند.
گویش مازنی
دومین
۱باران نرم – باران نرم همراه با باد ۲کارد یا هر چیز برنده ...
دنبه ی گوسفند
دسته ی بیل و تبر و غیره
واژه نامه بختیاریکا
پیشنهاد کاربران
دمره لولان متداول است.
دِمِّه فی تحت التراب یعنی زیر خاک مدعون کن.
به لهجه ایل عرب خمسه
باد سترگ و برف سنگین و توفان برفی سخت
در گذشته در ایران فراوان دمه رخ میداد، ولی اکنون نه بسیار
: دکتر کزازی در مورد واژه ی "دمه " می نویسد : ( ( دمه نیز که در بیت زیر به معنی بوران و باد تند همراه با برف به کار برده شده است می تواند بود که از دمگ damag، در زبان پهلوی بر آمده باشد که ریختی است پساوندی از دم، بن اکنون از مصدر دفتن daftan به معنی دمیدن. ) )
( ( همه لشکر سلم همچـون رمه
که بپراگند روزگار دمه ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۳۷۸. )
: