مترادف دویدن : پویه، خرامیدن، خیز، دوندگی، شتافتن، تاختن
دویدن
مترادف دویدن : پویه، خرامیدن، خیز، دوندگی، شتافتن، تاختن
فارسی به انگلیسی
dash, race, run, running
to run
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
۱. پویه، خرامیدن، خیز
۲. دوندگی
۳. شتافتن
۴. تاختن
پویه، خرامیدن، خیز
دوندگی
شتافتن
تاختن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ( دوید دود خواهد دوید بدو دونده دوان دویده ) رفتن بتعجیل شتابان رفتن تاختن .
از کلمه [ داو ] مضاعف کردن مبلغ باخت .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو.
برهنه به اندام او در مخید.
فرود آمد از اسب و پیشش دوید.
پیاده به نزدیک رستم دوید.
به آن بارگاه سپهبد دوید.
به یک تک دوید از بخارا به وخش.
دوند زی توهمه کس ، توزی کسی ندوی.
چنان چون بر خواهری خواهری.
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.
کس از روی نیرنگ چیزی ندید.
بدو پهلوان گفت چندین مدو.
چون به پای اندر دویده کشکله.
دویدن پس من به ناچار و چارش.
در گرد رکاب او همی دو
در گرد عنان او همی چم.
دویدن . [ دَ دَ ] (مص ) از کلمه ٔ «داو» مضاعف کردن مبلغ باخت . مضاعف کردن گرو قمار در نرد. (یادداشت مؤلف ).
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو.
شهید بلخی .
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه به اندام او در مخید.
ابوشکور بلخی .
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسب و پیشش دوید.
فردوسی .
همان گه فرامرز از ره رسید
پیاده به نزدیک رستم دوید.
فردوسی .
بگفت این و شمشیر کین برکشید
به آن بارگاه سپهبد دوید.
فردوسی .
تا کی دوم از حسرت تو رسته برسته .
بوطاهر (از اسدی ).
به گامی سپرد از ختا تا ختن
به یک تک دوید از بخارا به وخش .
بخاری (از اسدی ).
برند آن تو هر کس ، تو آن کس نبری
دوند زی توهمه کس ، توزی کسی ندوی .
منوچهری .
دویدم من از مهر نزدیک او
چنان چون بر خواهری خواهری .
منوچهری .
همی دوم به جهان اندر از پی روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان .
عسجدی .
بگشتند و جستند و هر سو دوید
کس از روی نیرنگ چیزی ندید.
اسدی .
ز بس تیزی زنگی تیزرو
بدو پهلوان گفت چندین مدو.
اسدی .
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون به پای اندر دویده کشکله .
ناصرخسرو.
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 234).
و یک درم سلیخه با شراب کهن بدهند و فرمایند دوید ماده ٔ یرقان را به ادرار بیرون آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
در گرد رکاب او همی دو
در گرد عنان او همی چم .
خاقانی .
صورت ما اندرین بحر عذاب
می دود چون کاسه ها بر روی آب .
مولوی .
- امثال :
از پر دویدن پوزار پاره می شود . (یادداشت مؤلف ).
سعران . سلغرة. اجعاظ. تجضیض . عزم . فرقعة. جحدمة. جمحظة. تصتم . قرطبة؛ سخت دویدن . حتو؛ نیک دویدن . (منتهی الارب ). احضار؛ دویدن اسب . (تاج المصادر بیهقی ). دأداءة، مهق ؛ دویدن اسب . (منتهی الارب ).
- به سر دویدن ؛ کنایه است از شتافتن و اقدام کردن به کاری با شتاب و شوق تمام .
- امثال :
از دوست یک اشارت از ما به سر دویدن .
- در دویدن (یا اندر دویدن ) ؛ به شتاب و عجله ٔ تمام حرکت کردن . تند و تیز روانه شدن :
چو آن گوهران زاد فرخ بدید
سوی شهریار نو اندر دوید.
فردوسی .
بلکاتکین و دیگر حجاب در دویدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). || جاری شدن و روان شدن . (ناظم الاطباء). روان گشتن . جریان یافتن . جاری گشتن ؛ دویدن خون بر رخسار. دویدن اشک بر روی . جریان . سیلان چنانکه آب و اشک و خون . (یادداشت مؤلف ) :
پدر سرگذشت پسر می شنید
به مژگانش خون از جگر می دوید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
حوضی ز خون ایشان پر شد میان رز
از بس که شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
بشار مرغزی .
همه ٔ اندام وی [ ایوب ] سوراخ گشت و خون و زرداب دویدن گرفت . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
آب حیوان ز دو چشمش بدوید و بچکید.
تا برست ازدل و از دیده ٔ معشوق گیاه .
منوچهری .
تا بدود قطره قطره از تنشان خون
پس فکند خونشان به خم در قتال .
منوچهری .
گرفت از غم دل رامین تپیدن
سرشک غم ز مژگانش دویدن .
(ویس و رامین ).
به ما فرمان دهی اندر عبادت
به شیطان در رگ جانها دویدن .
ناصرخسرو.
آب از اندام رسول ص دویدن گرفت شدت عرق سکرات چون گلاب جنت بر پیشانی مبارک می دوید. (قصص الانبیاء ص 245).
و آب از چشم مبارکش بدوید و گفت ای حرم خدا... (مجمل التواریخ والقصص ).
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او.
مولوی .
تا نداند خویش را مجرم عنید
آب از چشمش کجا داند دوید.
مولوی .
مدامش به روی آب چشم از سبل
دویدی و بوی پیاز از بغل .
سعدی (بوستان ).
- امثال :
از سخن چرب روغن ندود . (ترجمان البلاغه ٔ رادویانی ).
فزیز، غث ، غثیث ؛ دویدن ریم از جراحت . (تاج المصادر بیهقی ). غدو؛ دویدن آب ، دویدن خون . (تاج المصادر بیهقی ). هجوع . انهمال ؛ دویدن اشک . (دهار). هموع ؛ دویدن اشک . تفشل ؛ دویدن آب . (تاج المصادر بیهقی ). نطفان ، همی ، همیان ؛ دویدن آب . (دهار). تفش ؛ دویدن آب . غسق . غسقان ؛ دویدن زرداب از جراحت . (تاج المصادر بیهقی ). غسق ؛ دویدن آب از چشم . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). غسقان ؛ دویدن آب از چشم . تغذیة؛ دویدن آب و خون . (از تاج المصادر بیهقی ).
- آب دویدن ؛سیلان کردن . جاری شدن آب . (یادداشت مؤلف ).
- آب دویدن از چشم ؛ جاری شدن اشک و آب از چشم : و چون به میل زرین چشم سرمه کنند از شب کوری و آب دویدن چشم ایمن بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- دویدن آب ؛ روان و جاری و سایل شدن آب . (یادداشت مؤلف ).
- دویدن می و مستی ؛ در رفتن می و مستی در چیزی . (آنندراج ) :
مرا کرده ست چون آئینه حیران مجلس آرایی
که می را در رگ مست از دویدن بازمی دارد.
صائب . (از آنندراج ).
چو مستی در رگ عالم دوم اندر بقای خود
ز هر جا گردی از جا خاست آن باشد نشانم را.
ملا قاسم مشهدی . (از آنندراج ).
- فرودویدن ؛ جاری شدن : پس کوهها پدیدار آمد از آب به تابش آفتاب و زمین از آنچه بود در این بلند تر شد و آب از او فرودوید.
چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
چشمه ٔ خون فرودود بر بدنم دریغ من .
خاقانی .
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرومی دویدش به رخسار زرد.
سعدی (بوستان ).
شنیدم که می گفت و باران دمع
فرو می دویدش به عارض چو شمع.
سعدی (بوستان ).
|| صعود کردن . بر شدن . بالا رفتن . (یادداشت مؤلف ) : شراب ریحانی درد چشم و دردسر آورد و زود بر سر دود. (نوروزنامه ). روزی که عضدالدوله به نشاط شراب به بعضی از حدایق مجلس خلوت ساخته بود رفت و بر حصار باغ دوید و آهسته از آنجا به زیر افتاد. (تاریخ طبرستان ).
- بر دویدن ؛ بالا رفتن . بر رفتن . صعود کردن :
چون گوزن بدان دیوارها بردویدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال
به پنج روز به بالاش بر دود یقطین .
سعدی .
|| عجله و شتاب کردن در نوکری و خدمت . (ناظم الاطباء). || سعی . (منتهی الارب ). سعی و کوشش . جد و جهد کردن :
اگر با غیر خود وامی گذاری
چرا بیهوده ام باید دویدن .
(منسوب به ناصرخسرو).
|| ساخته و آماده شدن . (از آنندراج ).
- دو دو زدن چشم ؛ حریصی بر چیزی و نگرانی به دنبال چیزی و آن حالتی است پس از بهبود یافتن . بر اثر ضعف بیماری .
- دویدن چشم ؛ کنایه از آماده ومهیا شدن وی و بسیار نگاه کردن در تجسس چیزی . (آنندراج ) :
کاری نتوان بی مدد دیده روان کرد
چشم از پی کاری که دود خوب توان کرد.
تأثیر (از آنندراج ).
بس که چشمم می دود بر جام و ساغر می نهد
دیده ام را موج می زنجیر بر پا چون حباب .
سعید اشرف (از آنندراج ).
باشد گدا همیشه عرق ریز آبرو
از بس دود چو چشم طمع از برای زر.
واعظ قزوینی (از آنندراج ).
- دویدن چشم و دل کسی ؛ سخت طالب و خواهان چیزی بودن و بیشتر در خوردنیها. (یادداشت مؤلف ).
|| طلوع کردن و بالا آمدن . (ناظم الاطباء). || شرمنده شدن . || شرمنده کردن . (آنندراج ).
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
۲۲ اوت ۱۹۹۷ (۱۹۹۷-08-۲۲)
اریک رابرتز
ویلیام موسلی
ادرین پسدر
داستان فیلم در مورد یک پسر نابغه ۱۷ ساله است که در خیابان ها زندگی می کند و به تمرین ورزش پارکور می پردازد. این نوجوان در عین حال هم یک قهرمان است و هم یک دزد است.
گویش اصفهانی
تکیه ای: bevezi
طاری: vašt(mun)
طامه ای: vaštan
طرقی: vaštmun
کشه ای: vaštmun
نطنزی: veštan
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
اَیَعِد = می دوم
عِدیت = دویدم
عِدِّه= دوید
عِدو = دویدند
ِیِیَعِد = می دود
یِیَعدون = می دوند
De vi ate
که ریشه vi به معنی way/road/راه می باشد و پسوند ate فعل ساز می باشد . . .
بنابراین گرچه در نگاه اول ریشه دویدن، دوی/devi به نظر می رسد، ولی در اصل vi می باشد.
برگرفته از کانال زبانشناسی Originally Same در youtube.
ریشه ی این کلمه له نظر میرسد از کلمه تورکی توو باشد ، باشد که کلماتی مثل دووشان از آن نشات گرفته. همچنین توو به معنای شتاب است. توونله له معنای سریع پرتاب کردن است.
Run یعنی دو
نه دوی عدد، دو
Running فعل ing هست و مال run هست
Running یعنی دویدن
Run یعنی دو ولی دو که مال دویدن هست
از توو - tov ترکیست ومعنی آن سرعت است آن هم از بن نزدیک تپمک و اصلی تر از آن تاخماق است.
واژه ی توولاماق هم بسیار استفاده میشود
به صورت دو و دویدن وارد فارسی شده است گویند که سومریست.
اختران را که ره دواسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید.
عطار.