کلمه جو
صفحه اصلی

ریزه


مترادف ریزه : تکه، خرده، دانه، ریز، قراضه

فارسی به انگلیسی

pygmy, atom, chip, diminutive, fine, grain, granule, tiny, midget, corpuscle, crumb, drop, exiguous, minuscule, nip, nub, scrap, shiver, slight, smithereens, speck, toy, wee, gleanings, crumbs, little bit, minute, mite, smidgen, smidgin

gleanings, crumbs, little bit, tiny, minute


atom, chip, corpuscle, crumb, diminutive, drop, exiguous, fine, grain, granule, midget, minuscule, nip, nub, scrap, shiver, slight, smithereens, speck, tiny, toy, wee


فارسی به عربی

ذرة , رعشة , رقاقة , صغیر جدا , قزم , لحم مفروم

مترادف و متضاد

chip (اسم)
ریزه، تراشه، ژتون، ژتن، سیب زمینی سرخ کرده

midget (اسم)
کودن، ریزه

detritus (اسم)
ریزه

mammock (اسم)
برش، ذره، پاره، ریزه، قراضه، دم قیچی

shiver (اسم)
خرده، ریزه، لرز، لرزه، ارتعاش

mince (اسم)
ریزه، قیمه، گوشت قیمه

particle (اسم)
ذره، لفظ، حرف، خرده، ریزه

bit (اسم)
ذره، خرده، مته، رقم دودویی، تکه، قطعه، لقمه، سرمته، دهنه، لجام، پاره، ریزه، تیغه رنده

mote (اسم)
نقطه، خرده، اتم، خال، ریزه، دره

tiny (صفت)
ریز، کوچک، کوچولو، ریزه، خرد، ناچیز، بسیار کوچک

small (صفت)
پست، خفیف، ریز، کوچک، ریزه، خرد، محقر، کم، جزئی، دون

pony (صفت)
ریز، ریزه

teeny (صفت)
ریز، کوچک، ریزه، ناچیز

تکه، خرده، دانه، ریز، قراضه


فرهنگ فارسی

ریز، خرد، اندکی ازچیزی، خرده
( صفت اسم ) ۱ - خرد کوچک . ۲ - رحمت فیض : [[ ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا]] ( خاقانی ) . ۳ - جرعه پیمانه . ۴ - نعمت .
ده از بخش طیبات شهرستان مشهد

فرهنگ معین

(زِ ) (ص . اِ. ) ریز.

لغت نامه دهخدا

ریزه. [ زَ / زِ ] ( ص ، اِ ) پارچه. قطعه. خرده. خرده کوچک از هر چیزی. ( ناظم الاطباء ). خرد. ( شعوری ج 2 ص 20 ). صغیر.سخت خرد. بسیار ریز. ( یادداشت مؤلف ). هرچه در غایت خردی بود. ( آنندراج ) ( شرفنامه منیری ) :
و آن کوه بلند کآبناک است
جمعآمده ریزه های خاک است.
نظامی.
خوانده بجان ریزه اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک.
نظامی.
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام.
سعدی
- آبگینه ریزه ؛ خرده شیشه :
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم.
سعدی.
- ریزه دندان ؛ خرددندان. که دندانهای خرد دارد. ( یادداشت مؤلف ).
- ریزه سیمین ؛ ستارگان. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). کنایه از ستارگان. ( برهان ) ( از انجمن آرا ). کوکب. ( آنندراج ) :
قرصه زر شد نهان در سفره لعل شفق
ریزه سیمین به روی سبز خوان آمد پدید.
خواجه عمید لومکی ( از انجمن آرا ).
- ریزه شدن ؛ خرد شدن. ( ناظم الاطباء ). به قطعات و تکه های کوچک درآمدن. خرد شدن به پاره های کوچک. ( از یادداشت مؤلف ) :
که چون سرمه گردد سر و گردنش
شود استخوان ریزه اندر تنش.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مِرَد پیری به پیش او مِرَد سیصد کلوک.
عسجدی.
- ریزه کردن ؛ خردخرد کردن. قطعه قطعه کردن. تفتیت.( از یادداشت مؤلف ) :
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرید و بر نیزه کرد.
اسدی.
- ریزه میزه ؛ زن که جثه و همه اعضاء خرد و مطبوع دارد. ( یادداشت مؤلف ).
- ریزه نقش ؛ آنکه اجزای روی و بدن همه نازک و لطیف وکوچک دارد. خردجثه. ( یادداشت مؤلف ).
- زمین ریزه ؛ ذره خاکی. ریزه ای از خاک زمین :
گر توزمین ریزه چو خورشید و ماه
پای نهی بر فلک از قدر و جاه.
نظامی.
- سنگریزه ؛ پاره های بسیار خرد و کوچک سنگ. ( از یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده سنگریزه شود.
- عرق ریزه ؛ کنایه از گلاب. ( از یادداشت مؤلف ).
- قطره ریزه ؛ قطره های خرد باران :
همت چو هست باک ز بذل قلیل نیست
ابری که قطره ریزه فشاند بخیل نیست.
کاشف شیرازی.

ریزه . [ زَ / زِ ] (ص ، اِ) پارچه . قطعه . خرده . خرده ٔ کوچک از هر چیزی . (ناظم الاطباء). خرد. (شعوری ج 2 ص 20). صغیر.سخت خرد. بسیار ریز. (یادداشت مؤلف ). هرچه در غایت خردی بود. (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) :
و آن کوه بلند کآبناک است
جمعآمده ریزه های خاک است .

نظامی .


خوانده بجان ریزه ٔ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک .

نظامی .


اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام .

سعدی


- آبگینه ریزه ؛ خرده شیشه :
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم .

سعدی .


- ریزه دندان ؛ خرددندان . که دندانهای خرد دارد. (یادداشت مؤلف ).
- ریزه ٔ سیمین ؛ ستارگان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از ستارگان . (برهان ) (از انجمن آرا). کوکب . (آنندراج ) :
قرصه ٔ زر شد نهان در سفره ٔ لعل شفق
ریزه ٔ سیمین به روی سبز خوان آمد پدید.

خواجه عمید لومکی (از انجمن آرا).



- ریزه شدن ؛ خرد شدن . (ناظم الاطباء). به قطعات و تکه های کوچک درآمدن . خرد شدن به پاره های کوچک . (از یادداشت مؤلف ) :
که چون سرمه گردد سر و گردنش
شود استخوان ریزه اندر تنش .

شمسی (یوسف و زلیخا).


تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مِرَد پیری به پیش او مِرَد سیصد کلوک .

عسجدی .


- ریزه کردن ؛ خردخرد کردن . قطعه قطعه کردن . تفتیت .(از یادداشت مؤلف ) :
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرید و بر نیزه کرد.

اسدی .


- ریزه میزه ؛ زن که جثه و همه اعضاء خرد و مطبوع دارد. (یادداشت مؤلف ).
- ریزه نقش ؛ آنکه اجزای روی و بدن همه نازک و لطیف وکوچک دارد. خردجثه . (یادداشت مؤلف ).
- زمین ریزه ؛ ذره ٔ خاکی . ریزه ای از خاک زمین :
گر توزمین ریزه چو خورشید و ماه
پای نهی بر فلک از قدر و جاه .

نظامی .


- سنگریزه ؛ پاره های بسیار خرد و کوچک سنگ . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ سنگریزه شود.
- عرق ریزه ؛ کنایه از گلاب . (از یادداشت مؤلف ).
- قطره ریزه ؛ قطره های خرد باران :
همت چو هست باک ز بذل قلیل نیست
ابری که قطره ریزه فشاند بخیل نیست .

کاشف شیرازی .


|| بیخته . آنچه فروریزد از غربال و الک و پرویزن گاه بیختن که معنی دیگر (بسیار خرد)نیز از همین معنی است . (یادداشت مؤلف ) :
سپهر برشده پرویزنی است خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است .

حافظ.


|| پاره های ریز و خرد غذا و گیاه که برچینند و تغذیه کنند. پاره های خرد نان . (از یادداشت مؤلف ) :
ای ریزه ٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر.

خاقانی .


من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزه ٔ خوانی دهی .

عطار.


مرغ ازپی نان خوردن او ریزه نچیدی . (گلستان سعدی ).
- نان ریزه ؛ ریزه ٔ نان . قطعات خرد از نان :
بس مور کو به بردن نان ریزه ای ز راه
پی سوده ٔ کسان شود و جان زیان کند.

خاقانی .


|| هر چیز که در غایت خردی و کوچکی باشد از حیوان ونبات و جماد. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || کودک . (شرفنامه ٔ منیری ). بچه از هر حیوانی . (ناظم الاطباء). || خار و خاشاک خرد. (آنندراج ). || آنچه زرگران سیم و زر گداخته در وی ریزند. (آنندراج ). || ریز. مقابل درشت (درخط و قلم ). (از یادداشت مؤلف ).
- خط ریزه ؛ خط ریز. مقابل خط درشت . (یادداشت مؤلف ) :
آن خط ریزه گرد بناگوش روشنش
گویی نبشته اند به خون دل منش .

سوزنی .


- ریزه سرایی ؛ نغمه سرایی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). زمزمه . ریزه خوانی . (ناظم الاطباء) :
برداشته بلبل ز پی ریزه سرایی
چیزی که برآمد ز تراش سخن ما.

نعمت جان عالی (از آنندراج ).


|| تراشه . پاره . رقعه . (ناظم الاطباء). چیزی که از شکستن چیزی بریزد. (آنندراج ): قراضه . ریزه ٔ زر. (دهار) :
اگر چه زر به مهر افزون عیار است
قراضه ریزه ها هم در شمار است .

نظامی .


- ریزه ٔ قلم ؛ تراشه ٔ قلم . (آنندراج ). عامه ٔ قدما معتقد بودند که پراکندن تراشه ٔ قلم زیر دست و پا موجب نکبت می شود :
هر جا که هست شعر غم و محنت آورد
این ریزه ٔ قلم همه جا نکبت آورد.

محمدسعید اشرف (از آنندراج ).


- ریزه ٔ مقراض ؛ ریزه هایی که در بریدن از دم مقراض افتد. (آنندراج ) :
پیراهن گل ریزه ٔمقراض قبایی است
کز روز ازل بر قد حسن تو بریدند.

نجفقلی بیگ والی (از آنندراج ).


|| چیز بی قدر و قیمت . || پول کوچک . || تخم مرغ بهم مخلوط کرده ٔ برشته . || نوعی از خروس . || شاگرد بنا که نصف و یا ثلث مزد بنا را می گیرد. (ناظم الاطباء).

ریزه . [ زِ ] (اِخ ) دهی از بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 231 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول عمده ٔ آنجا غلات ، بنشن ، زیره و صنایع دستی آنجا قالیچه و کرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


ریزه . [زَ / زِ ] (اِخ ) دهی از بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . دارای 231 تن سکنه . آب آن از قنات و محصولات عمده ٔ آنجا غلات و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


فرهنگ عمید

ریز، خرد، کوچک، خرده و اندکی از چیزی.
* ریزه ریزه: خرده خرده، پاره پاره، ریزریز.

ریز؛ خرد؛ کوچک؛ خرده و اندکی از چیزی.
⟨ ریزه‌ریزه: خرده‌خرده؛ پاره‌پاره؛ ریزریز.


دانشنامه عمومی

ریزه (به ترکی استانبولی: Rize) شهری است در کشور ترکیه که در استان ریزه واقع شده است. جمعیت این شهر بر اساس سرشماری سال ۲۰۰۸ میلادی ۹۱٬۹۰۴ نفر و بر اساس برآوردهای سال ۲۰۰۹ میلادی ۹۶٬۵۰۳ نفر می باشد.
فهرست شهرهای ترکیه

پیشنهاد کاربران

ذره


کلمات دیگر: