برابر پارسی : کشور ها، فرمدارها، کشورها
دول
برابر پارسی : کشور ها، فرمدارها، کشورها
فارسی به انگلیسی
bucket
bucket, pail
فرهنگ فارسی
جمع دولت، ظرف فلزی یاچرمی که با آن ازچاه میکشند، ظرف آبکشی، تاخیرودرنگ درکاری
( اسم ) ظرفی مربع و مخروطی شکل که آنرا از چوب سازند و در آن مرکز مخروطی آن سوراخ تعبیه کنند و محاذی سوراخ سنگ آسیا نصب کنند و پر از غله سازند .
اخطبوط . اختاپوس .
فرهنگ معین
(دُ ) (اِ. ) ۱ - ظرف چرمین یا فلزی که با آن آب کشند. ۲ - ظرفی که در آن شیر دوشند. ۳ - سبد. ۴ - برج دلو. ۵ - (کن . ) آلت رجولیت .
(دُ وَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ دولت .
(دَ وَ) (اِ.) (عا.) مماطله ، تأخیر در اجرای امری .
(دُ) (اِ.) 1 - ظرف چرمین یا فلزی که با آن آب کشند. 2 - ظرفی که در آن شیر دوشند. 3 - سبد. 4 - برج دلو. 5 - (کن .) آلت رجولیت .
(دُ وَ) [ ع . ] (اِ.) جِ دولت .
لغت نامه دهخدا
دول . (اِ) (اصطلاح عامیانه ) در زبان اطفال ، آلت مردی خردسالان . ایر. شرم پسر. دودول . دودولی . بوبول . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دودول شود.
چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد نز لکلک معین
زان لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد
در آسیادرافتد معنی زهی مبین .
مولوی (از جهانگیری ).
باز دو پیکر و ترازو و دول
از هوایافت بهره بیش ممول .
سنایی .
دول . [ دَوَ / دِ وَ / دُ وَ ] (ع اِ) ج ِ دَولَة. (ناظم الاطباء) (از دهار) (آنندراج ). رجوع به دولة شود. || ج ِ دولَة. (ناظم الاطباء). رجوع به دولة شود.
دول . [ دُ وَ ] (اِ) پوست درخت زیتون . (ناظم الاطباء). پوست بیخ درخت زیتون هندی است . (از برهان ).
دول . (اِخ ) از بلوکات ارومیه ٔ آذربایجان است . عده ٔ قراء: 12 - مساحت : چهارفرسخ مرکز: ثمرتو - حدشمالی : باداندوز - شرقی : دریاچه ٔ ارومیه - جنوبی : مرکور.(از جغرافیای سیاسی کیهان ). نام یکی از دهستانهای ششگانه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه . در قسمت جنوب خاوری بخش . موقعیت آن کوهستانی و در قسمت خاوری بخش جلگه و کنار دریاچه است . آب آن از چشمه سارها و آب برف وباران است . راه شوسه ٔ ارومیه ، مهاباد از شرق آن عبور می کند. آبادی آن 24 و جمعیت آن در حدود 3490 تن و قرای مهم آن : دیزج دول ، سامرتی ، بالستان ، داش آغل ، شیطان آباد، رشگان است . مرکز دهستان ده سامرتی می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و در کنار دریاچه استخراج نمک آب دریاست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.
اوحدی .
- امثال :
اگر تو دولی من بند دولم ، یعنی من از تو برترم . من از تو گربزترم . (یادداشت مؤلف ).
حالا دیگر این دول را بگیر . نظیر، خر بیار و معرکه سوار کن . (از یادداشت مؤلف ).
|| (مأخوذ از تازی ) ظرفی که در آن شیر می دوشند. (ناظم الاطباء). شیردوش . || سبو. (ناظم الاطباء). || تیر کشتی . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). چوب وسط کشتی که بر آن شراع بندند و دکل نیز گویند. (لغت محلی شوشتر). ستون کشتی که دو ستون دارد و آن را دودولی خوانند و اگر سه ستون دارد سه دولی نامند. (ازانجمن آرا) (از آنندراج ) :
دول کشتی بر فلک گه سود سر
گه نهان می گشت در موج خطر.
سراج الدین راجی .
|| کیسه و خریطه . (ناظم الاطباء) (از غیاث ). خریطه باشد که بر میان بندند و آن را دول میان خوانند. (برهان ) (ازغیاث ) (از فرهنگ جهانگیری ). || ریسمان و هرچیز که سست شود و آویخته گردد. (لغت محلی شوشتر). || (ص ) حیز. هیز. مخنث . بغا. (از لغت فرس اسدی ) (یادداشت مؤلف ) :
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک .
شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دول دوان و همه شنگند و مشنگ .
قریعالدهر.
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی دول و تویی گول و تویی پای تو لنگ .
لبیبی .
باز در روزگار دولت ما
همه مأبون شدند و دول و لئیم .
سنایی .
کرده از عقل زلف مرغولان
بهر دولی و فتنه ٔ دولان .
سنایی .
همگنان عمر من خوهند و تو دول
گور من خواهی و جنازه ٔ من .
سوزنی .
بس کس که ز تیر مژه ٔ تو دل او خست
آن خواست که تا یابدت ای دول کماندار.
سوزنی .
بدان که گفت پیمبر حیا ز ایمان است
ندارد ایمان آن دول بی حیا و میا.
سوزنی .
اسعد دول این سخن ندارد باور
تا سپس عید خدمتی بنمایم .
سوزنی .
از قاضی احمد به ادب کردن آن دول
نوبت به دگر ماند و دگر ماند و دگر ماند.
سوزنی .
از بهر خدای را سبویی می
بفرست بدست این فرستاده
ور نفرستی بماندم اندر غم
وین دول غلام جست ناگاده .
انوری (از آنندراج ).
|| مرد حیله باز و غدار و بی شرم و بی حیا و سفله و دون و فرومایه و بدسرشت . (ناظم الاطباء) (از برهان ). مکار و بیحیا. (از غیاث ) (از جهانگیری ). مرد سفله . (شرفنامه ٔ منیری ) :
گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذور است و دول .
مولوی .
- خردول ؛ بی حیای نادان و احمق :
خردول و خربغایی نی عقل و نی خرد
اندر سرت بخردلة او بخربقه .
سوزنی .
دول . [ دَ ] (اِ) اخطبوط.اختاپوس . حیوانی است دریایی به اندازه ٔ کف آدمی و بر آن رشته هایی دراز چند ذراعی و بیشتر و بر سر هر رشته محجمه مانند چون آن رادر دست گیرند بسوزاند و نیز چون بر تن کسی دوسد رهانکند و آن موذی ترین حیوان بحری باشد. (یادداشت مؤلف ). || جانوری است چون راسو. (آنندراج ).
دول . [ دَ وَ ] (اِ) (اصطلاح عامیانه ) مماطله . تأخیر در اجرای امری .
- دَول دادن ؛ ازسر باز کردن و بتأخیر انداختن امری و از زیر آن دررفتن و شانه خالی کردن .
دول . [ دَ وَ ] (اِ) زنبیلی است بزرگ که از پوست خرما چینند و بر آن دو دسته گذارند که دو کس آن را بردارند و چیزها بدان نقل و تحویل کنندو به عربی جلت خوانند. (لغت محلی شوشتر)؛ جلة. نوعی از خنور خرما و آوندی از برگ خرما. (منتهی الارب ).
دول . [ دَ وَ ] (ع اِ) فضل آبایی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || تیراندازی به جلو و یا عقب . (ناظم الاطباء).
دول . [ دَ] (ع مص ) کهنه گردیدن جامه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شهرت گردیدن و آشکار شدن . || فروهشته گردیدن شکم . || واگردیدن روزگار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || واگردیدن از حالی به حالی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تغییر از حالی به حالی . (ناظم الاطباء).
شاه اجل خسروگردون سریر
سیف دول خسروِ خسرونژاد.
مسعودسعد.
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست .
سنایی .
بندگان سرکشند و باز آرد
دست اقبال سیف دین و دول .
سعدی .
و رجوع به دولت شود.
دول .(اِخ ) حیی است از بکربن وائل . از آن حی است فروةبن نعامه که شام را مالک شد در جاهلیت . (منتهی الارب ).
دول. [ دَ] ( ع مص ) کهنه گردیدن جامه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || شهرت گردیدن و آشکار شدن. || فروهشته گردیدن شکم. || واگردیدن روزگار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). || واگردیدن از حالی به حالی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). تغییر از حالی به حالی. ( ناظم الاطباء ).
دول. ( ع اِ ) لغتی است در دلو. ( از مهذب الاسماء ). آبکش. لغتی است در دلو. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). دولاب. ( شرفنامه منیری ). مقلوب دلو و به همان معنی است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). دلو. ظرفی که نوعاً از پوست حیوانات سازند و بدان آب از چاه می کشند. دلو آب کش. ( ناظم الاطباء ). دلو آبکشی و آبخوری. ( لغت محلی شوشتر ) ( از برهان ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ). ظرف فلزی یا چرمی کشیدن آب از چاه را و خرد آن دلوچه یا دولچه است. ( یادداشت مؤلف ) :
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.
اگر تو دولی من بند دولم ، یعنی من از تو برترم. من از تو گربزترم. ( یادداشت مؤلف ).
حالا دیگر این دول را بگیر. نظیر، خر بیار و معرکه سوار کن. ( از یادداشت مؤلف ).
|| ( مأخوذ از تازی ) ظرفی که در آن شیر می دوشند. ( ناظم الاطباء ). شیردوش. || سبو. ( ناظم الاطباء ). || تیر کشتی. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ). چوب وسط کشتی که بر آن شراع بندند و دکل نیز گویند. ( لغت محلی شوشتر ). ستون کشتی که دو ستون دارد و آن را دودولی خوانند و اگر سه ستون دارد سه دولی نامند. ( ازانجمن آرا ) ( از آنندراج ) :
دول کشتی بر فلک گه سود سر
گه نهان می گشت در موج خطر.
فرهنگ عمید
= دولت
ظرف فلزی یا چرمی که با آن آب از چاه می کشند، ظرف آب کشی، دلو.
تٲخیر و درنگ در کاری.
دولت#NAME?
ظرف فلزی یا چرمی که با آن آب از چاه میکشند؛ ظرف آبکشی؛ دلو.
دانشنامه عمومی
بیوه - زنی که از شوهرش به دلیل طلاق یا فوت شوهرش جدا شده باشد.
دُوْل:(dowl) در گویش گنابادی یعنی سطل چرمی که از آن برای برداشتن آب از چاه یا خاک در هنگام حفر چاه و قنات استفاده میشود.
دول یا دُل، گونهٔ کمتر رایج واژهٔ دَلْو در زبان فارسی به معنی ظرف آبکشی یا آبخوری (یا سطل آب)
برج دلو، دُل یا آبریز، یازدهمین برج فلکی منطقةالبروج
دول یا دودول، در زبان عامیانه و معمولاً خطاب به پسران خردسال به معنی آلت تناسلی آنها
دولاب، تجهیزات آبکشی سنتی (دول با چرخ و ریسمان)
دولچه، ظرف آبخوری سنتی
فهرست شهرهای جمهوری چک
دانشنامه اسلامی
گردیدن. در اقرب آمده «دال الایّام دولة: دارت» یعنی ایّام گردش کرد یعنی آن ایّام را میان مردم میگردانیم گاهی به قومی و گاهی به قوم دیگری میدهیم. طبرسی در ذیل آیه اوّل میگوید: دولة به ضمّ دال و فتح آن دو لغت است و گفته شده به ضمّ دال در مال و به فتح آن در جنگ استعمال میشود. راغب به عکس گفته است و نیز گفته گویند دولة به فتح دال همان شیء است که میان مردم میگردد و به ضمّ دال مصدر است. طبرسی و زمخشری دولة را در آیه اسم گرفتهاند یعنی فیء را این طور تقسیم میکنیم تا آن مالی نباشد که میان توانگران شما دست بدست شود و به فقراء و نیازمندان چیزی نرسد بیضاوی نیز اسم گرفته و ایضاً زمخشری و بیضاوی احتمال دادهاند که مصدر باشد. از این مادّه فقط دو کلمه فوق در قرآن آمده است.
گویش مازنی
۱آلت تناسلی پسربچه ۲کیسه ی وسایل خیاطی
واژه نامه بختیاریکا
( دَوَل * ) دوندگی بیهوده
( دول * ) کیسه آب از جنس برزنت
به دول ریدِن
درز میانی باسن
درّه
پیشنهاد کاربران
در گویش شهربابکی به دلو که با آن آب از چا می کشند گفته می شود ، دول هنچنین بکار مقنی قنات برای لای روبی می آید
به معنی:: شیار مابین دو رشته کوه را گویند*زمین مسطح در بین دو رشته کوه. .
له ( لا ) **
دول ریزه::دول کوچک
چهاردول::چهار دول جدا از هم در بین رشته کوه ها
تغییر یافته دلو
در گویش خراسانی از جمله مردم منطقه کاشمر و بردسکن
به ظرف جیری یا چرمی گویند که با آن آب میکشیدند و به چهار پایان می دادند
به ظرف کیل هم اتلاق می شود دول کردن یعنی کیل کردن ، وزن کردن