کلمه جو
صفحه اصلی

دول


برابر پارسی : کشور ها، فرمدارها، کشورها

فارسی به انگلیسی

bucket


bucket, pail


فرهنگ فارسی

یکی ار دهستانهای بخش حومه شهرستان رضائیه کوهستانی و قسمت شرقی آن جلگه و کنار دریاچه است . جمعیت دهستان ۳۴۹٠ تن محصول غلات چغندر قند حبوبات توتون است .
جمع دولت، ظرف فلزی یاچرمی که با آن ازچاه میکشند، ظرف آبکشی، تاخیرودرنگ درکاری
( اسم ) ظرفی مربع و مخروطی شکل که آنرا از چوب سازند و در آن مرکز مخروطی آن سوراخ تعبیه کنند و محاذی سوراخ سنگ آسیا نصب کنند و پر از غله سازند .
اخطبوط . اختاپوس .

فرهنگ معین

(دَ وَ ) (اِ. ) (عا. ) مماطله ، تأخیر در اجرای امری .
(دُ ) (اِ. ) ۱ - ظرف چرمین یا فلزی که با آن آب کشند. ۲ - ظرفی که در آن شیر دوشند. ۳ - سبد. ۴ - برج دلو. ۵ - (کن . ) آلت رجولیت .
(دُ وَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ دولت .

(دَ وَ) (اِ.) (عا.) مماطله ، تأخیر در اجرای امری .


(دُ) (اِ.) 1 - ظرف چرمین یا فلزی که با آن آب کشند. 2 - ظرفی که در آن شیر دوشند. 3 - سبد. 4 - برج دلو. 5 - (کن .) آلت رجولیت .


(دُ وَ) [ ع . ] (اِ.) جِ دولت .


لغت نامه دهخدا

دول . (اِ) (اصطلاح عامیانه ) در زبان اطفال ، آلت مردی خردسالان . ایر. شرم پسر. دودول . دودولی . بوبول . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دودول شود.


دول . (اِ) ظرفی مربع و مخروطی شکل که آن را از چوب سازند و در مرکز مخروطی آن سوراخی تعبیه کنند و محاذی سوراخ سنگ آسیا نصب کنند و پر از غله سازند. (یادداشت مؤلف ). ظرف مخروطی مربعی که در آن غله ریزند تا کم کم در میان دو سنگ آسیا داخل و آرد گردد. (ازبرهان ). آلت چوبی بر بالای آسیا که ته آن سوراخ است و آن را پر از غله کنند و بر کنار آن چوبکی که به لکلک موسوم است نصب کنند بطوریکه چون آسیا بگردد آن چوب بحرکت درآید و گندم از سوراخ در آسیا رود و آرد شود. (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ) :
چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد نز لکلک معین
زان لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد
در آسیادرافتد معنی زهی مبین .

مولوی (از جهانگیری ).



دول . (اِ) برج دلو. (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). درزبان کلدانی برج دلو را گویند. (یادداشت مؤلف ). برج یازدهم از دوازه برج فلکی . (ناظم الاطباء). برج دلوکه برج یازدهم باشد از دواده برج فلکی . (برهان ). || (اِخ ) آن چهار ستاره ٔ بزرگ که بر تن اسب بزرگند ایشان را دول خوانند. (التفهیم ) :
باز دو پیکر و ترازو و دول
از هوایافت بهره بیش ممول .

سنایی .



دول . [ دَوَ / دِ وَ / دُ وَ ] (ع اِ) ج ِ دَولَة. (ناظم الاطباء) (از دهار) (آنندراج ). رجوع به دولة شود. || ج ِ دولَة. (ناظم الاطباء). رجوع به دولة شود.


دول . [ دُ وَ ] (اِ) پوست درخت زیتون . (ناظم الاطباء). پوست بیخ درخت زیتون هندی است . (از برهان ).


دول . (اِخ ) از بلوکات ارومیه ٔ آذربایجان است . عده ٔ قراء: 12 - مساحت : چهارفرسخ مرکز: ثمرتو - حدشمالی : باداندوز - شرقی : دریاچه ٔ ارومیه - جنوبی : مرکور.(از جغرافیای سیاسی کیهان ). نام یکی از دهستانهای ششگانه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه . در قسمت جنوب خاوری بخش . موقعیت آن کوهستانی و در قسمت خاوری بخش جلگه و کنار دریاچه است . آب آن از چشمه سارها و آب برف وباران است . راه شوسه ٔ ارومیه ، مهاباد از شرق آن عبور می کند. آبادی آن 24 و جمعیت آن در حدود 3490 تن و قرای مهم آن : دیزج دول ، سامرتی ، بالستان ، داش آغل ، شیطان آباد، رشگان است . مرکز دهستان ده سامرتی می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و در کنار دریاچه استخراج نمک آب دریاست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


دول . (ع اِ) لغتی است در دلو. (از مهذب الاسماء). آبکش . لغتی است در دلو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دولاب . (شرفنامه ٔ منیری ). مقلوب دلو و به همان معنی است . (انجمن آرا) (آنندراج ). دلو. ظرفی که نوعاً از پوست حیوانات سازند و بدان آب از چاه می کشند. دلو آب کش . (ناظم الاطباء). دلو آبکشی و آبخوری . (لغت محلی شوشتر) (از برهان ) (از غیاث ) (از فرهنگ جهانگیری ). ظرف فلزی یا چرمی کشیدن آب از چاه را و خرد آن دلوچه یا دولچه است . (یادداشت مؤلف ) :
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.

اوحدی .


- امثال :
اگر تو دولی من بند دولم ، یعنی من از تو برترم . من از تو گربزترم . (یادداشت مؤلف ).
حالا دیگر این دول را بگیر . نظیر، خر بیار و معرکه سوار کن . (از یادداشت مؤلف ).
|| (مأخوذ از تازی ) ظرفی که در آن شیر می دوشند. (ناظم الاطباء). شیردوش . || سبو. (ناظم الاطباء). || تیر کشتی . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). چوب وسط کشتی که بر آن شراع بندند و دکل نیز گویند. (لغت محلی شوشتر). ستون کشتی که دو ستون دارد و آن را دودولی خوانند و اگر سه ستون دارد سه دولی نامند. (ازانجمن آرا) (از آنندراج ) :
دول کشتی بر فلک گه سود سر
گه نهان می گشت در موج خطر.

سراج الدین راجی .


|| کیسه و خریطه . (ناظم الاطباء) (از غیاث ). خریطه باشد که بر میان بندند و آن را دول میان خوانند. (برهان ) (ازغیاث ) (از فرهنگ جهانگیری ). || ریسمان و هرچیز که سست شود و آویخته گردد. (لغت محلی شوشتر). || (ص ) حیز. هیز. مخنث . بغا. (از لغت فرس اسدی ) (یادداشت مؤلف ) :
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.

منجیک .


شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دول دوان و همه شنگند و مشنگ .

قریعالدهر.


آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی دول و تویی گول و تویی پای تو لنگ .

لبیبی .


باز در روزگار دولت ما
همه مأبون شدند و دول و لئیم .

سنایی .


کرده از عقل زلف مرغولان
بهر دولی و فتنه ٔ دولان .

سنایی .


همگنان عمر من خوهند و تو دول
گور من خواهی و جنازه ٔ من .

سوزنی .


بس کس که ز تیر مژه ٔ تو دل او خست
آن خواست که تا یابدت ای دول کماندار.

سوزنی .


بدان که گفت پیمبر حیا ز ایمان است
ندارد ایمان آن دول بی حیا و میا.

سوزنی .


اسعد دول این سخن ندارد باور
تا سپس عید خدمتی بنمایم .

سوزنی .


از قاضی احمد به ادب کردن آن دول
نوبت به دگر ماند و دگر ماند و دگر ماند.

سوزنی .


از بهر خدای را سبویی می
بفرست بدست این فرستاده
ور نفرستی بماندم اندر غم
وین دول غلام جست ناگاده .

انوری (از آنندراج ).


|| مرد حیله باز و غدار و بی شرم و بی حیا و سفله و دون و فرومایه و بدسرشت . (ناظم الاطباء) (از برهان ). مکار و بیحیا. (از غیاث ) (از جهانگیری ). مرد سفله . (شرفنامه ٔ منیری ) :
گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذور است و دول .

مولوی .


- خردول ؛ بی حیای نادان و احمق :
خردول و خربغایی نی عقل و نی خرد
اندر سرت بخردلة او بخربقه .

سوزنی .



دول . [ دَ ] (اِ) اخطبوط.اختاپوس . حیوانی است دریایی به اندازه ٔ کف آدمی و بر آن رشته هایی دراز چند ذراعی و بیشتر و بر سر هر رشته محجمه مانند چون آن رادر دست گیرند بسوزاند و نیز چون بر تن کسی دوسد رهانکند و آن موذی ترین حیوان بحری باشد. (یادداشت مؤلف ). || جانوری است چون راسو. (آنندراج ).


دول . [ دَ وَ ] (اِ) (اصطلاح عامیانه ) مماطله . تأخیر در اجرای امری .
- دَول دادن ؛ ازسر باز کردن و بتأخیر انداختن امری و از زیر آن دررفتن و شانه خالی کردن .


دول . [ دَ وَ ] (اِ) زنبیلی است بزرگ که از پوست خرما چینند و بر آن دو دسته گذارند که دو کس آن را بردارند و چیزها بدان نقل و تحویل کنندو به عربی جلت خوانند. (لغت محلی شوشتر)؛ جلة. نوعی از خنور خرما و آوندی از برگ خرما. (منتهی الارب ).


دول . [ دَ وَ ] (ع اِ) فضل آبایی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || تیراندازی به جلو و یا عقب . (ناظم الاطباء).


دول . [ دَ] (ع مص ) کهنه گردیدن جامه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شهرت گردیدن و آشکار شدن . || فروهشته گردیدن شکم . || واگردیدن روزگار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || واگردیدن از حالی به حالی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تغییر از حالی به حالی . (ناظم الاطباء).


دول . [ دُ وَ ] (ع اِ) ج ِ دولت است . (غیاث ). دولتها و مملکت ها. (ناظم الاطباء) :
شاه اجل خسروگردون سریر
سیف دول خسروِ خسرونژاد.

مسعودسعد.


نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست .

سنایی .


بندگان سرکشند و باز آرد
دست اقبال سیف دین و دول .

سعدی .


و رجوع به دولت شود.

دول .(اِخ ) حیی است از بکربن وائل . از آن حی است فروةبن نعامه که شام را مالک شد در جاهلیت . (منتهی الارب ).


دول. [ دَ وَ ] ( اِ ) زنبیلی است بزرگ که از پوست خرما چینند و بر آن دو دسته گذارند که دو کس آن را بردارند و چیزها بدان نقل و تحویل کنندو به عربی جلت خوانند. ( لغت محلی شوشتر )؛ جلة. نوعی از خنور خرما و آوندی از برگ خرما. ( منتهی الارب ).

دول. [ دَ] ( ع مص ) کهنه گردیدن جامه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || شهرت گردیدن و آشکار شدن. || فروهشته گردیدن شکم. || واگردیدن روزگار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). || واگردیدن از حالی به حالی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). تغییر از حالی به حالی. ( ناظم الاطباء ).

دول. ( ع اِ ) لغتی است در دلو. ( از مهذب الاسماء ). آبکش. لغتی است در دلو. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). دولاب. ( شرفنامه منیری ). مقلوب دلو و به همان معنی است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). دلو. ظرفی که نوعاً از پوست حیوانات سازند و بدان آب از چاه می کشند. دلو آب کش. ( ناظم الاطباء ). دلو آبکشی و آبخوری. ( لغت محلی شوشتر ) ( از برهان ) ( از غیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ). ظرف فلزی یا چرمی کشیدن آب از چاه را و خرد آن دلوچه یا دولچه است. ( یادداشت مؤلف ) :
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.
اوحدی.
- امثال :
اگر تو دولی من بند دولم ، یعنی من از تو برترم. من از تو گربزترم. ( یادداشت مؤلف ).
حالا دیگر این دول را بگیر. نظیر، خر بیار و معرکه سوار کن. ( از یادداشت مؤلف ).
|| ( مأخوذ از تازی ) ظرفی که در آن شیر می دوشند. ( ناظم الاطباء ). شیردوش. || سبو. ( ناظم الاطباء ). || تیر کشتی. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ). چوب وسط کشتی که بر آن شراع بندند و دکل نیز گویند. ( لغت محلی شوشتر ). ستون کشتی که دو ستون دارد و آن را دودولی خوانند و اگر سه ستون دارد سه دولی نامند. ( ازانجمن آرا ) ( از آنندراج ) :
دول کشتی بر فلک گه سود سر
گه نهان می گشت در موج خطر.
سراج الدین راجی.
|| کیسه و خریطه. ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ). خریطه باشد که بر میان بندند و آن را دول میان خوانند. ( برهان ) ( ازغیاث ) ( از فرهنگ جهانگیری ). || ریسمان و هرچیز که سست شود و آویخته گردد. ( لغت محلی شوشتر ). || ( ص ) حیز. هیز. مخنث. بغا. ( از لغت فرس اسدی ) ( یادداشت مؤلف ) :

فرهنگ عمید

تٲخیر و درنگ در کاری.
= دولت
ظرف فلزی یا چرمی که با آن آب از چاه می کشند، ظرف آب کشی، دلو.

تٲخیر و درنگ در کاری.


دولت#NAME?


ظرف فلزی یا چرمی که با آن آب از چاه می‌کشند؛ ظرف آب‌کشی؛ دلو.


دانشنامه عمومی

بیوه - زنی که از شوهرش به دلیل طلاق یا فوت شوهرش جدا شده باشد.


دُوْل:(dowl) در گویش گنابادی یعنی سطل چرمی که از آن برای برداشتن آب از چاه یا خاک در هنگام حفر چاه و قنات استفاده میشود.


دول ممکن است به معانی زیر اشاره داشته باشد:
دول یا دُل، گونهٔ کمتر رایج واژهٔ دَلْو در زبان فارسی به معنی ظرف آبکشی یا آبخوری (یا سطل آب)
برج دلو، دُل یا آبریز، یازدهمین برج فلکی منطقةالبروج
دول یا دودول، در زبان عامیانه و معمولاً خطاب به پسران خردسال به معنی آلت تناسلی آنها
دولاب، تجهیزات آبکشی سنتی (دول با چرخ و ریسمان)
دولچه، ظرف آبخوری سنتی

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۲(بار)
گردیدن. در اقرب آمده «دال الایّام دولة: دارت» یعنی ایّام گردش کرد یعنی آن ایّام را میان مردم می‏گردانیم گاهی به قومی و گاهی به قوم دیگری می‏دهیم. طبرسی در ذیل آیه اوّل می‏گوید: دولة به ضمّ دال و فتح آن دو لغت است و گفته شده به ضمّ دال در مال و به فتح آن در جنگ استعمال می‏شود. راغب به عکس گفته است و نیز گفته گویند دولة به فتح دال همان شی‏ء است که میان مردم می‏گردد و به ضمّ دال مصدر است. طبرسی و زمخشری دولة را در آیه اسم گرفته‏اند یعنی فی‏ء را این طور تقسیم می‏کنیم تا آن مالی نباشد که میان توانگران شما دست بدست شود و به فقراء و نیازمندان چیزی نرسد بیضاوی نیز اسم گرفته و ایضاً زمخشری و بیضاوی احتمال داده‏اند که مصدر باشد. از این مادّه فقط دو کلمه فوق در قرآن آمده است.

گویش مازنی

/dool/ آلت تناسلی پسربچه - کیسه ی وسایل خیاطی

۱آلت تناسلی پسربچه ۲کیسه ی وسایل خیاطی


واژه نامه بختیاریکا

( دول * ) انگشتر ساخته شده از شاخ شکار
( دَوَل * ) دوندگی بیهوده
( دول * ) کیسه آب از جنس برزنت
به دول ریدِن
درز میانی باسن
درّه

پیشنهاد کاربران

دول dool
در گویش شهربابکی به دلو که با آن آب از چا می کشند گفته می شود ، دول هنچنین بکار مقنی قنات برای لای روبی می آید

به ضم دال. دلو است به گویش کازرونی ( ع. ش )

دول کلمه ایی در زبان لری بختیاری است
به معنی:: شیار مابین دو رشته کوه را گویند*زمین مسطح در بین دو رشته کوه. .
له ( لا ) **
دول ریزه::دول کوچک
چهاردول::چهار دول جدا از هم در بین رشته کوه ها





به سطل های سیاه قدیمی که با لاستیک یا تیوب ماشین درست میشد و برای بیرون کشیدن خاک از داخل چاه و گاهی داخل حمام بجای سطل از اون استفاده میشد کلمه دول در شهرستان فردوس استان خراسان جنوبی به سطلهای لاستیکی سیاه از جنس تیوب و لاستیک گفته میشد و صنایع دستی نیز میباشد

ببیندلوری و کوردی یک زبانن اکثر لغتاشون مشاابه ن دۆل تو هر دو یه معنی میدن

میشه همون جای بد ببخشید ( شومبول ) !

جمع دولت در پارسی را دول گویند. دقت کنید با تلفظ دُوَل صحیح هست که معنای دولتها، کشورها، حکومتها را میدهد. در مدارس در کتب زبان فارسی هم خواندیم. نوع تلفظ تغییر در معنا ایجاد میکند در بسیاری از کلمات طریقه تلفظ متفاوت اما با شکل یکسان معانی مختلف با هم خواهند داشت. دقت کنید بیشتر کلمات که فکر میشود عربی هستند در حقیقت ریشه پارسی دارند چون قواعد گرامر و نحو عربی را سیبویه دانشمند پارسی در زمان کهن نوشته است.

همون جایی که ادرار ازش خارج میشه


در گویش تاتی به مانای جای گندم خیز است

دو بر وزن او ل
تغییر یافته دلو
در گویش خراسانی از جمله مردم منطقه کاشمر و بردسکن
به ظرف جیری یا چرمی گویند که با آن آب میکشیدند و به چهار پایان می دادند
به ظرف کیل هم اتلاق می شود دول کردن یعنی کیل کردن ، وزن کردن

دول ( Dul ) :در زبان ترکی به معنی بیوه است

دول ( پرشو از دولماق، دولما ) دول ( بیوه از دول اولماق )

دُل به معنی آبشار در مسیر جویبار نیز درگویش قمصرى کاشان گفته میشود


کلمات دیگر: