مترادف دک : دفع، طرد، راس، سر، بنیان، پایه، شالوده، بی برگ وبار، لخت، سایل، گدا، تکدی، سؤال، گدایی، استوار، پایدار، محکم، ویران سازی، هموارسازی
دک
مترادف دک : دفع، طرد، راس، سر، بنیان، پایه، شالوده، بی برگ وبار، لخت، سایل، گدا، تکدی، سؤال، گدایی، استوار، پایدار، محکم، ویران سازی، هموارسازی
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
۱. دفع، طرد
۲. راس، سر
۳. بنیان، پایه، شالوده
۴. بیبرگوبار، لخت
۵. سایل، گدا
۶. تکدی، سوال، گدایی
۷. استوار، پایدار، محکم
۸. ویرانسازی
۹. هموارسازی
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - ویران ساختن ساختمان و دیوار با خاک یکسان کردن کوبیدن . ۲ - هموار ساختن پستی و بلندی زمین . ۳ - دفع کردن . ۴ - ( اسم ) کوبش صدمه آسیب : [[ زان روز یاد کن که کند همچو خاک پست کوه تنت زبانه آتش بضرب دک ]] . ( کمال غیاث ) ۵ - ( صفت ) زمین کوبیده و هموار .
ده کوچکی است از دهستان باهو کلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار .
فرهنگ معین
( ~. ) (اِ. ) سر، رأس .
( ~. ) ۱ - (اِ. ) پی دیواری که چینه بر بالای آن نهند، پایه ، بنیان . ۲ - (ص . ) محکم ، استوار.
( ~. ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - ویران ساختن ساختمان و دیوار، کوبیدن . ۲ - هموار ساختن پستی و بلندی زمین . ۳ - دفع کردن .
(دَ) (اِ.) گدا. 2 - (ص .) گدایی .
( ~.) (اِ.) سر، رأس .
( ~.) 1 - (اِ.) پی دیواری که چینه بر بالای آن نهند، پایه ، بنیان . 2 - (ص .) محکم ، استوار.
( ~.) [ ع . ] (مص م .) 1 - ویران ساختن ساختمان و دیوار، کوبیدن . 2 - هموار ساختن پستی و بلندی زمین . 3 - دفع کردن .
لغت نامه دهخدا
بر سر خوان سخن لذت ز من خواه که نیست
در ابای سخن هیچ سیه کاسه دک.
ز جنبش طرازیده معمار دوران
اساس بناهای این بقعه را دک.
زآن روز یاد کن که کند همچو خاک پست
کوه تنت زبانه آتش به ضرب دک.
کسی را که نامش نیاشا بود
دک و دیم او را تماشا کنیم.
- بددک وپوز ؛ در تداول ، بی اندام. با سر و شکلی بی اندام. بدقیافه. بددهن.
- دک و پوز ؛ در تداول ، سر و پوز. دک و دهن. ( از فرهنگ فارسی معین ). هیئت. قیافه. سر و وضع ( با لحن تحقیر و تمسخر ). ( فرهنگ لغات عامیانه ).
- دک و پوز کاری را نداشتن ؛ عرضه انجام دادن کاری را نداشتن.
- دک و پوز کسی را له کردن ؛ دک و دهن او را خرد کردن.
- دک و دندان ؛ در تداول ، سر و دندان.
- دک و دندان کسی را شکاندن ؛ سر و دندان او را شکستن.
- دک و دنده ؛ جمالزاده در فرهنگ لغات عامیانه گوید: بالاتنه. قسمت از کمر به بالای بدن به استثنای اطراف عالیه و دو دست. بیشتر در مورد اصابت ضربه یا صدمه ای به این قسمت بدن این لفظ را بکار برند: دک و دنده اش را خرد کردم ، دک و دنده ام ضربه خورده است و درد می کند - انتهی. اما محتمل هم هست که کلمه از توابع دنده باشد چنانکه رگ و روده و پک و پهلو و چک و چانه و جز آن.
- دک و دَوران ؛ سعه و رفاه حال. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- دک و دهان ( دهن ) ؛ در تداول ، سر و دهن. دک و پوز. ( فرهنگ فارسی معین ). دهان. لب و دندان و دهان. احیاناً دو فک ، گویند: فلان کس بد دک و دهن است ؛ یعنی لب و دهان و دندانهایی زشت دارد. ( از فرهنگ لغات عامیانه ).
بر سر خوان سخن لذت ز من خواه که نیست
در ابای سخن هیچ سیه کاسه ٔ دک .
سیف اسفرنگی (از آنندراج ).
|| (ص ) محکم و مضبوط. (برهان ). محکم و استوار و مضبوط و سخت . (ناظم الاطباء). محکم و پایدار :
ز جنبش طرازیده معمار دوران
اساس بناهای این بقعه را دک .
اثیرالدین (از آنندراج ).
|| صدمه و آسیب و دکه . (برهان ). تصادم و ضرب . (ناظم الاطباء). کوبش . صدمه . آسیب . (از فرهنگ فارسی معین ) :
زآن روز یاد کن که کند همچو خاک پست
کوه تنت زبانه ٔ آتش به ضرب دک .
کمال غیاث (از آنندراج ).
|| سر، که به عربی رأس خوانند. (برهان ) :
کسی را که نامش نیاشا بود
دک و دیم او را تماشا کنیم .
طیان بمی (از فرهنگ فارسی معین ).
تَحلیق ؛ بسیار ستردن دک . (دهار).
- بددک وپوز ؛ در تداول ، بی اندام . با سر و شکلی بی اندام . بدقیافه . بددهن .
- دک و پوز ؛ در تداول ، سر و پوز. دک و دهن . (از فرهنگ فارسی معین ). هیئت . قیافه . سر و وضع (با لحن تحقیر و تمسخر). (فرهنگ لغات عامیانه ).
- دک و پوز کاری را نداشتن ؛ عرضه ٔ انجام دادن کاری را نداشتن .
- دک و پوز کسی را له کردن ؛ دک و دهن او را خرد کردن .
- دک و دندان ؛ در تداول ، سر و دندان .
- دک و دندان کسی را شکاندن ؛ سر و دندان او را شکستن .
- دک و دنده ؛ جمالزاده در فرهنگ لغات عامیانه گوید: بالاتنه . قسمت از کمر به بالای بدن به استثنای اطراف عالیه و دو دست . بیشتر در مورد اصابت ضربه یا صدمه ای به این قسمت بدن این لفظ را بکار برند: دک و دنده اش را خرد کردم ، دک و دنده ام ضربه خورده است و درد می کند - انتهی . اما محتمل هم هست که کلمه از توابع دنده باشد چنانکه رگ و روده و پک و پهلو و چک و چانه و جز آن .
- دک و دَوران ؛ سعه و رفاه حال . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دک و دهان (دهن ) ؛ در تداول ، سر و دهن . دک و پوز. (فرهنگ فارسی معین ). دهان . لب و دندان و دهان . احیاناً دو فک ، گویند: فلان کس بد دک و دهن است ؛ یعنی لب و دهان و دندانهایی زشت دارد. (از فرهنگ لغات عامیانه ).
- دک و دهن کسی را خرد کردن ؛ توی دهان وی زدن . (از فرهنگ لغات عامیانه ). دهان وی را خرد کردن .
- دک و دهن نداشتن ؛ عرضه و لیاقت نداشتن . قدرت بیان نداشتن . (از فرهنگ عوام ).
- دک و دیم ؛ سر و صورت ، چه دک به معنی سر و دیم به معنی صورت و روبود. (برهان ).
|| سر آدمی که از کچلی موی نداشته باشد. (برهان ). سر بی مو. (ناظم الاطباء). کسی که چهارضرب زده باشد یعنی ریش و سبیل و ابرو و مژه پاک بتراشد و آنرا دک و لک گفتندی . (از آنندراج ). صورتی از دغ . دق .
- دک و لک ؛ دق و لق . خشک و خالی . (از برهان ) (از آنندراج ).
- || صحرای بی علف . (برهان ) (آنندراج ). دغ .
- || سر بی موی . (برهان ) (آنندراج ). دغ . و رجوع به دق و لق شود.
|| کوه و صحرایی که ازسبزه و علف و بوته و خار و خلاشه خالی باشد. (برهان ). کوه بی بر و بی سبزه ، و صحرای بی گیاه . (ناظم الاطباء). دغ . رجوع به دغ شود: أرض قرعاء؛ زمینی دک . (مهذب الاسماء). || درختی که برگهای آن تمام ریخته باشند. || زمینی سخت که آنرا نتوان کندن . (برهان ). زمین سخت که پی برنگیرد. (شرفنامه ٔ منیری ). || پی دیواری که چینه بر بالای آن گذارند. (برهان ). پایه . بنیان :
ور به یزدان اقتدا کرده ست سلطان ، واجب است
شاه والا برنهد، چون حق نکو کرده ست دک .
انوری (از آنندراج ).
دک . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان الموت بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، بنشن ، گردو و مختصر میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
دک . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. سکنه 200 تن . آب آن از باران و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دک . [ دَک ک ] (ع ص ) أرض دک ؛ زمین کوفته و هموارکرده ، و کذلک مکان دک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زمین کوبیده و هموار. (فرهنگ فارسی معین ). ج ، دُکوک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : فلما تجلی ربه للجبل جعله دکاً، و خَرَّ موسی صعقاً. (قرآن 143/7)؛ و چون خدایش برای کوه تجلی کرد آنرا کوفته و ریزه ریزه قرار داد، و موسی بیهوش به روی درافتاد. || (ِا) ریگستان هموار. || توده . (منتهی الارب ). ج ، دِکاک . (منتهی الارب ).
دک . [ دَک ک ] (ع مص ) کوفته کردن کسی را بیماری . (از منتهی الارب ). خردمرد کردن . (المصادر زوزنی ) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). || بیمار گردیدن ، و فعل آن مجهول بکار رود. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کوفتن و ویران کردن وهموار نمودن . (از منتهی الارب ). کوبیدن و منهدم کردن و زدن و شکاندن دیوار را تا با زمین هم سطح گردد. (از اقرب الموارد). شکستن و کوفتن چیزی تا با زمین هموار شود. (دهار). ویران ساختن ساختمان و دیوار. با خاک یکسان کردن : کلا اذا دکت الارض دکاً دکاً.(قرآن 21/89)؛ نه چنین است چون کوفته شود زمین کوفتن کوفتنی . || همواری زمین در بلندی و پستی . (منتهی الارب ). هموار نمودن پستی و بلندی زمین و پوشاندن حفره های آن را با خاک و هموار کردن آنرا. (از اقرب الموارد). || روفتن خاک و برابر و هموار کردن آنرا. (از منتهی الارب ). انباشتن و هموار کردن خاک را. || ریختن و افشاندن خاک بر میت و مرده . (از اقرب الموارد). || انباشتن چاه را به خاک و پنهان کردن آن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). برانباشتن چاه . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). || راندن و دفع. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). دفع کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || بار کردن بر چهار پا بیش از توانایی او در حرکت . || ضعیف و ناتوان کردن تب کسی را. (ازذیل اقرب الموارد از تاج ). || خسته کردن مرد کنیز خود را هنگام آرمیدن با وی بوسیله ٔ افکندن سنگینی خویش بر او. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ).
دک . [ دِ ] (اِ) لرزیدن ، اعم از سرما یا از خوف یا به طلب چیزی . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دیک : دک دک (دیک دیک ) لرزیدن ؛ سخت لرزیدن خاصه از سرما.
دک . [ دُ ] (اِ) مخفف دوک ، و آن آلتی است که نخ را بر آن تاب دهند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ) و رجوع به دوک شود.
دک . [ دُ ] (فرانسوی ، اِ) نوعی سگ با پوزه ٔ پهن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دگ . و رجوع به دگ شود.
دک . [ دُک ک ] (ع ص ) ج ِ أدک ّ. (منتهی الارب ). رجوع به ادک شود. || ج ِ دَکّاء. (اقرب الموارد). رجوع به دکاء شود.
دک . [ دُک ک ] (ع ص ) درشت و سطبر. (منتهی الارب ). شدید و ضخیم . (اقرب الموارد). || (اِ) کوه نرم . (منتهی الارب ). کوه پهن . (دهار). کوه ذلیل و کوتاه . (از اقرب الموارد). ج ، دِکَکة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
دک . [ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
فرهنگ عمید
۱. = 〈 دک شدن
۲. = 〈 دک کردن
〈 دک شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] آهسته از جایی بیرون رفتن و ناپدید شدن.
〈 دک کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه] کسی را به بهانهای از جایی راندن و بیرون کردن.
* دک وپوز: [عامیانه] ظاهر شخص.
* دک و دنده: [عامیانه] بالاتنه.
* دک ودهن: [عامیانه] دهان و قسمت های بیرونی آن.
۱. = * دک شدن
۲. = * دک کردن
* دک شدن: (مصدر لازم ) [عامیانه] آهسته از جایی بیرون رفتن و ناپدید شدن.
* دک کردن: (مصدر متعدی ) [عامیانه] کسی را به بهانه ای از جایی راندن و بیرون کردن.
کوفتن.
سر، بهویژه سر بیمو.
〈 دکوپوز: [عامیانه] ظاهر شخص.
〈 دکودنده: [عامیانه] بالاتنه.
〈 دکودهن: [عامیانه] دهان و قسمتهای بیرونی آن.
کوفتن.
دانشنامه عمومی
دک (بم)
دک (چابهار)
دک (قزوین)
این روستا در دهستان حومه قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۸۶ نفر (۲۳خانوار) بوده است.
این روستا در دهستان تلنگ قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۵۴۰ نفر (۱۶۱خانوار) بوده است.
واژه نامه بختیاریکا
( دَک ) قسمت؛ مرحله
( دَک ) لرزش
پیشنهاد کاربران
#فرهنگ سازی
دِک = لرزه، لرزیدن
در مثل : فلانی از سرما دِک می زند.
دَک= صاف
آسمان سا دَک شده است.
سا= آرامش آسمان، بدون بارندگی
دَک = یکنواخت، صاف، بدون ابر