کلمه جو
صفحه اصلی

حیلت


مترادف حیلت : تزویر، حیله، خدعه، دوال، فریب، مکر، نیرنگ، چاره اندیشی، چاره، چاره گری، تدبیر، ترفند، شگرد، توانایی، قدرت

برابر پارسی : نیرنگ، فریب، شیله، دغل

مترادف و متضاد

۱. تزویر، حیله، خدعه، دوال، فریب، مکر، نیرنگ
۲. چارهاندیشی، چاره، چارهگری
۳. تدبیر، ترفند، شگرد
۴. توانایی، قدرت


فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) قدرت توانایی.۲ - حذاقت جودت نظر . ۳ - ( اسم ) چاره . ۴ - مکر فریب تزویر .

فرهنگ معین

(لَ ) [ ع . حیلة ] (اِمص . ) نک حیله .

لغت نامه دهخدا

حیلت. [ ل َ ] ( ع اِ ) حیلة. مکر. دستان. تدبیر. غدر. بهانه. فریب. ( ناظم الاطباء ). زرق. دلغم. ( لغت نامه اسدی ) :
کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترادیدم به برنایی فسارآهخته و لانه.
کسایی.
می بدانید کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم.
خطیری.
راستی در کار برتر حیلت است
راستی کن تا نبایدت احتیال.
ناصرخسرو.
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی ز ایشان.
اوحدی.
بحیلت او را بیرون آوردند.( کلیله و دمنه ).
- حیلت آموز ؛ حیله گر. حیله ساز :
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز.
نظامی.
- حیلت پژوه ؛ حیلت رفتار و حیلت پیشه :
مرد حیلت پژوه گفت که من
سنجمش ناشکسته هم بر من.
امیرخسرو ( ازآنندراج ).
- حیلت ساز ؛ حیله ساز. حیله گر :
ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
فرخی.
- حیلت کردن ؛ علاج کردن. چاره کردن : گفتند این را [ موی پای بلقیس را ] به آهک نوره حیلت کنیم. ( ترجمه طبری بلعمی ).
- || کوشیدن. سعی کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آن حضرت بر پهلوی افتاده بود [ در غزوه احد ] و نتوانست خاستن و تنها بمانده بود و کس با او نمانده حیلت کرد و بازنشست و بر پای خاست. ( ترجمه طبری بلعمی ).
- حیلت گر ؛ محتال. مکار :
چرخ حیلت گر است و حیله او
نخرد مرد هوشیار بصیر.
ناصرخسرو.
فاسق و فاجر واهل فساد و حیلت گر را تربیت نکند. ( گلستان ).
- حیلت گری ؛ احتیال و مکر :
بگفت ای جلیس مبارک نفس
نخوردم به حیلت گری مال کس.
سعدی.
و رجوع به حیلة شود.

حیلة. [ ح َ ل َ ] ( ع اِ ) بزان بسیار. || گله گوسفند. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || حذافت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. ( منتهی الارب ). اسم است احتیال را. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). حیل. حول. ( منتهی الارب ). || سنگها که از اطراف و جوانب کوه بپائین افتند و بسیار گردند. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

حیلة. [ ل َ ] ( ع اِ ) حیله. حذاقت و جودت نظر. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || قدرت بر تصرف. ( منتهی الارب ). نظر و قدرت بر تصرف و توانائی. ( ناظم الاطباء ). ج ، حِوَل ، حِیَل ، حیلات. ( منتهی الارب ). || چاره :

حیلت . [ ل َ ] (ع اِ) حیلة. مکر. دستان . تدبیر. غدر. بهانه . فریب . (ناظم الاطباء). زرق . دلغم . (لغت نامه ٔ اسدی ) :
کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترادیدم به برنایی فسارآهخته و لانه .

کسایی .


می بدانید کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم .

خطیری .


راستی در کار برتر حیلت است
راستی کن تا نبایدت احتیال .

ناصرخسرو.


فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی ز ایشان .

اوحدی .


بحیلت او را بیرون آوردند.(کلیله و دمنه ).
- حیلت آموز ؛ حیله گر. حیله ساز :
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز.

نظامی .


- حیلت پژوه ؛ حیلت رفتار و حیلت پیشه :
مرد حیلت پژوه گفت که من
سنجمش ناشکسته هم بر من .

امیرخسرو (ازآنندراج ).


- حیلت ساز ؛ حیله ساز. حیله گر :
ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ .

فرخی .


- حیلت کردن ؛ علاج کردن . چاره کردن : گفتند این را [ موی پای بلقیس را ] به آهک نوره حیلت کنیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- || کوشیدن . سعی کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن حضرت بر پهلوی افتاده بود [ در غزوه ٔ احد ] و نتوانست خاستن و تنها بمانده بود و کس با او نمانده حیلت کرد و بازنشست و بر پای خاست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- حیلت گر ؛ محتال . مکار :
چرخ حیلت گر است و حیله ٔ او
نخرد مرد هوشیار بصیر.

ناصرخسرو.


فاسق و فاجر واهل فساد و حیلت گر را تربیت نکند. (گلستان ).
- حیلت گری ؛ احتیال و مکر :
بگفت ای جلیس مبارک نفس
نخوردم به حیلت گری مال کس .

سعدی .


و رجوع به حیلة شود.

پیشنهاد کاربران

نیرنگ و فریب


کلمات دیگر: