کلمه جو
صفحه اصلی

دنگ


مترادف دنگ : پپه، پخمه، دنگل، کم هوش، نادان

فارسی به انگلیسی

wham, clang, clank, clash, flail, percussion, thump, whack, crash, bang, clunk, pestle, heavy pounder worked by the feet, fulcrum, pivot, escapement, ping, zap

flail, pestle, heavy pounder worked by the feet, fulcrum, pivot, escapement


clang, clank, clash, flail, percussion, thump, whack


مترادف و متضاد

پپه، پخمه، دنگل، کم‌هوش، نادان


فرهنگ فارسی

آلت شالی کوبی دستگاهی که با آن شلتوک رامیکوبند، ابله، احمق، کودن، فرومایه، دبنگ گویند
( اسم ) دستگاهی که بتوسط آن شلتوک را کوبند تا پوست برنج از آن جدا شود دستگاه شالی کوبی .
صدا و آواز مطلق دنگ مکن یعنی حرف مزن .

فرهنگ معین

(دَ ) (ص . ) ابله ، کودن .
(دَ یا دِ ) (اِ. ) دستگاه قالی کوبی .

(دَ) (ص .) ابله ، کودن .


(دَ یا دِ) (اِ.) دستگاه قالی کوبی .


لغت نامه دهخدا

دنگ . [ دَ ] (ص ) احمق و بیهوش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بی خبر و ابله و نادان . (ناظم الاطباء). بی خبر و بی هوش و احمق . (از برهان ).دیوانه و حیران و احمق و ابله . (غیاث ). دیوانه و بیهوش . (شرفنامه ٔ منیری ). گیج . هاج . سرگشته . مات . دند.(یادداشت مؤلف ). احمق . (فرهنگ اوبهی ) :
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مَرید.

مولوی .


چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ .

مولوی .


ورنه ادهم وار سرگردان و دنگ
ملک را بر هم زدندی بی درنگ .

مولوی .


تا پری روی تو در دایره ٔ خط دیده
چون من از دایره بیرون شده دیوانه و دنگ .

کلیم (از آنندراج ).


امارت بر سلیمان شد مقرر
وزارت برنجیب دنگ حیران .

الیاس قلندر (از دستورالوزراء).


- دنگ شدن ؛ دیوانه شدن . گیج شدن :
هرکه با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد.

مولوی .


عالمی شد واله و حیران و دنگ
زآن کرشمه زآن دلال نیک شنگ .

مولوی .


دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ .

مولوی .


از می غفلت چو شود شاه دنگ
مال رعیت ببرد هر مشنگ .

سراج الدین .


- دنگ شدن سر (کله ، گوش ) کسی ؛ از کثرت هیاهو بگشتن حال دماغ او. از بانگها و فریادهای سخت گیجی و آشفتگی در سر پیدا آمدن . (یادداشت مؤلف ).
- دنگش گرفتن ؛ خوش خیالی اش جنبیدن . دنه اش گرفتن به کاری ؛ بی نگاه کردن به عاقبت و نتیجه ٔ آن اقدام کردن . هوس نابجایی آمدن برای اینکه کاری کند. (یادداشت مؤلف ).
- دنگ کردن ؛ دیوانه کردن . گیج کردن . حیران ساختن :
صدهزاران نام خوش را کرده ننگ
صدهزاران زیرکان را کرده دنگ .

مولوی .


پشت سوی لعبت گلرنگ کن
عقل در دنگ آورنده دنگ کن .

مولوی .


- دنگ و دیوانه ؛ گول و احمق ونادان . (یادداشت مؤلف ).
- || سخت گرم . با حرارت بسیار: بخاری (کرسی ) دنگ و دیوانه شده است . (از یادداشت مؤلف ).
- دنگ و دیوانه کردن کرسی ؛ سخت گرم کردن آن که قابل تحمل نباشد. (یادداشت مؤلف ).
|| بی چیز. مفلس . دند و دنگ را به همین معنی ضبط کرده اند و ظاهراً یکی از آن دو بدین معنی درست و دیگری مصحف باشد، و آن را به صورت ونگ نیز آورده اند ولی دنگ صحیح است چه ، صورت دیگرش دند است . (یادداشت مؤلف ) :
میر عمید معطی اهل هنر عمر
کز یک عطای اوست توانگر هزار دنگ .

سوزنی .


منت پذیر باشی و منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ .

سوزنی .


ما از شمار آدمیانیم و سنگ دل
از معصیت توانگرو از طاعتیم دنگ .

سوزنی .


کار تو بر سریش وهمه کار تو سریش
همواره زین نهاد که هستی گدا و دنگ .

سوزنی .


|| (اِ) نقطه ٔ پرگار. (از انجمن آرا)(آنندراج ). نشان و نقطه ٔ پرگار. (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری ) (غیاث ) (برهان ) (ناظم الاطباء). نشان و نقطه . (شرفنامه ٔ منیری ):
تویی مانند دنگ و من چو پرگار
به گردت بی سر و بی پای گردم .

ملقابادی (از انجمن آرا).


|| اصول کردن که مسخرگان و بازیگران برآرند. (لغت محلی شوشتر). || نصف بار اسب . (ناظم الاطباء). || جانوری مانا به گربه و از آن خردتر که به تازی وبر گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به وبر شود.

دنگ. [ دَ ] ( اِ صوت ) صدایی که از بر هم خوردن دو سنگ یا دو چوب برآید. ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از غیاث ) ( برهان ). آواز افتادن چیزی سخت بر زمین و یا حکایت صوت خوردن دو چیز صلب به یکدیگر. درینگ : دنگ دنگ ساعت کلیسا. ( یادداشت مؤلف ) :
در جهان دیوانه را دنگی بس است
خانه پرشیشه را سنگی بس است.
زلالی خوانساری ( از آنندراج ).
- دنگ دنگ ، دنگ و دنگ ؛ درنگ درنگ یا درنگ و زرنگ. حکایت مکرر صوت چیزی سخت که به چیز سخت دیگر اصابت کند چون ناقوس وجز آن.
- دنگ ( دنگی ) زدن توی گوش کسی ؛ ( اصطلاح عامیانه ) محکم نواختن چک و سیلی بر بناگوش کسی :
آمدم در خانه تان با تفنگ دوشم
شوهر بدعنقت دنگی زد تو گوشم.
( از یادداشت مؤلف ).
|| شور و هوی قلندران. ( غیاث ). || ( اِ ) آلتی است که با آن برنج کوبند، چون یک سر او به هاون برنج رسد سر دیگرش بلند شود و همچنین بالعکس ، و چون به پا حرکت دهند پادنگ گویند، و برنج کوب را دنگی گویند. ( آنندراج ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از غیاث ) ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ). آلت کوبیدن برنج را به مناسب صوت این نام داده اند و از آن و آنچه را با پا بحرکت درآید پادنگ و آنچه را با آب حرکت کند آبدنگ گویند :
گر به سجده آدمی سرور شدی
دنگ هر رزاز پیغمبر شدی.
مولوی.
به کون نشست چو سر از سکندری برداشت
به چوب دنگ تو گفتی نشسته است کلیم.
کلیم کاشانی ( از آنندراج ).

دنگ. [ دَ ] ( ص ) احمق و بیهوش. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بی خبر و ابله و نادان. ( ناظم الاطباء ). بی خبر و بی هوش و احمق. ( از برهان ).دیوانه و حیران و احمق و ابله. ( غیاث ). دیوانه و بیهوش. ( شرفنامه منیری ). گیج. هاج. سرگشته. مات. دند.( یادداشت مؤلف ). احمق. ( فرهنگ اوبهی ) :
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مَرید.
مولوی.
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ.
مولوی.
ورنه ادهم وار سرگردان و دنگ
ملک را بر هم زدندی بی درنگ.
مولوی.
تا پری روی تو در دایره خط دیده
چون من از دایره بیرون شده دیوانه و دنگ.
کلیم ( از آنندراج ).
امارت بر سلیمان شد مقرر
وزارت برنجیب دنگ حیران.

دنگ . [ دَ ] (اِ صوت ) صدایی که از بر هم خوردن دو سنگ یا دو چوب برآید. (از فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (برهان ). آواز افتادن چیزی سخت بر زمین و یا حکایت صوت خوردن دو چیز صلب به یکدیگر. درینگ : دنگ دنگ ساعت کلیسا. (یادداشت مؤلف ) :
در جهان دیوانه را دنگی بس است
خانه ٔ پرشیشه را سنگی بس است .

زلالی خوانساری (از آنندراج ).


- دنگ دنگ ، دنگ و دنگ ؛ درنگ درنگ یا درنگ و زرنگ . حکایت مکرر صوت چیزی سخت که به چیز سخت دیگر اصابت کند چون ناقوس وجز آن .
- دنگ (دنگی ) زدن توی گوش کسی ؛ (اصطلاح عامیانه ) محکم نواختن چک و سیلی بر بناگوش کسی :
آمدم در خانه تان با تفنگ دوشم
شوهر بدعنقت دنگی زد تو گوشم .

(از یادداشت مؤلف ).


|| شور و هوی قلندران . (غیاث ). || (اِ) آلتی است که با آن برنج کوبند، چون یک سر او به هاون برنج رسد سر دیگرش بلند شود و همچنین بالعکس ، و چون به پا حرکت دهند پادنگ گویند، و برنج کوب را دنگی گویند. (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (از برهان ) (ناظم الاطباء). آلت کوبیدن برنج را به مناسب صوت این نام داده اند و از آن و آنچه را با پا بحرکت درآید پادنگ و آنچه را با آب حرکت کند آبدنگ گویند :
گر به سجده آدمی سرور شدی
دنگ هر رزاز پیغمبر شدی .

مولوی .


به کون نشست چو سر از سکندری برداشت
به چوب دنگ تو گفتی نشسته است کلیم .

کلیم کاشانی (از آنندراج ).



دنگ . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار با 267 تن سکنه . آب آن از چاه و باران و راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


دنگ . [ دُ ] (اِ صوت ) صدا و آواز مطلق : دنگ مکن ؛ یعنی حرف مزن . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). محتمل است که این کلمه مصحف ونگ (وانگ ، بانگ ) باشد و یا دگرگون شده ٔ وِنْگ که آهسته و نامفهوم ادا کردن سخن زیر لب است .


دنگ . [ دُ ] (اِ) (اصطلاح عامیانه ) مخفف دانگ . یک حصه از شش حصه ٔ مثقال . (لغت محلی شوشتر). دانگ . رجوع به دانگ شود.


فرهنگ عمید

دستگاهی که با آن شلتوک را می کوبند تا برنج از پوست جدا شود، آلت شالی کوبی.
۱. [عامیانه] ابله، احمق، کودن: صد هزاران نام خوش را کرد ننگ / صد هزاران زیرکان را کرد دنگ (مولوی۱: ۷۸۱ ).
۲. [قدیمی] پریشان خاطر.
۳. (قید ) [قدیمی] با پریشان خاطری.
صدایی که از بر هم خوردن دو چیز بلند می شود، جرنگ، دنگ دنگ.
* دنگ وفنگ: [عامیانه، مجاز] دم ودستگاه، بیابرو، جاه وجلال.

صدایی که از بر هم خوردن دو چیز بلند می‌شود؛ جرنگ؛ دنگ‌دنگ.
⟨ دنگ‌وفنگ: [عامیانه، مجاز] دم‌ودستگاه؛ بیابرو؛ جاه‌وجلال.


۱. [عامیانه] ابله؛ احمق؛ کودن: ◻︎ صد‌هزاران نام خوش را کرد ننگ / صد‌هزاران زیرکان را کرد دنگ (مولوی۱: ۷۸۱).
۲. [قدیمی] پریشان‌خاطر.
۳. (قید) [قدیمی] با پریشان‌خاطری.


دستگاهی که با آن شلتوک را می‌کوبند تا برنج از پوست جدا شود؛ آلت شالی‌کوبی.


دانشنامه عمومی

دَنگ ابزاری است برای کوبیدن خرمن برنج و گندم. به آن گندم کوب هم گفته شده است. کوبیدن با دنگ برای جدا کردن پوسته غلات است. نوعی از دنگ به صورت دو یا چند چوب است که با زنجیری به هم پیوسته شده اند. با تکان دادن یک چوب، چوب دیگر دوران خورده و به غله کوبیده می شود و پوسته ها را شل می کند. انواع دیگر دنگ هم هست که اگر با پا به حرکت در بیایند به آن ها پادنگ گفته می شود و اگر با آب حرکت کند به آن آبدنگ می گویند. در لغتنامه دهخدا در مورد آب دنگ گفته شده: دنگی که بقوت آب حرکت کند و بدان شلتوک برنج کوبند و از نیشکر آب گیرند.
Wikipedia contributors, "Flail," Wikipedia, The Free Encyclopedia, (accessed October 11, 2014).
امروزه استفاده از ماشین خرمن کوب استفاده از دنگ را محدود کرده است.
کشاورزان گاه از دنگ به عنوان سلاح سرد هم استفاده کرده اند و گفته می شود نانچیکو سلاح تحول یافته ای از دنگ است. نخستین مورد کاربرد دنگ به عنوان سلاح توسط کشاورزان از سوی گروه شورشیان به رهبری یان ژیژکا در جنگ های هوسی در بوهم (بخشی از جمهوری چک امروزی) بوده است.

(لکی) [dang] صدا، نوعی آواز محلی (مور).


صدا


دَنگ درآوردن:تقلید کردن کار دیگران از روی تمسخر(گویش شوشتری) به عنوان مثال:علی لکنت زبان داشت و بچه ها با گیر انداختن زبان خود دنگ او را در می آوردن


گویش مازنی

/dang/ چخماق تفنگ - آبدنگ

۱چخماق تفنگ ۲آبدنگ


واژه نامه بختیاریکا

( دنگ + ) وسیله برنجکوبی
( دَنگ ) اتفاق؛ حادثه؛ جریان؛ مسئله
( دِنگ ) از متعلقات هر آسیاب
( دِنگ ) برگرفته از تِنگ؛ سفت؛ محکم و پر تراکم
( دُنگ ) بی دُنگ
( دُنگ ) صدا؛
( دَنگ ) مکر؛ حیله؛ سیاست

پیشنهاد کاربران

به فتح د. کال. مثلا سیب دنگک در گویش کازرونی ( ع. ش )

ادا

به زیر "د"، به معنای زرنگ و نترس به زبان بلوچی

دیوانه

در اصل " دنگ " یا" دنگ شدن "در زبان ترکی بدین معناست که کسی به خاطر حرف زیاد یا صدای بلند ناشی از حرف زدن بسیار دیگری یا کوبیدن چیزی مثل چکش و . . . ناراحت شود و این اصطلاح را به کار می برد که " دنگ اولدخ بس دی " ( دنگ شدیم کافیه )

معنی نادان . کودن

به کوردی یعنی صدا

بین دزفولی ها به معنی ادا است. .

به زبان عامه میشه گفت اسکول یا لاابالی

دنگ به اصطلاح امیانه زمانی که از چیزی فول میشی چیزی مثل نعشهگی یا مستی خیلی زیاد که رفتارو حرکاتت دست خودت نیست

بخمه ، ابله ، خنگ.
Stupid , Mad.

در ترکی یعنی اینکه زیادی تو مغزم بودی و صدات تو مقزم زیادیه و از این قبیل

میگن
دنگ اولما منه


در ترکی استانبولی denk

در ترکی دنگ یا دِنک معنی معادله و همتای دارد

birbirine eşit olan, akran olan, t�m �zellikleri birbirine benzeyen demek olup. denkleme b�r�nd�ğ�nde can sıkıcı olur. �rnektir ki davul bile dengi dengine calar.


اگر چیزی به حد برابری و دیگر آزار دهنده باشد میگیم

مثلا میگم دنگ اولما

یا کافا سسین دنگ گلیور یعنی صدات دیگه داره آژار دهنده میشه

دونگ یا دنگی حساب کردن


در ترکی دنک یا دنگ یعنی معادله و توازن و برابری


دونگی حساب کردن هم از اونجا اومده چون تو فارسی ریشه ای نداره

در فرانسوی نیز "dingue" داریم که چِم دیوانه می دهد.

دنگ ، dang ، دنگ وفنگ ، دم ودستگاه ، درگویش شهربابکی به کسی که به خاطر اشتباه خودش ونصیحت نپذیرفتن از دیگران ، کاری انجام داده و خسران وزیانی بر وی وارد شده ، میگن ؛چشمش کور، دنگش نرم ، عمرش سر ، می خواست این کار رو نکنه ، حا لا بخوره


کلمات دیگر: