مترادف شکنج : آژنگ، چروک، پیچ وخم، چین، شکن، ماز
شکنج
مترادف شکنج : آژنگ، چروک، پیچ وخم، چین، شکن، ماز
فارسی به انگلیسی
bend, twist, wrinkle
folds
فارسی به عربی
متاهة
مترادف و متضاد
پلکان مارپیچ، پیچیدگی، شکنج، دخمه پرپیچ و خم، لابیرنت، ماز، چیز بغرنج
پیچیدگی، شکنج
آژنگ، چروک
پیچوخم، چین، شکن، ماز
۱. آژنگ، چروک
۲. پیچوخم، چین، شکن، ماز
فرهنگ فارسی
پیچ وتاب، پیچ وتاب زلف، شکنجه ومکروحیله
۱ - شکن چین و چروک . ۲ - پیچ و خم ( زلف ) . یا شکنج های مغزی . تلافیف دماغی . ۳ - غبغبه عکن : شکمش فراخ با شکنجها .
نشکنج و گرفتگی غضوی بر سر ناخنها چنانچه بدرد آید .
۱ - شکن چین و چروک . ۲ - پیچ و خم ( زلف ) . یا شکنج های مغزی . تلافیف دماغی . ۳ - غبغبه عکن : شکمش فراخ با شکنجها .
نشکنج و گرفتگی غضوی بر سر ناخنها چنانچه بدرد آید .
فرهنگ معین
(ش کَ ) (اِ. )۱ - چین و چروک . ۲ - پیچ و خم .
( ~ . ) (اِ. ) نوعی مار سرخ .
( ~ . ) (اِ. ) نوعی مار سرخ .
(ش کَ) (اِ.)1 - چین و چروک . 2 - پیچ و خم .
( ~ .) (اِ.) نوعی مار سرخ .
لغت نامه دهخدا
شکنج. [ ش ِ ک َ ] ( اِ ) شکن. تاب. پیچ. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). تاب. پیچ. ( غیاث ). تاب بود. ( فرهنگ خطی ). شکن باشد. ( فرهنگ اوبهی ). مطلق چین. شکن. پیچ. تاب. کلچ. ماز. ( یادداشت مؤلف ) :
چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش
چو ابر ازدرخش و چو مستان ز هوش.
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست.
بگفت این و برزد به ابرو شکنج
چو ماری که پیچد ز سودای گنج.
- شکنج به ابرو درآمدن ؛ کنایه از سخت خشمگین و عصبانی شدن است :
به ابرو درآمدکمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج.
- شکنج دیده ؛ چین خورده :
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده.
پایم چو دو لام خم پذیر است
دستم چو دویی شکنج گیر است.
ابا تاج و با گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج.
شکنج و گوژی در زلف و جعد آن محتال.
وندر شکنج زلف شده پنهان.
بجای هر گره اوشکنج و حلقه هزار.
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
دل بی نسیم وصلت تنها چه خاک بیزد
چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش
چو ابر ازدرخش و چو مستان ز هوش.
اسدی.
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهدکه چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست.
حافظ.
- شکنج بر ابرو برزدن ؛ گره بر ابرو زدن. سخت خشمگین شدن : بگفت این و برزد به ابرو شکنج
چو ماری که پیچد ز سودای گنج.
نظامی.
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو درآمدن شود.- شکنج به ابرو درآمدن ؛ کنایه از سخت خشمگین و عصبانی شدن است :
به ابرو درآمدکمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج.
نظامی.
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو برزدن شود.- شکنج دیده ؛ چین خورده :
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده.
نظامی.
- شکنج گیر ؛ چین و شکن گیرنده : پایم چو دو لام خم پذیر است
دستم چو دویی شکنج گیر است.
نظامی.
|| تاب ریسمان. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ). || چین تای جامه و جز آن. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ). || آژنگ. چین و ترنجیدگی که بر پوست افتد. انجوخ. انجوغ. انجغ. انجخ. ( یادداشت مؤلف ). چین پیشانی و شکم. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ): شکمش فراخ با شکنجها. ( التفهیم ). || خط. || چین کاکل و زلف و گیسو. ( ازناظم الاطباء ). چین زلف و کاکل. ( برهان ). چین زلف. ( فرهنگ جهانگیری ) : ابا تاج و با گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج.
فردوسی.
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و گوژی در زلف و جعد آن محتال.
فرخی.
ای نیمه شب گریخته از رضوان وندر شکنج زلف شده پنهان.
فرخی.
به جعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره بجای هر گره اوشکنج و حلقه هزار.
فرخی.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
امیرمعزی.
آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و مشک و عنبر در شکنج زلف او متواری. ( سندبادنامه ص 180 ).دل بی نسیم وصلت تنها چه خاک بیزد
شکنج . [ ش ِ ک َ ] (اِ) شکن . تاب . پیچ . (آنندراج ) (انجمن آرا). تاب . پیچ . (غیاث ). تاب بود. (فرهنگ خطی ). شکن باشد. (فرهنگ اوبهی ). مطلق چین . شکن . پیچ . تاب . کلچ . ماز. (یادداشت مؤلف ) :
چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش
چو ابر ازدرخش و چو مستان ز هوش .
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست .
- شکنج بر ابرو برزدن ؛ گره بر ابرو زدن . سخت خشمگین شدن :
بگفت این و برزد به ابرو شکنج
چو ماری که پیچد ز سودای گنج .
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو درآمدن شود.
- شکنج به ابرو درآمدن ؛ کنایه از سخت خشمگین و عصبانی شدن است :
به ابرو درآمدکمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج .
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو برزدن شود.
- شکنج دیده ؛ چین خورده :
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده .
- شکنج گیر ؛ چین و شکن گیرنده :
پایم چو دو لام خم پذیر است
دستم چو دویی شکنج گیر است .
|| تاب ریسمان . (ناظم الاطباء) (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). || چین تای جامه و جز آن . (از برهان ) (ناظم الاطباء). || آژنگ . چین و ترنجیدگی که بر پوست افتد. انجوخ . انجوغ . انجغ. انجخ . (یادداشت مؤلف ). چین پیشانی و شکم . (ناظم الاطباء) (از برهان ): شکمش فراخ با شکنجها. (التفهیم ). || خط. || چین کاکل و زلف و گیسو. (ازناظم الاطباء). چین زلف و کاکل . (برهان ). چین زلف . (فرهنگ جهانگیری ) :
ابا تاج و با گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج .
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج و گوژی در زلف و جعد آن محتال .
ای نیمه شب گریخته از رضوان
وندر شکنج زلف شده پنهان .
به جعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره
بجای هر گره اوشکنج و حلقه هزار.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ .
آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و مشک و عنبر در شکنج زلف او متواری . (سندبادنامه ص 180).
دل بی نسیم وصلت تنها چه خاک بیزد
جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد.
دهان تنگ تو میم است گویی
شکنج زلف تو جیم است گویی .
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.
عارفی چشم و دل به رویی داشت
خاطر اندر شکنج مویی داشت .
گیسو ز شکنج ناز ماندش
نرگس ز کرشمه بازماندش .
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش .
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره ٔ لیلی مقام مجنون است .
|| گره و عقد. (ناظم الاطباء). گره . (برهان ). || پریشانی و درهمی . || التوا و پیچیدگی . (ناظم الاطباء). || مار سرخ . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی ). ماری است سرخرنگ . (آنندراج ). نوعی از مار که عربان حیه گویند و بعضی گفته اند که مار سرخ را شکنج می گویند. (برهان ). نوعی از مار را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) : اندر کوههای وی [ اهواز ] مار شکنج است . (حدود العالم ).
زیر خلاف تو جای مار شکنج است
مرد که عاقل بود حذر کند از مار.
هلاک دشمن او را ز هند و از بلغار
شکنج و افعی روید بجای رمح و خدنگ .
زن نیک در خانه مار است و گنج
زن بد چو دیو است و مار شکنج .
نیست اندر مقام راحت و رنج
بر سر گنج به ز مار شکنج .
نه شکنجی که بود زهرآگین
بل شکنجی که بود دوغ آگنج .
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم .
رجوع به مار شکنجی در ذیل ماده ٔ شکنجی شود. || مکر. حیله . فریب . (ناظم الاطباء) (از برهان ). مکر. حیله . (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
از قهر خداوند همی هیچ نترسی
زآن است که با بنده پر از مکر و شکنجی .
بمعنی اصول هم هست که در مقابل بی اصول است . (برهان ) . || ضرب و اصول . نغمه . نوا. آهنگ . سرود. (ناظم الاطباء). اصول . صدا. آواز. (انجمن آرا) (آنندراج ). نغمه . نوا. (از برهان ) :
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار.
ز سختی گریه اندر برش بشکست
شکنج گریه گفتارش فروبست .
|| تعذیب . عقوبت . شکنجه . کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب . اذیت . شکنجه . (یادداشت مؤلف ). شکنجه و آزاری که دزدان را کنند. (برهان ). شکنجه . (فرهنگ جهانگیری ) :
برفت این چنین دل پر از درد ورنج
تن اندر بلا و دل اندر شکنج .
سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پا زدن و شکنجها. (تاریخ بیهقی ص 124 چ ادیب ).
تا بود حیات پی فشردند
و آخر به همان شکنج مردند.
زن ناپارسا شکنج دل است
زود دفعش بکن که رنج دل است .
هرکه از پرورنده رنج ندید
در جهان جز غم و شکنج ندید.
|| دهق . دو چوب که با آن گنهکار را عقوبت دهند : مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجها آورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). || پاره . قطعه . || خشت پاره . (ناظم الاطباء). || علتی در بدن که از دمیدگی بهم رسد، مانند: خیارک وجز آن . (ناظم الاطباء) (از برهان ). مرض خیارک . || (ص ) پرچین . (آنندراج ) (از انجمن آرا). || درهم کشیده . (آنندراج ) (از فرهنگ خطی ). ترنجیده ، یعنی درهم کشیده . (فرهنگ اوبهی ).
چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش
چو ابر ازدرخش و چو مستان ز هوش .
اسدی .
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست .
حافظ.
- شکنج بر ابرو برزدن ؛ گره بر ابرو زدن . سخت خشمگین شدن :
بگفت این و برزد به ابرو شکنج
چو ماری که پیچد ز سودای گنج .
نظامی .
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو درآمدن شود.
- شکنج به ابرو درآمدن ؛ کنایه از سخت خشمگین و عصبانی شدن است :
به ابرو درآمدکمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج .
نظامی .
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو برزدن شود.
- شکنج دیده ؛ چین خورده :
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده .
نظامی .
- شکنج گیر ؛ چین و شکن گیرنده :
پایم چو دو لام خم پذیر است
دستم چو دویی شکنج گیر است .
نظامی .
|| تاب ریسمان . (ناظم الاطباء) (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). || چین تای جامه و جز آن . (از برهان ) (ناظم الاطباء). || آژنگ . چین و ترنجیدگی که بر پوست افتد. انجوخ . انجوغ . انجغ. انجخ . (یادداشت مؤلف ). چین پیشانی و شکم . (ناظم الاطباء) (از برهان ): شکمش فراخ با شکنجها. (التفهیم ). || خط. || چین کاکل و زلف و گیسو. (ازناظم الاطباء). چین زلف و کاکل . (برهان ). چین زلف . (فرهنگ جهانگیری ) :
ابا تاج و با گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج .
فردوسی .
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج و گوژی در زلف و جعد آن محتال .
فرخی .
ای نیمه شب گریخته از رضوان
وندر شکنج زلف شده پنهان .
فرخی .
به جعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره
بجای هر گره اوشکنج و حلقه هزار.
فرخی .
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ .
امیرمعزی .
آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و مشک و عنبر در شکنج زلف او متواری . (سندبادنامه ص 180).
دل بی نسیم وصلت تنها چه خاک بیزد
جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد.
خاقانی .
دهان تنگ تو میم است گویی
شکنج زلف تو جیم است گویی .
نظامی .
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.
نظامی .
عارفی چشم و دل به رویی داشت
خاطر اندر شکنج مویی داشت .
سعدی .
گیسو ز شکنج ناز ماندش
نرگس ز کرشمه بازماندش .
امیرخسرو (از جهانگیری ).
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش .
حافظ.
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره ٔ لیلی مقام مجنون است .
حافظ.
|| گره و عقد. (ناظم الاطباء). گره . (برهان ). || پریشانی و درهمی . || التوا و پیچیدگی . (ناظم الاطباء). || مار سرخ . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی ). ماری است سرخرنگ . (آنندراج ). نوعی از مار که عربان حیه گویند و بعضی گفته اند که مار سرخ را شکنج می گویند. (برهان ). نوعی از مار را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) : اندر کوههای وی [ اهواز ] مار شکنج است . (حدود العالم ).
زیر خلاف تو جای مار شکنج است
مرد که عاقل بود حذر کند از مار.
فرخی .
هلاک دشمن او را ز هند و از بلغار
شکنج و افعی روید بجای رمح و خدنگ .
ازرقی .
زن نیک در خانه مار است و گنج
زن بد چو دیو است و مار شکنج .
سنایی .
نیست اندر مقام راحت و رنج
بر سر گنج به ز مار شکنج .
سنایی .
نه شکنجی که بود زهرآگین
بل شکنجی که بود دوغ آگنج .
سوزنی .
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم .
سوزنی .
رجوع به مار شکنجی در ذیل ماده ٔ شکنجی شود. || مکر. حیله . فریب . (ناظم الاطباء) (از برهان ). مکر. حیله . (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
از قهر خداوند همی هیچ نترسی
زآن است که با بنده پر از مکر و شکنجی .
ناصرخسرو.
بمعنی اصول هم هست که در مقابل بی اصول است . (برهان ) . || ضرب و اصول . نغمه . نوا. آهنگ . سرود. (ناظم الاطباء). اصول . صدا. آواز. (انجمن آرا) (آنندراج ). نغمه . نوا. (از برهان ) :
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار.
قوامی مطرزی (از انجمن آرا).
ز سختی گریه اندر برش بشکست
شکنج گریه گفتارش فروبست .
(ویس و رامین ).
|| تعذیب . عقوبت . شکنجه . کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب . اذیت . شکنجه . (یادداشت مؤلف ). شکنجه و آزاری که دزدان را کنند. (برهان ). شکنجه . (فرهنگ جهانگیری ) :
برفت این چنین دل پر از درد ورنج
تن اندر بلا و دل اندر شکنج .
فردوسی .
سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پا زدن و شکنجها. (تاریخ بیهقی ص 124 چ ادیب ).
تا بود حیات پی فشردند
و آخر به همان شکنج مردند.
امیرخسرو (از جهانگیری ).
زن ناپارسا شکنج دل است
زود دفعش بکن که رنج دل است .
اوحدی .
هرکه از پرورنده رنج ندید
در جهان جز غم و شکنج ندید.
اوحدی .
|| دهق . دو چوب که با آن گنهکار را عقوبت دهند : مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجها آورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). || پاره . قطعه . || خشت پاره . (ناظم الاطباء). || علتی در بدن که از دمیدگی بهم رسد، مانند: خیارک وجز آن . (ناظم الاطباء) (از برهان ). مرض خیارک . || (ص ) پرچین . (آنندراج ) (از انجمن آرا). || درهم کشیده . (آنندراج ) (از فرهنگ خطی ). ترنجیده ، یعنی درهم کشیده . (فرهنگ اوبهی ).
شکنج . [ ش ِ ک ُ ] (اِ) نشکنج و گرفتگی عضوی به سر ناخنها چنانکه بدرد آید. (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). گرفتن عضو به دو ناخن چنانکه بدرد آید. (غیاث ). صورتی از نشگون .
فرهنگ عمید
۱. شکن، پیچ و تاب.
۲. پیچ و خم زلف.
۳. شکنجه.
۴. مکر و حیله.
۲. پیچ و خم زلف.
۳. شکنجه.
۴. مکر و حیله.
پیشنهاد کاربران
شکنج:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "شکنج " می نویسد : ( ( شکنج در معنی چین و شکن و پیچ و تاب است و به مجاز ، در معنی رنج و آزار به کار رفته است ، ریخت پساوندی آن " شکنجه" نیز در همین معنی است . به گمان بسیار ، ستاک واژه شکن است ، بُن ِ اکنون از " شکستن " که آن نیز در معنی چین و تاب کاربرده می شود. ) )
( ( اَبا تاج و با گنج ، نادیده رنج ،
مگر زلفشان دیده رنج شکنج. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 337. )
دکتر کزازی در مورد واژه ی "شکنج " می نویسد : ( ( شکنج در معنی چین و شکن و پیچ و تاب است و به مجاز ، در معنی رنج و آزار به کار رفته است ، ریخت پساوندی آن " شکنجه" نیز در همین معنی است . به گمان بسیار ، ستاک واژه شکن است ، بُن ِ اکنون از " شکستن " که آن نیز در معنی چین و تاب کاربرده می شود. ) )
( ( اَبا تاج و با گنج ، نادیده رنج ،
مگر زلفشان دیده رنج شکنج. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 337. )
در دریانوردی به موج های کوچک و پیچش های آب، شکنج یا موجک ( موج کوچک ) گفته می شود.
انگلیسی: ripple
انگلیسی: ripple
کلمات دیگر: