کلمه جو
صفحه اصلی

خمود


مترادف خمود : افسرده، بی تحرک، بی روح، خموش ، رکود ، ساکت

متضاد خمود : پرنشاط، رونق

برابر پارسی : افسردگی، پژمرده، دلتنگ

فارسی به انگلیسی

dull, groggy, languishing, lethargic, torpid, going out, abatement, torpor

going out, abatement, torpor


dull, groggy, languishing, lethargic, torpid


عربی به فارسی

سبات , مرگ کاذب , خواب مرگ , بي علا قگي , بيحالي , سنگيني , رخوت , موت کاذب , تهاون


مترادف و متضاد

افسرده، بی‌تحرک، بی‌روح، خموش ≠ پرنشاط


decrement (اسم)
کاهش، کهنگی، خمود، ضایعات، میزان کاهش، کاستن پلهای

remission (اسم)
تخفیف، عفو، گذشت، خمود، بخشش، امرزش، بهبودی بیماری

mollification (اسم)
دلجویی، تسکین، فتور، خمود، نرم کردن

senility (اسم)
پیری، خمود، کهولت، سالخوردگی

blackout (اسم)
خمود، خاموشی، خاموش شدن چراغ ها، قطع کامل برق، خاموشی شهر

assuagement (اسم)
تخفیف، تسکین، فرونشانی، فتور، خمود

pacification (اسم)
تسکین دادن، خمود، ارامش

dying (اسم)
خمود، فوت، مرگ

extinction (اسم)
خمود، خاموشی، انهدام، اعدام، انقراض، اطفاء، خاموش سازی

۱. افسرده، بیتحرک، بیروح، خموش ≠ پرنشاط
۲. رکود ≠ رونق
۳. ساکت


فرهنگ فارسی

خاموش شدن آتش، بیهوش شدن، سکوت وخاموشی، بیهوشی
۱ - ( مصدر ) خاموش شدن زبان. آتش . ۲ - بیهوش شدن . ۳ - ( اسم ) خاموشی سکوت بیهوشی . توضیح استعمال (( خمودت ) ) بمعنی افسردگی صحیح نیست و همچنین کلم. (( خمود ) ) بمعین افسرده و پژمرده درست نباشد و بجای آن ((خامد ) ) صحیح است . یا شهوت سکون بود از حرکت در طلب لذات ضروری که شرع و عقل در اقدام بر آن رخصت داده باشد از روی اختیار نه از راه نقصان خلقت و آن طرف تفریط (( عفت ) ) است .
جائیکه در آن خوابانند .

فرهنگ معین

(خُ ) [ ع . ] (اِمص . ) خاموشی .

لغت نامه دهخدا

خمود. [ خ ُ ] ( ع مص ) خمد.( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). رجوع به خمد شود. فرونشستن آتش. ( ترجمان علامه جرجانی ).
- خمود تب ؛ سرد شدن و سکونت آن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خمود نار ؛ بمردن آتش. ( یادداشت بخط مؤلف ).
|| طرف تفریط عفت است و آن سکونت از حرکت در طلب لذات ضروری است که شرع و عقل در اقدام بر آن رخصت داده باشد از روی نثار نه از روی نقصان خلقت.( نفایس الفنون فی عرائس العیون ). || ( اِمص ) پژمردگی. کاهلی. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
زین حوالت رغبت افزا در سجود
کاهلی و جبر مفرست و خمود.
مولوی.

خمود. [ خ َم ْ مو ] ( ع اِ ) جائی که آتش در آن خوابانند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خمود. [ خ َم ْ مو ] (ع اِ) جائی که آتش در آن خوابانند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).


خمود. [ خ ُ ] (ع مص ) خمد.(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خمد شود. فرونشستن آتش . (ترجمان علامه جرجانی ).
- خمود تب ؛ سرد شدن و سکونت آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خمود نار ؛ بمردن آتش . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| طرف تفریط عفت است و آن سکونت از حرکت در طلب لذات ضروری است که شرع و عقل در اقدام بر آن رخصت داده باشد از روی نثار نه از روی نقصان خلقت .(نفایس الفنون فی عرائس العیون ). || (اِمص ) پژمردگی . کاهلی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
زین حوالت رغبت افزا در سجود
کاهلی و جبر مفرست و خمود.

مولوی .



فرهنگ عمید

۱. سست و ضعیف شدن.
۲. [قدیمی] خاموش شدن، فرونشستن زبانۀ آتش.


کلمات دیگر: