کلمه جو
صفحه اصلی

دوش


مترادف دوش : دوشین، دیشب، شب گذشته، شانه، کتف، کول، منکب، حمام، آب پاش

متضاد دوش : امشب

برابر پارسی : آبپاش

فارسی به انگلیسی

shower, shoulder, shower-bath

shower-bath


shoulder


shoulder, shower


فارسی به عربی

خطف , دش

مترادف و متضاد

shoulder (اسم)
سفت، جناح، شانه، کتف، دوش، هر چیزی شبیه شانه

shower (اسم)
رگبار، بارندگی، دوش، درشت باران

shower bath (اسم)
دوش، حمام دوش

دوشین، دیشب، شب‌گذشته ≠ امشب


شانه، کتف، کول، منکب


حمام


آب‌پاش


۱. دوشین، دیشب، شبگذشته
۲. شانه، کتف، کول، منکب
۳. حمام
۴. آبپاش ≠ امشب


فرهنگ فارسی

( اسم ) آلتی مشبک مانند سر آب پاش که در گرمابه بشیر آب بندند و در زیر آن شستشو کنند .
جمع ادوش .

فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. ) کتف ، شانه .
[ په . ] (ق . ) شب گذشته .
(اِ. ) آلتی مشبک مانند سر آب پاش که در گرمابه به شیر آب بندند و در زیر آن شستشو کنند. ، ~ گرفتن : حمام کردن .

[ په . ] (اِ.) کتف ، شانه .


[ په . ] (ق .) شب گذشته .


(اِ.) آلتی مشبک مانند سر آب پاش که در گرمابه به شیر آب بندند و در زیر آن شستشو کنند. ؛ ~ گرفتن : حمام کردن .


لغت نامه دهخدا

دوش. ( اِ، ق ) شب گذشته. ( شرفنامه منیری ) ( از آنندراج ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از برهان ) ( از غیاث ). دوشینه. دوشین. بارحه. ( دهار ). شب که منتهی شود به روزی که در آن باشند. دیشب. شب گذشته. مقابل دی و دیروز. ( یادداشت مؤلف ) :
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگارمی آور هین.
دقیقی.
ریشی چگونه ریشی چون ماله بت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.
عماره.
به فرمان یزدان خجسته سروش
مرا روی بنمود در خواب دوش.
فردوسی.
به خواب اندرون هر چه دیدی تو دوش
از آن مهر امشب برآمد خروش.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکرگه گشن و چندین خروش.
فردوسی.
شهنشاه بهرام بود آن که دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش.
فردوسی.
این همی گفت فرخی را دوش
زر بداده ست شاه زرافشان.
فرخی.
مردمان دوش خبریافته بودند ز عید
که گمان برد که من غافلم از عید مگر.
فرخی.
دوش متواریک به وقت سحر
اندر آمد به خیمه آن دلبر.
فرخی.
ای شب نکنی این همه پرخاش که دوش
راز دل من مکن چنان فاش که دوش.
عنصری.
دیدی چه دراز بود دوشینه شبم
هان ای شب وصل همچنان باش که دوش.
عنصری ( دیوان ص 315 چ دبیرسیاقی ).
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار بر او دوش برگذشت.
منوچهری.
دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند.
منوچهری.
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
دوش سهوی افتاده بود که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم بازنشد اجابت کردم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170 ). وی را[ بودلف را ] امیرالمؤمنین به من داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172 ). معتصم گفت :... اگر دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم در باب قاسم بباید دانست... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 174 ). دی و دوش در این بودم و هر چند نظر انداختم صواب نمی بینم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259 ).
یکی گفت نشناس ای رفته هوش
که گرشاسب کرد این همه رزم دوش.

دوش . (اِ، ق ) شب گذشته . (شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (از غیاث ). دوشینه . دوشین . بارحه . (دهار). شب که منتهی شود به روزی که در آن باشند. دیشب . شب گذشته . مقابل دی و دیروز. (یادداشت مؤلف ) :
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگارمی آور هین .

دقیقی .


ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ بت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.

عماره .


به فرمان یزدان خجسته سروش
مرا روی بنمود در خواب دوش .

فردوسی .


به خواب اندرون هر چه دیدی تو دوش
از آن مهر امشب برآمد خروش .

فردوسی .


سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکرگه گشن و چندین خروش .

فردوسی .


شهنشاه بهرام بود آن که دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش .

فردوسی .


این همی گفت فرخی را دوش
زر بداده ست شاه زرافشان .

فرخی .


مردمان دوش خبریافته بودند ز عید
که گمان برد که من غافلم از عید مگر.

فرخی .


دوش متواریک به وقت سحر
اندر آمد به خیمه آن دلبر.

فرخی .


ای شب نکنی این همه پرخاش که دوش
راز دل من مکن چنان فاش که دوش .

عنصری .


دیدی چه دراز بود دوشینه شبم
هان ای شب وصل همچنان باش که دوش .

عنصری (دیوان ص 315 چ دبیرسیاقی ).


برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار بر او دوش برگذشت .

منوچهری .


دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند.

منوچهری .


چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.

بهرامی .


دوش سهوی افتاده بود که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم بازنشد اجابت کردم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). وی را[ بودلف را ] امیرالمؤمنین به من داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). معتصم گفت :... اگر دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم در باب قاسم بباید دانست ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 174). دی و دوش در این بودم و هر چند نظر انداختم صواب نمی بینم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
یکی گفت نشناس ای رفته هوش
که گرشاسب کرد این همه رزم دوش .

اسدی .


چنین داد پاسخ که تا روز دوش
به یادش دمادم کشیده ست نوش .

اسدی .


در معده ت بر جان تولعنت کند امروز
نانی که به قهر از دگری بستده ای دوش .

ناصرخسرو.


ندیدم تا بدیدم دوش چرخ پرکواکب را
به چشم سر درین عالم یکی پرجور خضرایی .

ناصرخسرو.


مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین .

ناصرخسرو.


دوش نآمد چشمم از فکرت فراز
تا چه می خواهد ز من جافی زمن .

ناصرخسرو.


پیغمبر (ص ) جواب داد که پرویز را دوش کشتند شما این سخن از بهر که می گویید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 106). چنانکه دی و دوش آزرم من داشتید تا آخر روز مرا مهلت دهید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101).
دوش در مدح و ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش .

سوزنی .


هر شب و روز که بر وی بسلامت گذرد
به از امروز بود فردا چون از دی دوش .

سوزنی .


عجب مدار که امروز مر مرا دیده ست
در آن لباچه که تشریف داده ای دوشم .

انوری .


آویختی آفتاب را دوش
ازسلسله های جعد پرخم .

خاقانی .


دوشم درآمد از در غمخانه نیم شب
شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش .

خاقانی .


خواب آشفته دیده بودم دوش
عالم امشب چو دوش می بشود.

خاقانی .


دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد
گفتم هان کیست گفت قاصدیم آشنا.

خاقانی .


دیری است که بر امید امروز
بگذاشته ست امشب و دوش .

ظهیر فاریابی .


آمد آن ابر و باد چون شب دوش
این درافشان و آن عبیرفروش .

نظامی .


امروز مگو چه خورده ای دوش
کآن خود سخنی بود فراموش .

نظامی .


کسی کاو یاد نآرد قصه ٔ دوش
تواند کردن امشب را فراموش .

نظامی .


که خسرو دوش بی رسمی نموده ست
ز شاهنشه نمی ترسد چه سوده ست .

نظامی .


از پی پرده ٔ دل دوش بدیدم رخ یار
شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار.

عطار.


درآمد دوش دلدارم به یاری
به من گفتا بگو تا در چه کاری .

عطار.


آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش .

سعدی .


دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش .

سعدی (گلستان ).


مراراحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود.

سعدی .


دوش در خیل غلامان درش می رفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی .

حافظ.


دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.

حافظ.


دوش می سوختم ازین آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش .

هاتف اصفهانی .


دوش رفتم مدرسه در حجره ٔ ملا رجب
دیدمش می کرد دور حوض مسجد را وجب .

سیداشرف الدین قزوینی (نسیم شمال ).


دوش از صفت مشبهه رفت سخن
کرد از عددش سؤال شخصی از من
گفتم خشن و صعب و ذلول است و شجاع
آنگاه شریف است و جبان است و حسن .

(امثال و حکم دهخدا).


|| خواب و رؤیا. (ناظم الاطباء).
- دوش دیدن ؛ خواب دیدن در شب گذشته . (ناظم الاطباء).

دوش . (اِ) شانه . کول و شانه و کتف . آن جزء از بدن که بواسطه ٔ وی در انسان بازوها و در چارپایان دستها به تنه متصل می گردند. (ناظم الاطباء). فراز بندگاه که آن را سفت و کفت نیز گویند و به تازیش کتف نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). کتف . (از آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). کَتِف . کفت . سفت . هویه . کت . شانه . (یادداشت مؤلف ). منکب . (ترجمان القرآن ): زبرة. کَتَد. کَتِد. نَضی . عاتق . مطنب . شاعب . ضوبان ؛ دوش شتر. اهداء؛ دوش که اعلایش آماسیده و فروهشته باشد. (منتهی الارب ) :
برد حالی زنش ز خانه به دوش
گرده ای چند و کاسه ٔ دوسیار.

دقیقی .


بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن .

کسایی .


جوان همچنان خسته بازو و دوش
همی راند اسب و همی زد خروش .

فردوسی .


برون آمدند از سر دوش اوی
سر خویش کردند در گوش اوی .

فردوسی .


به یک زخم ده سرفکندی ز دوش
به نعره بکندی دل شیر زوش .

فردوسی .


کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچار بر دوش خویش .

فردوسی .


سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم .

منوچهری .


من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
تا سرتان نگسلم ز دوش به کوپال .

منوچهری .


تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).


گرهمی اندر دین رغبت کنی
دور کن از دوش جهان پوستین .

ناصرخسرو.


سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من [ گرگان ] دوش گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
مر ترا هست کنون نقش فتوت بردل
همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش .

سوزنی .


خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کآب خوردش ز خاکدان برخاست .

خاقانی .


در گوش گوشوار سمعنا کند عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.

خاقانی .


اقبال نهاده برفلک زین
چون غاشیه ات گرفته بر دوش .

ظهیرفاریابی .


ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش .

نظامی .


بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بناگوش .

نظامی .


سینه ای فارغ از گریوه ٔ دوش
گردنی ایمن از کناره ٔ گوش .

نظامی .


یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش .

نظامی .


آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش .

سعدی .


ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا برو دوش بود.

سعدی .


دوش بردوش فلک می زنم امروزکه دوش
مستم از کوی خرابات به دوش آوردند.

سلمان ساوجی .


خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود.

حافظ.


- اژدهادوش ؛ که در شانه اژدها دارد.
- || کنایه از ضحاک . (یادداشت مؤلف ).
- بر دوش کردن ؛ بر دوش انداختن . روی دوش قرار دادن . بر کتف نهادن :
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی .

سعدی .


نه هرکه طراز جامه بر دوش کند
خود را ز شراب گبر مدهوش کند.

سعدی .


- به دوش بردن ؛ روی دوش بردن . کسی را روی شانه حمل کردن . بر کتف سار نهادن و حمل کردن :
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد.

اوحدی .


ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشید به دوش .

حافظ.


- به دوش درآوردن ؛ روی دوش گرفتن . برشانه نهادن . بر کتف گرفتن :
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و خلقی بر او عام جوش .

سعدی .


- خانه به دوش (یا بردوش ) ؛ که خانه و کاشانه ندارد. که وسایل زندگی و اقامت چون چادر و خیمه و جزآن از جای به جای به دوش برد. که هرجا پیش آید اقامت کند. مجرد. درویش :
از حادثه لرزند به خود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم .

صائب تبریزی .


- روی دوش کسی سوار شدن ؛ کنایه است از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف ).
- ماردوش ؛ اژدهادوش . که مار بر دوش دارد.
- || ضحاک . (از یادداشت مؤلف ).
- همدوش ؛ دوشادوش . دوش بدوش . همردیف . همراه . در یک صف و رسته و رده . برابر.
|| مواجه . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفانی ).صفت کبریایی حق . (از فرهنک مصطلحات عرفانی تألیف سجادی ). || قسمی از لاک که با آن محکم می کنند دسته ٔ کارد را. || لحیم فلزات . (ناظم الاطباء). || گوشه ٔ دیوار. (از آنندراج ). || کودک . || (ص ) احمق . (ناظم الاطباء).

دوش . (ع ص ) ج ِ اَدوَش و دَوشاء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ادوش و دوشاء شود.


دوش . (فرانسوی ، اِ) شیر حمام . (ناظم الاطباء). آلتی مشبک مانند سر آب پاش که به لوله ٔ آب متصل کنند و در گرمابه ها بر سقف یا بر دیوار نصب کنند شستشو را.
- دوش گرفتن (تداول عامیانه و نیز در تداول عامه ٔ معاصر) ؛ زیر دوش رفتن بقصد شستشو. زیر دوش حمام رفتن استحمام را.


دوش . (ماده ٔ مضارع از دوشیدن ) اسم از دوشیدن . رجوع به دوشیدن شود. || و گاه صفت فاعلی از آن ساخته شود و به صورت ترکیب به کار رود: شیردوش ؛ شیردوشنده . || گاه نیز معنی ظرفیت دارد یا اسم آلت می سازد: گاودوش ؛ ظرفی که شیر گاو در آن دوشند. گودوش . گودوشه . رجوع به گاودوش و گودوش و گودوشه شود.


دوش . [ دَ وَ ] (ع اِمص ) ضعف بصر و سستی بینایی و تاریکی آن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || کوچکی چشم و تنگی وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) || کجی چشم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).


دوش . [ دَ وَ ] (ع مص ) تباه شدن چشمهای کسی از علتی که داشته است .(از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).


دوش . [ دَ وِ ] (اِمص ) دویدن . دویدگی . || روانی . جریان . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. = دوشیدن
۲. دوشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): شیردوش، گاودوش.
شیر آب حمام که دارای سوراخ های ریز است و آب را به صورت افشان، از بالا به روی تن شخص می ریزد.
دیشب، شب گذشته.
شانه، کول، کتف، قسمت بالای پشت.

شانه؛ کول؛ کتف؛ قسمت بالای پشت.


۱. = دوشیدن
۲. دوشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شیردوش، گاودوش.


شیر آب حمام که دارای سوراخ‌های ریز است و آب را به‌صورت افشان، از بالا به روی تن شخص می‌ریزد.


دیشب؛ شب گذشته.


دانشنامه عمومی

(لری، ممسنی) [dush] دیشب، شب گذشته.


به معنی دیروز


دوش می تواند به موارد زیر اشاره کند:
دوش، بن مضارع دوشیدن
دَوش در فارسی افغانستان به معنی دو و میدانی به کار می رود.
دوش حمام، وسیله ای برای شستشو
دوش یا دوش گرفتن به معنی حمام کردن
دوش (کریکت)، واحد امتیازگیری در بازی کریکت
دوش (روستا)، از روستاهای استان آذربایجان شرقی
تپه دوش، در شهرستان خرم آباد
محوطه دوش، مربوط به دوران های تاریخی پس از اسلام در شهرستان بناب
قلعه دوش، روستایی از توابع بخش کرگان رود شهرستان طوالش در استان گیلان ایران
دوش گیتورید
تپه دوش (دیم تپه)، مربوط به دوره اشکانیان - دوره ساسانیان در شهرستان میانه

گویش مازنی

/doosh/ شانه – قسمت بالای کتف

شانه – قسمت بالای کتف


واژه نامه بختیاریکا

دیروز

جدول کلمات

کتف, شانه, خا, اپل

پیشنهاد کاربران

دوش به زبان آذری یعنی پستان

دوش به معنا: کتف، شانه و کول
مثل بر دوش گذاشتن ( بر شانه یا کول گذاشتن )

دوش به معنی: شانه، کتف ، کول
مثل بر دوش گذاشتن ( بر شانه یا کول گذاشتن )

خا

دَویدن: to run
دُوگَر: runner
دَوِش: running ( اسم )
دَوان: running ( صفت )

دوش در بعضی نقاط کشور به عنوان پارچ آب هم بکار می رود. دوش=پارچ آب

گاهی به معنای دیشب است

دیشب، شب گذشته - شانه، کِتف، کَت و کول - آبپاشِ حمام

کتف

در زبان لری بختیاری با تلفظ ::::
دوشون ( دو شانه )
do shovn
شون:::شانه


مترادف::کتف. کول.

دوشونام::دو شانه هایم
doshovnam

دوشونا::دو شانهdovshovna
ری دوشونم بنس::روی دو
شانه من بگذار ش

Dosh:::doshovn.



دوش میامدو رخساره برافراشته بود
به زبان المانی میگویند دوش ینی رد شدن و یک جایی رو رد کردن یا در مسیر خیابان راه رفتن مثلا دورش گعهن ینی رد بشم ، از نظر شخصی من دوش یا دورش زبان اریایی هاست چون میگه دوش میامدو ، ینی همون حرف إضافی اریاییست معنی دقیق نمیشه براش پیدا کرد

دوش : دیشب ؛ شب پیش . این واژه در پهلوی به همین شکل به کار می رفته است. دوش در برابر ( دی = دیروز ) است که در پهلوی دیگ dīg بوده است .
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۱۸۱.

خا، دوشین، دیشب، شب گذشته، شانه، کتف، کول، منکب، حمام، آب پاش

کنش دوشیدن به طورو شکل اسم که بدل می گردد دوش می شود وهم مانای کنش مکیدن است. وازاینرو در گویش آذری کهن در چم پستان آمده است.

بر دوش آنها : بر عهده آنها

پرندوشینه. [ پ َ رَ ن َ / ن ِ] ( ص نسبی، ق مرکب ) پریشبین. پرندوشین :
همان لعل پرندوشینه سفتند.
نظامی.

پرندوش. [ پ َ رَ ] ( اِ مرکب، ق مرکب ) بمعنی پرندوار است که شب روز گذشته باشد یعنی پریشب چه شب گذشته را دوش میگویند و بعربی بارحةالاولی خوانندیعنی پیش از دوش چه بارحه بمعنی دوش است و اولی بمعنی پیش. ( برهان ) . پریشب. بارحه ٔ اولی. شب دوش که فارسیان پریشب گویند. ( از فرهنگی خطی ) . پرندیش. پرندوار. ( فرهنگ رشیدی ) . پروندوش. ( فرهنگ رشیدی ) . پس پریشب. سه شب پیش از امشب. دوش. پردوش. پرندوش :
چنین داد پاسخ که بر کوه و دشت
سواری پرندوش بر من گذشت.
فردوسی.
گویدت همی گرچه دراز است ترا عمر
بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش.
ناصرخسرو.
صبحدم بود که آمد به وثاق
چون پرندوش نه بی هش نه به هوش.
انوری.
پرندوش و پرندیش چسان بود خرابات
بگوئید و مترسید اگر مست و خرابید.
مولوی.
گفت از پی دوش آن بر کم ده یکچند
قاری مگر آنرا بپرندوش افکند.
نظام قاری.

پرندوشین. [ پ َ رَ] ( ص نسبی، ق مرکب ) پریشبین. شراب و جز آن که دو شب بر آن گذشته باشد. ( رشیدی ) . پرندوشینه :
دیدم از باده ٔ پرندوشین
شیشه ٔ نیم بر کناره ٔ طاق.
انوری.

دوش معانی گوناگونی دارد:
دوش←به چم کتف و کول ( فارسی )
دوش←به چم دیشب، شب گذشته ( فارسی )
دوش←ابزار گرمابه و حمام ( فرانسوی )
پیشنهاد برای دوش فرانسوی←آببار


کلمات دیگر: