خمول. [ خ ُ ] ( ع مص ) گمنام و بیقدر گردیدن. || نهان گردیدن صوت و ذکر کسی. منه : خمل ذکره و صوته. || مبتلا گردیدن به درد خمال. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( ازلسان العرب ). این فعل بصیغه مجهول استعمال میشود.
خمول. [ خ ُ ] ( ع اِمص ) گمنامی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) : ماسزا داریم که منزلتی.... و بدین خمول و انحطاط راضی نباشیم. ( کلیله و دمنه ). آنکه بخمول راضی گردد نزدیک اهل مروت وزنی ندارد. ( کلیله و دمنه ). نشاید پادشاهان را که هنرمندان را بخمول اسلاف فروگذارند. ( کلیله و دمنه ). از خزائن اموال و کرایم خمول و طرفی... ممالک خویش به او بازگذاردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
زآنکه خوشخو آن بود کو در خمول
باشد از بدخوی و بدطبعان حَمول.
مولوی.
|| حقارت. مذلت. || تاریکی. ظلمت. ( از ناظم الاطباء ).
- کنج خمول ؛ گوشه تنهایی و تاریکی و عزلت. ( از ناظم الاطباء ).