مترادف دلجویی : تسلی، عطوفت، ملاطفت، مهربانی، ناز، نواخت، نوازش
دلجویی
مترادف دلجویی : تسلی، عطوفت، ملاطفت، مهربانی، ناز، نواخت، نوازش
فارسی به انگلیسی
affability, encouragement by soft words, conciliation
amends, placation, propitiation, redress
فارسی به عربی
لطافة , مداعبة , مهادنة
مترادف و متضاد
خوشایند، خوش رویی، دلجویی، مهربانی، خوشخویی، مدارا
دلجویی، تسکین، فرونشانی
دلجویی، استمالت، فرونشاندن خشم و غضب
دلجویی، نوازش، عطوفت
دلجویی، تسکین، فتور، خمود، نرم کردن
فرهنگ فارسی
۱ - تسلی . ۲ - مهربانی نوازش . ۳ - مرغوبیت پسندیدگی .
دلجویی . عمل دل جو .
فرهنگ معین
( ~. ) (حامص . ) ۱ - تسلی . ۲ - مهربانی ، نوازش . ۳ - مرغوبیت .
لغت نامه دهخدا
دلجویی. [ دِ ] ( حامص مرکب ) دلجوئی. تسلی. ( ناظم الاطباء ). تعزیت. دلداری. استمالت :
به دلجویی دختر مهربان
شدند آن پرستندگان همزبان.
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم.
ز هند سوی وطن می کشد گریبانم.
شمشاد خرامان کن وآهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی.
به دلجویی دختر مهربان
شدند آن پرستندگان همزبان.
فردوسی.
|| مهربانی. نوازش : سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم.
حافظ.
به دست جذبه دلجویی رضای پدرز هند سوی وطن می کشد گریبانم.
صائب.
|| آزادگی. راستی. طنازی : شمشاد خرامان کن وآهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی.
حافظ.
|| مرغوبیت. پسندیدگی. || آسایش و استرضای خاطر و خوش دلی و خاطرجمعی. ( ناظم الاطباء ).دلجوئی. [ دِ ] ( حامص مرکب ) دلجویی. عمل دلجو. رجوع به دلجویی در ردیف خود شود.
فرهنگ عمید
۱. مهربانی.
۲. نوازش.
۳. تسلی.
۲. نوازش.
۳. تسلی.
پیشنهاد کاربران
دلداری، تسلی دادن
نواخت
تسلی، عطوفت، ملاطفت، مهربانی، ناز، نواخت، نوازش
استمالت
تلاش برای کاستن ناراحتی و نگرانی شخصی که از ما. یا از غیر ما ناراحت شده . دلجویی میتواند به صورت کلامی باشد یا با عملکردی موجب شادی و کاهش ناراحتی را فراهم آورد
فرافکنی
دلجویی یعنی نوازش کردن کسی، محبت کردن به کسی
تفقد
نظر کردن
|| عنایت کردن. توجه کردن. مورد توجه و عنایت قرار دادن. تفقد کردن : چون از آن فراغت حاصل افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد. ( تاریخ بیهقی ص 36 ) .
چو رنجورم به حال من نظر کن
مرا درمان از آن لعل و شکر کن.
نظامی.
شنیده ام که نظر می کنی به حال ضعیفان
تبم گرفته دلم خوش به انتظار عیادت.
سعدی.
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال.
سعدی.
گر نظری کنی کند کشته ٔ صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم.
سعدی.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست.
حافظ.
|| عنایت کردن. توجه کردن. مورد توجه و عنایت قرار دادن. تفقد کردن : چون از آن فراغت حاصل افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد. ( تاریخ بیهقی ص 36 ) .
چو رنجورم به حال من نظر کن
مرا درمان از آن لعل و شکر کن.
نظامی.
شنیده ام که نظر می کنی به حال ضعیفان
تبم گرفته دلم خوش به انتظار عیادت.
سعدی.
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال.
سعدی.
گر نظری کنی کند کشته ٔ صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم.
سعدی.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست.
حافظ.
کلمات دیگر: