مترادف خفی : پنهان، پوشیده، خفیه، مخفی، نهان، ناآشکار
متضاد خفی : جلی، آشکار
secret
پنهان، پوشیده، خفیه، مخفی، نهان، ناآشکار ≠ جلی، آشکار
خفی . [ خ َف ْی ْ ] (ع مص ) آشکار کردن و بیرون آوردن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || پنهان کردن . || درخشیدن برق . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خفی . [ خ ُ فی ی ] (ع مص ) خَفْی ْ. رجوع به خَفی و معانی مختلف آن در این لغت نامه شود.
خفی . [خ ُف ْ فی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به خُف ّ که آن موزه باشد. || کوچک و خرد که در موزه توان جای داد چون کتاب کوچک و مانند آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خفی . [ خ َ ] (اِخ ) نام شاعریست ترک از شهر ادرنه و از شاعران عهد سلطان محمد فاتح . او را به ترکی دیوانی است . (یادداشت بخط مؤلف ).
خفی . [ خ َ فی ی ] (ع ص ) نهان . پوشیده . پنهان . عدم آشکارا. ضد جلی . ج ، خفایا.(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
- ذکر خفی ؛ مقابل ذکر جلی . ذکری که گوینده به آهستگی و بدون بلند کردن صدای خود آنرا می خواند.
- کلام خفی ؛ گفتار نرم .گفتار آهسته . گفتار پنهانی . سخن نهانی . یواش . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| راز. || ریز. (یادداشت بخط مؤلف ). مقابل جلی .
- خط خفی ؛ خط ریز. (یادداشت بخط مؤلف ).
- قلم خفی ؛ قلم ریز، مقابل قلم جلی . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| خفی در نزد صوفیان ، لطیفه ٔ الهی است که بالقوه در روح بودیعت گذارده شده است و آن حصول بالفعل پیدا نمیکند مگر بعد از غلبه واردات الهی و چون چنین شد آن واسطه بین حضرت حق و روح در قبول محلی صفات الهی و افاضه ٔ فیض حق بروح می شود. (از تعریفات جرجانی ). || خفی در نزد عالمان علم اصول ، عبارتست از: لفظی که مقصود از آن پوشیده باشد، البته نه از جهت خود صیغه بلکه از جهت عروض عارضی بر آن . این قید اخیر الفاظ مشکله و محتمله و متشابهه را از تعریف می کند، مثلاً در آیه ٔ سرقت حکم این آیت در حق طرار و نباش پوشیده است چه معنی سارق در لغت گیرنده ٔ مال غیر باشد بطریق و کلمه ٔ سارق در حق آن دو صنف از مردم مشتبه شده است ؛ زیرا که آنها به اسم مخصوص خوانده شده اند و اختلاف اسم هم دلیل بر اختلاف مسمی باشد، چنانکه اصل اینست . (از تعریفات جرجانی ).