مترادف دله : ولگرد، هرزه، چشم چران، ناپاک، پرخور، شکم پرست، شکمو، دزد، دست کج، دله دزد
دله
مترادف دله : ولگرد، هرزه، چشم چران، ناپاک، پرخور، شکم پرست، شکمو، دزد، دست کج، دله دزد
فارسی به انگلیسی
glutton, gourmand, impulsive, insatiable
marten, mean glutton, pig(gish person)
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
چشمچران، ناپاک
پرخور، شکمپرست، شکمو
دزد، دستکج، دلهدزد
ولگرد، هرزه
۱. ولگرد، هرزه
۲. چشمچران، ناپاک
۳. پرخور، شکمپرست، شکمو،
۴. دزد، دستکج، دلهدزد
فرهنگ فارسی
جانوری گوشتخوارشبیه سمورباندازه گربه، چلاس، چشم چران، هرزه، ولگرد
( صفت ) ۱ - چشم چران هرزه . ۲ - ولگرد . ۳ - دست کج دزد . ۴ - پر خور شکمخواره .
سرگشته و دیوانه از عشق و یا از اندوه .
فرهنگ معین
( ~. ) (اِ. ) ظرفی مانند کوزه ، دبه .
(دَ لَ یا لِ) (ص .) (عا.) 1 - چشم چران . 2 - هرزه ، ولگرد.
( ~.) (اِ.) ظرفی مانند کوزه ، دبه .
لغت نامه دهخدا
دله. [ دَ ل َ /ل ِ ] ( اِ ) جانوری است که آنرا قاقم گویند و گربه صحرایی را هم گفته اند و معرب آن دلق است. ( از برهان ). ابن مِقرض ، و آن جانورکیست قاتل و کشنده کبوتر و نوعی موش بحساب می آید که در فارسی آنرا دله خوانند. ( از تاج العروس ذیل مقرض ).روباه سفید که از پوست آن پوستین کنند و آن پوستین را نیز گویند و معرب آن دلق است و برخی گویند آن گربه صحرایی است. ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ). گربه صحرایی و برخی گویند روباه سفید. ( از غیاث ). گربه دشتی. ( شرفنامه منیری ). پستانداری است از راسته گوشتخواران جزو تیره سموریان به قامت گربه ، دارای پاهای کوتاه و دم دراز و پوست نرم و به رنگ زرد یا قهوه ای. زیر گردن و شکمش مایل به سفیدی است. پوست دله را آستر جامه و دستکش سازند : خواسته ایشان [ مردم ناحیت براذاس ] پوست دله است. ( حدود العالم ).
همیشه تا به صورت یوز کمتر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله .
ز هرسو بی اندازه در وی بجوش
بتان پرندین بر دله پوش.
سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه.
با دله ای ده دله بازی مکن.
دله صدر و روباه و ابلق ادک.
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر.
- دله پیسه ؛ کنایه از شب و روز :
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دله پیسه پلنگ اژدهاست.
دله. [ دَ ل َ / ل ِ ] ( ص ) در تداول ، آنکه هر خوردنی بیند خوردن خواهد. آنکه هرچه از خوردنی بیند خواهد، و بیشتر کودکان را گویند. آنکه هرچه از خوردنی بیند ازآن خوردن خواهد. آنکه هر چیز از خوردنیها بیند خواهد، و بیشتر در اطفال آرند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). پرخور. شکمخواره. شکمباره. هوسناک و شکمو. || کسی که متمایل به چیزهای کوچک و پست و اندک بها باشد. آدم پست و کوتاه نظر. ( از فرهنگ لغات عامیانه ).
دله . [ دَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه . واقع در 4/5 هزارگزی شمال خاوری نقده و 1/5 هزارگزی شرق راه شوسه ٔ نقده به ارومیه با 101 تن سکنه . آب آن از رود گدارچای تأمین می شود وراه آن شوسه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دله . [ دَ ل َ / ل ِ ] (ص ) در تداول ، آنکه هر خوردنی بیند خوردن خواهد. آنکه هرچه از خوردنی بیند خواهد، و بیشتر کودکان را گویند. آنکه هرچه از خوردنی بیند ازآن خوردن خواهد. آنکه هر چیز از خوردنیها بیند خواهد، و بیشتر در اطفال آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). پرخور. شکمخواره . شکمباره . هوسناک و شکمو. || کسی که متمایل به چیزهای کوچک و پست و اندک بها باشد. آدم پست و کوتاه نظر. (از فرهنگ لغات عامیانه ).
- امثال :
دله از سفره قهر می کند قحبه از رختخواب ؛ این مثل در مورد کسی گفته می شود که به ظاهر از چیزی ابراز تنفر کند ولی هرگز دل از آن برنکند و دست از آن ندارد. (فرهنگ عوام ).
|| چشم چران . هرزه . که با داشتن زن چشم در پی زن دیگر دارد. رجوع به فرهنگ لغات عامیانه شود: پیرمردها دله می شوند؛ یعنی هر زنی را بینند تمتع از او را آرزو کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- حسن دله ؛ به آدمهای هوسناک و پست گفته شود. (فرهنگ لغات عامیانه ).
- مثل سگ حسن دله ؛ ولگرد و فضول . اشخاصی که به هر جا سرکشند و در هر کاری خود را داخل کنند. (فرهنگ لغات عامیانه ).
|| ولگرد. || دست کج . دزد. ناخنکی . دست چسبناکی . رجوع به دله دزد شود.
دله . [ دَ ل َه ْ ] (ع مص ) رفتن دل و عقل . (از منتهی الارب ). || سرگشته و دیوانه شدن از عشق و اندوه و مانند آن . (از منتهی الارب ). || رفتن دل از هم و غم و غیره . (از اقرب الموارد). دَلْه . دُلوه . رجوع به دله و دلوه شود. || سرگشته و متحیر گشتن . (از اقرب الموارد).
دله . [ دَ ل ِه ْ ] (ع ص ) سرگشته و دیوانه از عشق و یا اندوه . (ناظم الاطباء).
زبهر آنکه از بند تو فردا چون رها گردد
کنون دایم همی خواند کتاب حیله ٔ دله .
فرخی .
کرده ابلیس را به عشق تباه
دله را داده بازی روباه .
ظهیر فاریابی .
دله . [ دَل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) ظرف جوشانیدن قهوه . (یادداشت مرحوم دهخدا). قهوه جوش . || ظرف روغن .
دله . [ دَل ْ ل َ / ل ِ ] (ص ، اِ) مکر و حیله . || زن دلاله و محتاله . || عیارو ناراست و منافق . || گردباد. (برهان ).
دله . [ دَل ْه ْ ] (ع مص ) تسلی یافتن از اندوه و عشق . (از منتهی الارب ). دل کسی رفتن از هم و غم و غیره . (از اقرب الموارد). || تسلی یافتن ناقه ازمهر بچه . (منتهی الارب ). مهربانی نکردن ناقه نه به مونس و نه به فرزند خود. (از اقرب الموارد). دُلوه . دَلَه . رجوع به دلوه و دله شود. || تسلی یافتن و فراموش کردن خاطره ٔ کسی . (از اقرب الموارد).
دله . [ دَل ْه ْ ](ع ص ) رایگان و هدر: ذهب دمه دلهاً؛ خون او به هدر و رایگان رفت . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
خسرو تنه ٔ ملک بود او دله ٔ ملک
ملکت چو قران او چو معانی قران است .
منوچهری .
اندر دله ٔ بیضه ٔ کافور ریاحی
ده نافه و ده شاخگک مشک نهانست .
منوچهری .
|| (ص نسبی ، پسوند) خداوند دل . چنانکه گویند: یک دله و ده دله . (آنندراج ).
- دودله ؛ متردد. مشکوک . بی ثبات . مذبذب . رجوع به دودله در ردیف خود شود.
- ده دله ؛ ضد یک دله . (از آنندراج ) :
شرح آن بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله .
مولوی .
گربه نه ای دست درازی مکن
با دله ای ده دله بازی مکن .
نظامی .
رجوع به دله در ردیف خود شود.
- یک دله کردن دل ؛ همرای و همداستان کردن آن :
با من صنما دل یک دله کن
گر جان ندهم آنگه گله کن .
مولوی (از آنندراج ).
|| درون ، چنانکه عمارتی را که سه گنبد در درون او باشد سه دله گویند. (آنندراج ). میان . وسط.
- سه دله ، سدله ، سِدِلّی ̍ ؛ خانه ای که دارای سه اتاق باشد : تاب خانه ای سه دله بام بربام ساخته که بی نظیر چون خورنق و سدیر بود. (تاریخ طبرستان ).رجوع به سدلی در همین لغت نامه شود.
دله . [دَل ْ ل َ / ل ِ / دَ ل َ / ل ِ ] (اِ) پوست خشک . ریم خشک بر روی ریش . چرک خشک که بر روی ریشی یا خستگی بندد. یک ورقه ریم خشک شده بر سر ریش یا خستگی . پوست خشک بر روی جراحت پدیدآمده . قشری از ریم خشکیده یا قریب به خشکیده که بر روی قرحه یا جراحت پدید آید. ریم زفت و خشک شده بر روی قرحه یا جراحتی ، و با فعل بستن صرف شود. کُتُرمه . خشک ریشه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دله بستن ؛ پوست خشک بر روی جراحت بستن . ریم خشک بر روی ریش بستن . خشک ریشه آوردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دلة. [ دَل ْ ل َ ] (ع اِ) محبت عاشقانه . (ناظم الاطباء). ادلال . (ذیل اقرب الموارد از تاج ). || منت . (ذیل اقرب الموارد از لسان ).
همیشه تا به صورت یوز کمتر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله .
فرخی .
و او راست [ زحل را ] گاو... و دله و گربه ... (التفهیم ).
ز هرسو بی اندازه در وی بجوش
بتان پرندین بر دله پوش .
اسدی .
کنون بود که ز گرما گران شود بر تن
سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه .
فلکی .
گربه نه ای دست درازی مکن
با دله ای ده دله بازی مکن .
نظامی .
چو سنجاب و قاقم سمور و فنک
دله صدر و روباه و ابلق ادک .
نظام قاری (دیوان ص 186).
در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر.
نظام قاری (دیوان ص 19).
استدلاق ؛ برآوردن دله را. (از منتهی الارب ).
- دله ٔ پیسه ؛ کنایه از شب و روز :
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دله ٔ پیسه پلنگ اژدهاست .
نظامی .
|| موش خرما. راسو. نوعی موش صحرایی .(از فرهنگ لغات عامیانه ). || جامه ٔ پشمینه و خرقه ٔ مرقع درویشان که از آن پشمها آویخته باشد.(از برهان ). پشمینه ای است با مویهای آویخته که درویشان پوشندش ، و دلق همانست . (شرفنامه ٔ منیری ).
فرهنگ عمید
۱. شکمباره؛ چلاس.
۲. [مجاز] چشمچران.
۳. [مجاز] هرزه؛ ولگرد.
= دله: ◻︎ کرده ابلیس را به عشوه تباه / دله را داده بازی روباه (ظهیرالدین فاریابی: ۲۵۵).
قلب؛ دل.
۱. شکم باره، چلاس.
۲. [مجاز] چشم چران.
۳. [مجاز] هرزه، ولگرد.
= دله: کرده ابلیس را به عشوه تباه / دله را داده بازی روباه (ظهیرالدین فاریابی: ۲۵۵ ).
دانشنامه عمومی
داخل ؛ تو
گویش مازنی
۱آدم هرزه گرد – ولگرد ۲سمور
داخل – درون – میان – وسط
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
( مثل آنهائی که در وقت بنائی ، برای روشن کردن آتش ؛ از آن استفاده می کنند )
نوعی راسوی کوچک