مترادف دلسوخته : آزرده، آزرده خاطر، دلسرد، دل شکسته، ستمدیده، محروم، محنت کشیده، ناکام
دلسوخته
مترادف دلسوخته : آزرده، آزرده خاطر، دلسرد، دل شکسته، ستمدیده، محروم، محنت کشیده، ناکام
فارسی به انگلیسی
bereaved
مترادف و متضاد
آزرده، آزردهخاطر، دلسرد، دلشکسته، ستمدیده، محروم، محنتکشیده، ناکام
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - غمگین اندوهناک مغموم . ۲ - مصیبت رسیده آزرده . ۳ - مظلوم ستمدیده .
لغت نامه دهخدا
دلسوخته. [ دِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) سوخته دل. مهموم. مغموم. ( ناظم الاطباء ). اندوهناک. غمگین. پریشان خاطر. غمناک. ( آنندراج ). مظلوم. ستمکش. ( ناظم الاطباء ).ستمدیده. رنج دیده. مصیبت دیده. داغ دیده. داغدار. آزرده خاطر. آزرده دل. الم رسیده. مصیبت رسیده :
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه.
دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته.
دلسوخته دید و آرزومند.
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
روشن کند این غره غرا که تو داری.
خاصه دردی که به امید دوای تو بود.
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
که نهانش نظری بر من دلسوخته بود.
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد.
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه.
خاقانی.
خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته.
خاقانی.
چون عاشق خویش را در آن بنددلسوخته دید و آرزومند.
نظامی.
گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
سعدی.
گر شمع نباشد شب دلسوختگان راروشن کند این غره غرا که تو داری.
سعدی.
خوش بود ناله دلسوختگان از سر دردخاصه دردی که به امید دوای تو بود.
سعدی.
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
سعدی.
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
حافظ.
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم که نهانش نظری بر من دلسوخته بود.
حافظ.
هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد.
حافظ.
، دل سوخته. [ دِ ل ِ ت َ / ت ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دل ستمدیده. دل غم دیده : سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
سعدی.
نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.
سلمان ( از آنندراج ).
دلسوخته . [ دِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) سوخته دل . مهموم . مغموم . (ناظم الاطباء). اندوهناک . غمگین . پریشان خاطر. غمناک . (آنندراج ). مظلوم . ستمکش . (ناظم الاطباء).ستمدیده . رنج دیده . مصیبت دیده . داغ دیده . داغدار. آزرده خاطر. آزرده دل . الم رسیده . مصیبت رسیده :
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه .
خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته
دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته .
چون عاشق خویش را در آن بند
دلسوخته دید و آرزومند.
گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غره ٔ غرا که تو داری .
خوش بود ناله ٔ دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود.
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری بر من دلسوخته بود.
هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته ٔ انعام افتاد.
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه .
خاقانی .
خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته
دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته .
خاقانی .
چون عاشق خویش را در آن بند
دلسوخته دید و آرزومند.
نظامی .
گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
سعدی .
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غره ٔ غرا که تو داری .
سعدی .
خوش بود ناله ٔ دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود.
سعدی .
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
سعدی .
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
حافظ.
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری بر من دلسوخته بود.
حافظ.
هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته ٔ انعام افتاد.
حافظ.
فرهنگ عمید
سوخته دل، ستمدیده، مصیبت دیده، آزرده دل، غمناک.
پیشنهاد کاربران
غم رسیده. [ غ َ رَ / رِ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) آنکه بدو غم رسد. غم زده. غمناک :
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زمان ستم کشیده.
نظامی.
چاره ای کن که غم رسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم.
نظامی.
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زمان ستم کشیده.
نظامی.
چاره ای کن که غم رسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم.
نظامی.
سینه چاک
کلمات دیگر: