مترادف عون : کمک، نصر، یاری، یاوری، دستگیر، کمک رسان، مساعد، یار، یاور
عون
مترادف عون : کمک، نصر، یاری، یاوری، دستگیر، کمک رسان، مساعد، یار، یاور
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
کمک، نصر، یاری، یاوری
دستگیر، کمکرسان، مساعد، یار، یاور
۱. کمک، نصر، یاری، یاوری
۲. دستگیر، کمکرسان، مساعد، یار، یاور
فرهنگ فارسی
۱ - ( مصدر ) یاری کردن کمک کردن ۲ - ( اسم ) یاری مساعدت . ۳ - ( صفت ) مساعد یار یاور دستگیر جمع : اعوان .
ابن موسی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
عون . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عمروالقیس . رجوع به ابوعمرو شود.
بلند حصنی دان دولت ودرش محکم
به عون کوشش بر دَرْش مرد یابد بار.
از حفظ و عون یزدان در سرد و گرم دهر
بر شخص عالی تو شعار و دثار باد.
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک.
چو عقل مایه عونی چو بخت اصل نجاح.
کرده بر لشکرگه باطل کمین.
تا بر بساط خاک سر آید زمان آب.
افلاک جمله عدّت و اجرام لشکر است.
حساب طالع از اقبال کردش
به عون طالع استقبال کردش.
که باشد مرا عون تو پرّ و بال.
- عون الهی ؛ استعانت و دستگیری خداوند. ( ناظم الاطباء ).
|| ( اِ ) پشتیبان و یاری گر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). پشتیبان در کار و یارگر. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. ج ، أعوان. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عرب گوید: جأت السنة و جاء معها أعوانها؛ یعنی خشک سالی آمد و یاران آن ( ملخ و گرگ و بیماری ) نیز آمدند. ( از اقرب الموارد ) :
جلال دولت عالی محمد محمود
که عون و ناصر او باد جاودان یزدان.
اصحاب بینش ید بیضای من نیند.
عون . (ع اِ) ج ِ عانة. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عانة شود. || ج ِ عُوان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عوان شود.
- ابوعون ؛ خرما. (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
- || نمک ، چون در خوردن طعام از آن کمک میگیرند. (از اقرب الموارد).
عون . [ ع َ ] (اِخ ) ابن ابی جحیفة. رجوع به ابوحفص شود.
عون . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ. تابعی بود. (منتهی الارب ).
عون . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن جعفر طیار. فرزند عبداﷲ بود از زینب بنت علی (ع ). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 436 شود.
عون . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن عتبةبن مسعود هذلی . خطیب و راویة و نسب شناس و شاعر و ساکن کوفه بود. وی مدتی بهمراهی ابن اشعث خروج کرد و سپس گریخت . و درخلافت عمربن عبدالعزیز مصاحب او بود و در حدود سال 115 هَ . ق . درگذشت . (از الاعلام زرکلی از البیان و التبیین ج 1 و تهذیب التهذیب ج 8 و حلیةالاولیاء ج 4).
عون . [ ع َ ] (اِخ ) ابن علی بن ابی طالب علیه السلام . مادرش اسماء بنت عمیس بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 584 شود.
عون . [ ع َ ] (اِخ ) ابن محمد سوف بن محمد لافی محمودی طرابلسی . وی مانند پدر خود از مجاهدان طرابلس غرب بشمار میرفت ، و در برابر اشغالگران ایتالیایی مقاومت کرد و در راه مبارزه ٔ خود چندین بار به بلاد شام و مصر مهاجرت کردو سرانجام بسال 1366 هَ . ق . در طرابلس غرب درگذشت .رجوع به الاعلام زرکلی ج 5 ص 280 و جهادالابطال شود.
عون . [ ع َ ] (اِخ ) ابن محمدبن کندی ، مکنی به ابومالک . وی یکی از یاران ابن اعرابی بود.از سلمةبن عاصم حدیث فراگرفت و صولی از وی نقل کرده است . رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 99 شود.
عون . [ ع َ ] (اِخ ) ابن منذربن نعمان لخمی . از امیران شجاع بنی لخم در حیره ٔ عراق بود. وی همراه خالدبن ولیدبه بلاد شام رفت و در واقعه ٔ بصری شجاعت خویش را بروز داد. و در واقعه ٔ أجنادین زخم برداشت و بسال 13 هجری درگذشت . (از الاعلام زرکلی از روض الشقیق ص 240).
عون . [ ع َ ] (اِخ ) ابن موسی . رجوع به ابوروح شود.
عون . [ ع َ ] (اِخ ) مکنی به ابومعمر. رجوع به ابومعمر شود.
عون . [ ع َ ] (اِخ ) مولای جعدةبن هبیرة. رجوع به ابوفاخته شود.
بلند حصنی دان دولت ودرش محکم
به عون کوشش بر دَرْش مرد یابد بار.
(از تاریخ بیهقی ص 277).
اکنون آن شرط نگاه دارم بمشیة اﷲ و عونه . (تاریخ بیهقی ).
از حفظ و عون یزدان در سرد و گرم دهر
بر شخص عالی تو شعار و دثار باد.
مسعودسعد.
قوت گرفت و قوت او هست برفزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک .
مسعودسعد.
بزرگ بارخدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه ٔ عونی چو بخت اصل نجاح .
مسعودسعد.
ای سپاه حق به عون رای تو
کرده بر لشکرگه باطل کمین .
خاقانی .
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سر آید زمان آب .
خاقانی .
آن را که عون و نصرت ایزد مدد دهد
افلاک جمله عدّت و اجرام لشکر است .
ظهیر.
امید در عون باری تعالی و اقبال ایام دولت بست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 225).
حساب طالع از اقبال کردش
به عون طالع استقبال کردش .
نظامی .
بخواهم که شاها عنایت دهی
که باشد مرا عون تو پرّ و بال .
کشفی .
- بعون اﷲ ؛ به یاری خداوند : چنانک یاد کرده آید بعون اﷲ تعالی و حسن توفیقه . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 111). بعون اﷲ عزوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش را نیازردم . (گلستان ).
- عون الهی ؛ استعانت و دستگیری خداوند. (ناظم الاطباء).
|| (اِ) پشتیبان و یاری گر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پشتیبان در کار و یارگر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است . ج ، أعوان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عرب گوید: جأت السنة و جاء معها أعوانها؛ یعنی خشک سالی آمد و یاران آن (ملخ و گرگ و بیماری ) نیز آمدند. (از اقرب الموارد) :
جلال دولت عالی محمد محمود
که عون و ناصر او باد جاودان یزدان .
فرخی .
فرعونیان بی فر و عونند لاجرم
اصحاب بینش ید بیضای من نیند.
خاقانی .
نی به سحر ساحران فرعونشان
می کشید وگشت دولت عونشان .
مولوی .
|| خادم . (اقرب الموارد). خدمتگزار. نوکر. خدمتکار. || (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (مهذب الاسماء).
فرهنگ عمید
۲. (صفت ) مساعد، مددکار، پشتیبان خادم.
دانشنامه اسلامی
یاری. «فُلانٌ عَوْنی» فلانی یار و کمک من است همچنین است اعانت. . در آوردن قرآن گروه دیگری او را یاری کردهاند . بر خوبی و تقوی یکدیگر را یاری نمائید و بر گناه و تجاوز همدیگر را یاری نکنید. استعانت: یاری خواستن. . . از صبر و صلوة در انجام اوامر خدا کمک جوئید. مستعان: اسم مفعول است، یاری جسته شده .
...
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
حضرت زینب دو پسر داشتن به نام عون و محمد که هر دو فدای امام حسین شدند و در کربلا شهید شدند.