کلمه جو
صفحه اصلی

سرپنجه


مترادف سرپنجه : چنگ، چنگال، استیلا، تسلط، زور، قدرت، مسلط، جفاپیشه، ستمگر، ظالم

متضاد سرپنجه : دادگر، رئوف

فارسی به انگلیسی

hand or palm, claws, the mailed fist, might


dominant, supreme, tiptoe


dominant, supreme, tiptoe, hand or palm, claws, the mailed fist, might, claw

مترادف و متضاد

اسم ≠ دادگر، رئوف


چنگ، چنگال


استیلا، تسلط، زور، قدرت


مسلط


جفاپیشه، ستمگر، ظالم


۱. چنگ، چنگال
۲. استیلا، تسلط، زور، قدرت
۳. مسلط
۴. جفاپیشه، ستمگر، ظالم ≠ دادگر، رئوف


فرهنگ فارسی

سرانگشتان، پنجه دست، زورونیرووقدرت، دلاور
۱ - سر انگشتان . ۲ - پنجه دست چنگ چنگال . ۳ - قدرت زور . ۴ - ( صفت ) دارای پنجه قدرت مسلط : تو آن کودک از مگس رنجه یی که امروز سالار و سرپنجه یی ( بوستان )

قسمت انتهایی دستۀ بربط‌ها و سازهای کمانه‌ای که گوشی‌ها در آن قرار می‌گیرند


فرهنگ معین

( ~ . پَ جَ یا جِ ) ۱ - (اِمر. ) سر - انگشتان . ۲ - نیرو، قدرت . ۳ - (ص . ) زورمند، ستمگر.

لغت نامه دهخدا

سرپنجه. [ س َ پ َ ج َ / ج ِ ] ( اِ مرکب ) پنجه دست. ( غیاث ) ( برهان ) :
به خُردی دَرَم زور سرپنجه بود
دل زیردستان ز من رنجه بود.
سعدی.
دلاور به سرپنجه گاوزور
ز هولش به شیران درافتاده شور.
سعدی.
|| زور و قوت. ( غیاث ). قوت و توانایی. ( آنندراج ) :
به سرپنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجه شیرافکنی هست.
نظامی.
که به سرپنجه شیرگیر شده ست
شیر برنا و گرگ پیر شده ست.
نظامی.
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سرپنجه عقل تیز.
سعدی.
ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجه غم شود.
سعدی.
حافظ از سرپنجه عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پای پیل.
حافظ.
|| مجازاً بمعنی ظلم و تعدی. ( غیاث ) :
به ابن صبح که سرپنجه ها کند چو نجوم
به ابن عِرس که دم لابه ای کند چو کلاب.
خاقانی.
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود.
حافظ.
|| ( ص مرکب ) کنایه از مردم پرقوت و ظالم و مرد قوی دست که مشق زور پنجه رسانیده باشد. ( غیاث ). مردم پرقوت و زبردست. ( برهان ). کنایه از مردم پرقوت و بی باک. ( انجمن آرای ناصری ). مرد قوی دست و ظالم. ( آنندراج ). مردم آزار و بی باک. ( برهان ) ( انجمن آرا ) :
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان درآویزد.
خاقانی.
شکنجه گرچه پنجه اش را کند سست
کند سرپنجه را درکنگره چست.
نظامی.
نبینی درایام او رنجه ای
که نالد ز بیداد سرپنجه ای.
سعدی.
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای.
سعدی.
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود.
سعدی.

فرهنگ عمید

۱. سرانگشتان، پنجۀ دست.
۲. [مجاز] زور، نیرو، قدرت.
۳. (صفت ) زبردست: جنگ و زورآوری مکن با مست / پیش سرپنجه در بغل نِه دست (سعدی: ۱۷۸ ).

فرهنگستان زبان و ادب

{pegbox, headstocks} [موسیقی] قسمت انتهایی دستۀ بربط ها و سازهای کمانه ای که گوشی ها در آن قرار می گیرند

گویش مازنی

/sar panje/ دفعه – بار – مرتبه - انگشتان

پیشنهاد کاربران

معنی سر پنجه:نیرومند ، توانا

سرپنجه ( Tip ) : [ اصطلاح کفاشی]: انتهایی ترین قسمت پنجه.

سر پنجه. برومند و فتنه


کلمات دیگر: