کلمه جو
صفحه اصلی

عنق


مترادف عنق : خر، گردن، معطف

فارسی به انگلیسی

sullen

فرهنگ فارسی

گردن، جمع اعناق
( اسم ) گردن جمع : اعناق . یا عنق رحم . گلوی زهدان .
از عیونی است که اسب را عارض شود و آن ورم و انتفاخی است باندازه یک انار و یا کوچکتر از آن که در پائین خاصره او پدید آید

فرهنگ معین

(عُ نُ ) [ ع . ] (اِ. ) گردن ، ج . اعناق .

لغت نامه دهخدا

عنق. [ ع َ ن َ ] ( ع مص ) دراز و سطبر گشتن گردن. ( از اقرب الموارد ).

عنق. [ ع َ ن َ ] ( ع اِمص ) درازی گردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). درازی و سطبری گردن. ( از اقرب الموارد ). || نوعی از رفتار شتاب ستور. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). نوعی سیر و حرکت کردن شتاب آمیز و گشاده و وسیع، برای شتر و ستور. و آن اسم است از «اعناق » چنانکه گویند: یا ناق سیری عنقاً فسیحا؛ یعنی ای ماده شتر، با شتاب و گشاده حرکت کن. ( از اقرب الموارد ).

عنق. [ ع ُ ن ُ ] ( ع اِ ) گردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). فاصله بین سر و بدن. ( از اقرب الموارد ). بصورت مذکر و مؤنث به کار میرودو تذکیر آن بیشتر است. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). بنی تمیم آن را بسکون نون تلفظ میکنند. ( از ناظم الاطباء ). عُنْق. عُنَق. ج ، أعناق ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد )، أعنُق. ( ناظم الاطباء ) :
خاک اکنون بر سر ترک و قنق
که یکی شک هر دو را بندد عنق.
مولوی.
آن یکی را بیگهان آمد قنق
ساخت او را همچو طوق اندر عُنق.
مولوی ( مثنوی ج 5 ص 232 ).
|| جماعت مردم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ): جأنی عنق من الناس ؛ یعنی جماعتی از مردم نزد من آمدند. جاء الناس عنقاً عنقاً؛ مردم فرقه فرقه آمدند. ( از اقرب الموارد ). || مهتران. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رؤسا و مهتران. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). پاره ای از خیر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). پاره ای از کار، خواه خیر باشد و خواه شر. ( از اقرب الموارد ). و در حدیث است که «المؤذنون أطول الناس أعناقاً»؛ یعنی مؤذنان بیشترین مردم هستند در اعمال نیک ، و نیز آنان بطول عنق وصف میشوند. در این حدیث «اعناق » را به کسر همزه نیز خوانده اند؛ یعنی مؤذنان سریعترین مردم هستند بسوی بهشت. ( از منتهی الارب ). || پائین شکنبه ستور. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ابتدای هر چیز: مات فلان فی عنق الصیف ؛ فلان در ابتدای تابستان درگذشت. ( از اقرب الموارد ). || عنق الدهر؛ زمان قدیم. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || انتظار و تمایل : هم عنق الیک ؛ آنان متمایل به تو هستند و منتظر تو میباشند. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || سابقه : له عنق فی الخیر؛ او را سابقه ای است در نیکی. ( از اقرب الموارد ). || ذمه و عهد: أمانةاﷲ فی عنقک ؛ امانت خداوند بر ذمه و عهده تو است. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || گلوگاه : ابریق محزوق العنق ؛ آبدستان تنگ گلوگاه. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ). و رجوع به محزوق شود.

عنق . [ ] (ع اِ) از عیوبی است که اسب را عارض شود، و آن ورم و انتفاخی است به اندازه ٔ یک انار و یا کوچکتر از آن که در پائین خاصره ٔ او پدید آید. عنق عیبی است فاحش و علاج پذیر نباشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 27).


عنق . [ ع َ ن َ ] (ع اِمص ) درازی گردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). درازی و سطبری گردن . (از اقرب الموارد). || نوعی از رفتار شتاب ستور. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نوعی سیر و حرکت کردن شتاب آمیز و گشاده و وسیع، برای شتر و ستور. و آن اسم است از «اعناق » چنانکه گویند: یا ناق سیری عنقاً فسیحا؛ یعنی ای ماده شتر، با شتاب و گشاده حرکت کن . (از اقرب الموارد).


عنق . [ ع َ ن َ ] (ع مص ) دراز و سطبر گشتن گردن . (از اقرب الموارد).


عنق . [ ع ُ ] (ع اِ) گردن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به عُنُق شود.


عنق . [ ع ُ ن َ ] (ع اِ) گردن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || به معانی دیگر عُنُق . (از منتهی الارب ). رجوع به عُنُق شود.


عنق . [ ع ُ ن ُ ] (ع اِ) گردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فاصله ٔ بین سر و بدن . (از اقرب الموارد). بصورت مذکر و مؤنث به کار میرودو تذکیر آن بیشتر است . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). بنی تمیم آن را بسکون نون تلفظ میکنند. (از ناظم الاطباء). عُنْق . عُنَق . ج ، أعناق (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)، أعنُق . (ناظم الاطباء) :
خاک اکنون بر سر ترک و قنق
که یکی شک هر دو را بندد عنق .

مولوی .


آن یکی را بیگهان آمد قنق
ساخت او را همچو طوق اندر عُنق .

مولوی (مثنوی ج 5 ص 232).


|| جماعت مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): جأنی عنق من الناس ؛ یعنی جماعتی از مردم نزد من آمدند. جاء الناس عنقاً عنقاً؛ مردم فرقه فرقه آمدند. (از اقرب الموارد). || مهتران . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رؤسا و مهتران . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پاره ای از خیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پاره ای از کار، خواه خیر باشد و خواه شر. (از اقرب الموارد). و در حدیث است که «المؤذنون أطول الناس أعناقاً»؛ یعنی مؤذنان بیشترین مردم هستند در اعمال نیک ، و نیز آنان بطول عنق وصف میشوند. در این حدیث «اعناق » را به کسر همزه نیز خوانده اند؛ یعنی مؤذنان سریعترین مردم هستند بسوی بهشت . (از منتهی الارب ). || پائین شکنبه ٔ ستور. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ابتدای هر چیز: مات فلان فی عنق الصیف ؛ فلان در ابتدای تابستان درگذشت . (از اقرب الموارد). || عنق الدهر؛ زمان قدیم . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || انتظار و تمایل : هم عنق الیک ؛ آنان متمایل به تو هستند و منتظر تو میباشند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || سابقه : له عنق فی الخیر؛ او را سابقه ای است در نیکی . (از اقرب الموارد). || ذمه و عهد: أمانةاﷲ فی عنقک ؛ امانت خداوند بر ذمه و عهده ٔ تو است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || گلوگاه : ابریق محزوق العنق ؛ آبدستان تنگ گلوگاه . (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به محزوق شود.
- بدعنق ؛ در تداول فارسی ، عبوس . عابس . ترش روی . بداخلاق .
- ذوالعنق ؛ نام اسب مقدادبن اسود و نیز لقب چند تن است . رجوع به ذوالعنق درهمین لغت نامه و منتهی الارب شود.
- عنق رحم ؛ گلوی زهدان . (فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ عمید

گردن.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۹(بار)
گردن. در اقرب الموارد گفته:عنق محل اتصال سر به بدن است مذکّر و مؤنّث هر دو آید مذکّر بودن اکثر است جمع آن اعناق می‏باشد. . دست را به گردنت بسته نکن(در انفاق تقتیرنکن) . در آیه . مراد از «فَوْقَ الْاَعْناقِ» ظاهراً سرهات که بالای گردن قرار گرفته‏اند. . راغب گوید به اشراف ناس اعناق القوم گویند و اعناق در آیه به معنی اشراف است. طبرسی آن را یکی از چند احتمال شمرده. ولی ظهور آیه می‏رساند که اعناق به معنی گردنهاست و خضوع اعناق عبارت اخرای خضوع صاحبان اعناق است و خضوع شامل همه است نه فقط برای اشراف می‏باشد.

پیشنهاد کاربران

خر، گردن، معطف


پشت گردن


کلمات دیگر: