کلمه جو
صفحه اصلی

ریز


مترادف ریز : خرد، کوچک، شکسته

فارسی به انگلیسی

tiny, very small, microscopic, fine, in fine grains, in fine drops, details, diminutive, micro-, mini-, minute, pint-size, wee

diminutive, fine, micro-, mini-, minute, pint-size, wee


tiny, fine, in fine grains(or drops), finely, details


فارسی به عربی

دقیقة , صغیر , صغیر جدا , غرامة , قصاصة , مهر

مترادف و متضاد

۱. خرد، کوچک
۲. شکسته


list (اسم)
کنار، صورت، ریز، نرده، سیاهه، فهرست، جدول، کجی، شیار، سجاف، فرد، میدان نبرد

pony (صفت)
ریز، ریزه

teeny (صفت)
ریز، کوچک، ریزه، ناچیز

minikin (صفت)
ریز، کوچولو، خرد، ظریف

snippety (صفت)
ریز

weeny (صفت)
ریز، کوچک، بی اهمیت

small (صفت)
پست، خفیف، ریز، کوچک، ریزه، خرد، محقر، کم، جزئی، دون

little (صفت)
پست، مختصر، ریز، کوچک، کوتاه، خرد، بچگانه، اندک، قد کوتاه، کم، جزئی، معدود، ناچیز، حقیر، درخور بچگی

fine (صفت)
خوب، خوشایند، ریز، نازک، عالی، لطیف، ظریف، فاخر، نرم، شگرف

atomic (صفت)
اتمی، هستهای، تجزیه ناپذیر، ذره ای، ریز، مربوط به جوهر فرد

tiny (صفت)
ریز، کوچک، کوچولو، ریزه، خرد، ناچیز، بسیار کوچک

minute (صفت)
ریز، کوچک، جزئی، بسیار خرد

wee (صفت)
ریز، اندکی، لحظه ای

خرد، کوچک


شکسته


فرهنگ فارسی

ریزه، خرد، کوچک، بسیارریز، ذره
( اسم ) کام آرزو هوی و هوس .
ده مرکز دهستان ریز بخش خورموج شهرستان بوشهر .

تکرار سریع و ممتد یک نغمه و گاه دو نغمه


فرهنگ معین

(اِ.) کام ، آرزو.


(ص .) خرد، کوچک .


(ص . ) خرد، کوچک .
(اِ. ) کام ، آرزو.

لغت نامه دهخدا

ریز. (اِخ ) دهی از بخش سربند شهرستان اراک . دارای 193 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول عمده ٔ آنجا غلات و بنشن و انگور و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


ریز. (ص ،اِ) خرده و ذره . هر چیز خرد و بسیار کوچکی که مانندگرد باشد. (ناظم الاطباء). خرده و ریزه . (از برهان ).پاره ای از چیزی . (آنندراج ). خرد. مقابل درشت . بسیارکوچک . سخت خرد. کوچک . (یادداشت مؤلف ) :
ترا گفتند از این بازار بگذر خاک بیزی کن
که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی .

خاقانی .


اگر خواهی گرفت از ریز روزی روزه ٔ عزلت
کلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانی .

خاقانی .


- خط ریز ؛ خط خفی . خط ریزه . (از یادداشت مؤلف ).
- ریزبافت ؛ مقابل درشت بافت (در جامه و پارچه ). (یادداشت مؤلف ).
- ریزبُر ؛ (در توتون و برگ سیگار و تنباکو) که بسیار خرد بریده باشند. (از یادداشت مؤلف ).
- ریزخوار ؛ میکروفاژ . (لغات فرهنگستان ).
- ریزدانه ؛ میکرولیتیک ؛ به معنی سنگهایی که از دانه های بسیار ریز ساخته شده است . (لغات فرهنگستان ).
- ریز و مریز ؛ ریزه نقش . کوچک اندام . کسی که هیکل کوچک و جمعوجور دارد. (فرهنگ لغات عامیانه ).
- قلم ریز ؛ قلم خفی . مقابل قلم درشت .آنکه بدان خط رقیق و نازک توان نوشت . (یادداشت مؤلف ).
- امثال :
فلفل مبین که ریز است بشکن ببین چه تیزاست . (امثال و حکم دهخدا).
|| هر چیز خردشده . || بچه ٔ کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). || جرعه . (ناظم الاطباء) (برهان ) (از شعوری ج 2 ص 18) :
ریزی بریز از آن می روحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه .

خاقانی .


چون آگهی که شیفته و کشته ٔ توام
روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست .

خاقانی (از جهانگیری ).


ریزی از چاشنی ریژ به کامم نرسید
روزیی کآن ننهادست قدر می نرسد.

خاقانی .


|| هر چیز ترد و شکننده . || پیاله . پیمانه . ساغر. (ناظم الاطباء). پیمانه . (برهان ). || تخم مرغ به هم آمیخته شده . || مخلوط تنک و رقیقی که از تخم مرغ و زعفران ترتیب دهند. || نعمت و ثروت و توانگری . (ناظم الاطباء). نعمت . (برهان ) (فرهنگ خطی ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا). || رحمت . (ناظم الاطباء) (برهان ). رحمت و در لسان الشعرا بازای فارسی بدین معنی مندرج است . (شرفنامه ٔ منیری ).
- ریزی بریز ؛ کلمه ٔ دعا، یعنی رحمت کن . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) :
ای فیض رحمت تو روان سوی عاصیان
ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا.

خاقانی .


|| شهوت . هوا و هوس . (ناظم الاطباء). کام و مراد. آرزو. هوس . هوا. (یادداشت مؤلف ). مراد و کام . (ناظم الاطباء) (از برهان ). مراد. (فرهنگ خطی ) (شرفنامه ٔ منیری ). کام و مراد. اما صاحب تحفةالاحباب بدین معنی به زای فارسی آورده و صاحب برهان به وی اقتفا کرده . (از آنندراج ) :
دیدی تو ریز و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب .

رودکی .


|| قلمها؛ یعنی اجزای حسابی . صورت . سیاهه : ریز سیاهه ؛ اقلام آن . خرده ها و قلمها و رقمهای حسابی : به ریز؛ همه ٔ جزئیات در حساب . جزء سیاهه : ریز یک حساب ؛ اقلام آن . (یادداشت مؤلف ).
- ریز حساب ؛ صورت جزء حساب . (لغات فرهنگستان ).
|| متصل . دایم : دم ریز. یکریز. (یادداشت مؤلف ).
- بریز ؛ (در تداول عوام ) متصل . پیوسته . پیاپی .دایم . متوالی . متواتر. دنبال یکدیگر. (یادداشت مؤلف ).
- یک ریز ؛ پیوسته . پیاپی . (یادداشت مؤلف ). یکسره و مستمر و پیاپی . و پی گیر: فلان کس یک ریز حرف می زند. (از فرهنگ لغات عامیانه ).
|| (اصطلاح مقنیان و بنایان ) انحدار نشیب . (یادداشت مؤلف ).

ریز. (ع اِ) مقلوب رِزّ که یکی از دو زای ادغام شده به یاء قلب گردیده است . (از نشوءاللغة ص 12 از ابن الاعرابی ).


ریز. ( ص ،اِ ) خرده و ذره. هر چیز خرد و بسیار کوچکی که مانندگرد باشد. ( ناظم الاطباء ). خرده و ریزه. ( از برهان ).پاره ای از چیزی. ( آنندراج ). خرد. مقابل درشت. بسیارکوچک. سخت خرد. کوچک. ( یادداشت مؤلف ) :
ترا گفتند از این بازار بگذر خاک بیزی کن
که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی.
خاقانی.
اگر خواهی گرفت از ریز روزی روزه عزلت
کلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانی.
خاقانی.
- خط ریز ؛ خط خفی. خط ریزه. ( از یادداشت مؤلف ).
- ریزبافت ؛ مقابل درشت بافت ( در جامه و پارچه ). ( یادداشت مؤلف ).
- ریزبُر ؛ ( در توتون و برگ سیگار و تنباکو ) که بسیار خرد بریده باشند. ( از یادداشت مؤلف ).
- ریزخوار ؛ میکروفاژ . ( لغات فرهنگستان ).
- ریزدانه ؛ میکرولیتیک ؛ به معنی سنگهایی که از دانه های بسیار ریز ساخته شده است. ( لغات فرهنگستان ).
- ریز و مریز ؛ ریزه نقش. کوچک اندام. کسی که هیکل کوچک و جمعوجور دارد. ( فرهنگ لغات عامیانه ).
- قلم ریز ؛ قلم خفی. مقابل قلم درشت.آنکه بدان خط رقیق و نازک توان نوشت. ( یادداشت مؤلف ).
- امثال :
فلفل مبین که ریز است بشکن ببین چه تیزاست . ( امثال و حکم دهخدا ).
|| هر چیز خردشده. || بچه کوچک و خرد. ( ناظم الاطباء ). || جرعه. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( از شعوری ج 2 ص 18 ) :
ریزی بریز از آن می روحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه.
خاقانی.
چون آگهی که شیفته و کشته توام
روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست.
خاقانی ( از جهانگیری ).
ریزی از چاشنی ریژ به کامم نرسید
روزیی کآن ننهادست قدر می نرسد.
خاقانی.
|| هر چیز ترد و شکننده. || پیاله. پیمانه. ساغر. ( ناظم الاطباء ). پیمانه. ( برهان ). || تخم مرغ به هم آمیخته شده. || مخلوط تنک و رقیقی که از تخم مرغ و زعفران ترتیب دهند. || نعمت و ثروت و توانگری. ( ناظم الاطباء ). نعمت. ( برهان ) ( فرهنگ خطی ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). || رحمت. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). رحمت و در لسان الشعرا بازای فارسی بدین معنی مندرج است. ( شرفنامه منیری ).
- ریزی بریز ؛ کلمه دعا، یعنی رحمت کن. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از شرفنامه منیری ) ( از آنندراج ) :

ریز. (نف مرخم ) (ماده ٔ مضارع ریختن ) ریزنده و ریزان و پاشان و افشان و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود، مانند: اشک ریز؛ کسی که گریه می کند و اشک از چشم آن روان است ... (از ناظم الاطباء). ریزنده . (آنندراج ). فاعل از ریزیدن . (شرفنامه ٔ منیری ).
- آب ریزی کردن ؛ آب ریختن :
ز دریای او آبریزی کنند
بر آن گنجدان خاک بیزی کنند.

نظامی .


- ابر سیلاب ریز ؛ ابری که باران سیل آسا ببارد :
تغافل نسازی که سیلاب تیز
به جوش است در ابر سیلاب ریز.

نظامی .


- برف ریز ؛ که برف ببارد. برف بار :
چو برگ بهار آسمان برف ریز.

نظامی .


- جرعه ریز کردن ؛ جرعه جرعه ریختن :
سکندر منش کرد بر باده تیز
ز می کرد یاقوت را جرعه ریز.

نظامی .


- جلوریز ؛ ظاهراً به سرعت و تندی . تازان : لشکریان از منع سرداران متقاعد نشده جلوریز به شهر داخل شده ... معاونت به بونه ٔ [ بنه ٔ ] خودنمودند. (مجمل التواریخ گلستانه ص 25).
- خونابه ریز ؛ اشک ریز. اشک خونین ریز :
به شب زنده داران بیگاه خیز
به خاک غریبان خونابه ریز.

نظامی .


- خون ریز ؛ سفاک و کسی که خون می ریزد. (ناظم الاطباء).
- || قتل . عمل خون ریختن . (یادداشت مؤلف ) :
به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام از این انجمن درنماند.

خاقانی .


فراقت ز خون ریز من درنماند
سر کویت از لافزن درنماند.

نظامی .


رجوع به ماده ٔ خونریز شود.
- درم ریز ؛ نثار کردن پول :
کنم بر درم ریز خود زرفشان .

نظامی .


درم ریز کن بر سر جویبار.

نظامی .


- زعفران ریز ؛ که زعفران بریزد. که زعفران بپاشد :
زر آن میوه ٔ زعفران ریز شد
که چون زعفران شادی انگیز شد.

نظامی (شرفنامه ص 226).


- سنگ ریز ؛ سنگ باران .
- || حادثه ٔ سخت :
مگر چاره سازم در این سنگ ریز.

نظامی .


- سیماب ریز ؛ کنایه از براق و درخشان :
ستیزنده ازتیغ سیماب ریز
چو سیماب کرده گریزاگریز.

نظامی .


- شکرریز ؛ شکرساز و کسی که قند و نبات و حلوا می سازد. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ شکرریز شود.
- || شیرین . مطبوع و دلپسند :
شکرریز بزمی دگر ساختم .

نظامی .


شکرریز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته .

نظامی .


- عرق ریز ؛ خوی کنان . کسی که عرق از بدن وی روان است . (ناظم الاطباء).
- گنج ریز ؛ گوهرخیز. گوهرزا. گرامی . گرانقدر :
به آواز پوشیدگان گفت خیز
گزارش کن از خاطر گنج ریز.

نظامی .


بفرمود تا خازن زودخیز
کند پیل بالا بر آن گنج ریز.

نظامی .


- گهرریز ؛ کسی که گوهر می افشاند. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ گهرریز شود.
- مشک ریز ؛ که مشک بریزد. که مشک بپاشد. کنایه از چیز معطر و خوشبوی :
پندارم آهوان تتارند مشک ریز.

سعدی .


- هلاهل ریز ؛ حیوانی که زهر می پاشد. (ناظم الاطباء).
- یاقوت ریز کردن ؛ یاقوت ریختن . کنایه از ریختن قطرات شراب در خاک :
زِ می کرد بر خاک یاقوت ریز.

نظامی .


ترکیب های دیگر:
- آب ریز . بتون ریزی . پی ریز (در تداول ، متصل و پیوسته ). پی ریزی . تخم ریز. توپ ریز. جلوریز. خاک ریز. خایه ریز. خونریز. دم ریز. رنگ ریز. ساچمه ریز. سرریز (شدن ). سینه ریز. شکرریز. شمعریز. طرح ریز. قهوه ریز (قهوه جوش ). کاریز. کهریز. گل ریز. لب ریز. لگام ریز. مجسمه ریز. نخودریز. نیریز. واریز. (یادداشت مؤلف ). رجوع به هر یک از ترکیب های فوق شود.
|| (فعل امر) امر به ریختن یعنی بریز. (برهان ) (آنندراج ) (از انجمن آرا). امر از ریزیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به ریختن و ریزیدن شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه . تبریز. نیریز. چهریز. (یادداشت مؤلف ).

ریز. (اِخ ) ده مرکزدهستان ریز، بخش خورموج شهرستان بوشهر. دارای 432 تن سکنه . آب آن از چشمه و چاه و محصول عمده ٔ آنجا غلات و برنج و لبنیات و خرما و صنایع دستی زنان آنجا گلیم و عبا بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


ریز. (اِخ ) نام یکی از دهستانهای نه گانه ٔ بخش خورموج شهرستان بوشهر. حدود و مشخصات آن بشرح زیر است : از شمال ، دهستان و ارتفاعات دزگاه و پس رودک از باختر، دهستانهای دیروشنبه . از جنوب ، دهستان ثلاث و ارتفاعات کنگان . ازجنوب خاوری و خاور، دهستان جم و ارتفاعات دارالمیزان . این دهستان در جنوب خاوری بخش واقع و هوای آن گرم معتدل است و آب مشروب و زراعتی از چاه و چشمه و قنات تأمین می شود. محصولات عمده ٔ آنجا غلات ، خرما، مرکبات ، برنج و لبنیات و صنایع دستی زنان گلیم و عبا بافی است . از 14 آبادی تشکیل شده و در حدود 3100 تن جمعیت دارد. دیه های مهم آن نارستان ، نشان ، غرگی ، هرمی ناری ، تنگ مان ، کوه چهر، پشتو و مرکز آن ده ریز است . درشمال طایفه ٔ جعفربیگلو و در خاور طایفه ٔ شش بلوکی قشقایی قشلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


فرهنگ عمید

۱. = ریختن
۲. ریزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): اشک ریز، خون ریز، گوهرریز.
۳. ریخته شده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): سرریز، دورریز.
۱. هرچیز خُرد و بسیار کوچک، خُرد، کوچک، ذره.
۲. (اسم ) فهرست: ریزنمرات.
۳. (اسم ) [قدیمی] نعمت.
۴. (اسم ) [قدیمی] قطره، جرعه: ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان / ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا (خاقانی: ۶ ).
۵. [قدیمی] پیاله، پیمانه.
* ریزریز: پاره پاره، خرده خرده.

۱. هرچیز خُرد و بسیار کوچک؛ خُرد؛ کوچک؛ ذره.
۲. (اسم) فهرست: ریزنمرات.
۳. (اسم) [قدیمی] نعمت.
۴. (اسم) [قدیمی] قطره؛ جرعه: ◻︎ ای فیض رحمت تو گنه‌شوی عاصیان / ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا (خاقانی: ۶).
۵. [قدیمی] پیاله؛ پیمانه.
⟨ ریزریز: پاره‌پاره؛ خرده‌خرده.


۱. = ریختن
۲. ریزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): اشک‌ریز، خون‌ریز، گوهرریز.
۳. ریخته‌شده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): سرریز، دورریز.


دانشنامه عمومی

نام سابق شهر زرین شهر، اصفهان
ریز (شهر)، بوشهر

نام پیشین زرین شهر مرکز شهرستان لنجان استان اصفهان


دانشنامه آزاد فارسی

شهری در استان بوشهر، شهرستان جم، و مرکز اداری بخش ریز، با ارتفاعی حدود ۲۸۰ متر. در منطقه ای کوهستانی در ۱۵۴کیلومتری جنوب شرقی بندر بوشهر و ۳۶کیلومتری شمال غربی جم، سر راه جم به بوشهر، قرار دارد. رودخانۀ باغان از کنار آن می گذرد. اقلیم آن گرم و خشکو جمعیت آن ۱,۸۰۸ نفر است (۱۳۸۵).

فرهنگستان زبان و ادب

{tremolo/ tremulo (it. ), tremolando (it. )} [موسیقی] تکرار سریع و ممتد یک نغمه و گاه دو نغمه

گویش اصفهانی

تکیه ای: riz / kasla
طاری: riz
طامه ای: riz
طرقی: hürdoriz / kas
کشه ای: riz
نطنزی: riz


واژه نامه بختیاریکا

پسوند ازدیاد. مثلاً آستارِه ریز یعنی ستاره ریز؛ ستاره باران
شن؛ سنگریزه
معادل باران؛ نشان وفور است. دُیمه ریز یعنی دکمه ریز؛ یا آستاره ریز یعنی ستاره باران
( ● ) ؛ پسوندیست؛ مثلا آستارِه ریز؛ ستاره باران
پِندلِه؛ پِندلاکه؛ چِنجاله؛ نَک؛ رِزِل ( رزلک ) ؛ رزله؛ ریزلک؛ تِریز

پیشنهاد کاربران

منطقه ای در 35 کیلومتری جنوب غربی اصفهان که از سال 1324 مرکز شهرستان لنجان بود. این شهر در سال 1336 به زرین شهر تغییر نام داد

در نام "تبریز" یعنی چشمه

تب ( گرما ) ریز ( چشمه ) = چشمه آب گرم

rez
در کوردی به معنای" احترام "است
ریز گرتن:احترام گذاشتن
به ریز:محترم


کلمات دیگر: