کلمه جو
صفحه اصلی

دمساز


مترادف دمساز : انیس، خوگرفته، خوگیر، دمخور، دوست، موافق، مونس، ندیم، همدم، همراز

فارسی به انگلیسی

confidant, intimate


congenial, favorable, helpmate, intimate, confidant, tightknit

congenial, favorable, helpmate, intimate, tightknit


مترادف و متضاد

confidant (اسم)
خاصگی، دمساز، محرم، محرم اسرار، پرده دار

compatible (صفت)
موافق، جور، سازگار، همساز، دمساز

انیس، خوگرفته، خوگیر، دمخور، دوست، موافق، مونس، ندیم، همدم، همراز


فرهنگ فارسی

همدم، همصحبت، همراز، همنشین، موافق، سازگار
( صفت ) ۱ - همدم همراز مصاحب هم صحبت . ۲ - موافق سازگار .

فرهنگ معین

( ~. ) (ص فا. ) ۱ - همدم ، همراز. ۲ - موافق ، سازگار.

لغت نامه دهخدا

دمساز. [ دَ ] (نف مرکب ) دردآشنا. هم آهنگ . سازگار. سازوار. موافق . (یادداشت مؤلف ). موافق و هم آهنگ و همساز. (ناظم الاطباء). همنفس و همراز. (انجمن آرا)(آنندراج ). موافق به مدعا. (از برهان ) :
گشاده بر ایشان بود راز من
به هر نیک وبد بوده دمساز من .

فردوسی .


ز توران سزاوار و همباز تو
نیابم کسی نیز دمساز تو.

فردوسی .


که با کس نگویی تو این راز من
بدین کار باشی تو دمساز من .

فردوسی .


ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز.

فرخی .


هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دل راز نیست .

اسدی .


بجز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس .

اسدی .


کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی .

اسدی .


به هم دانا و نادان کی بود خوش
کجا دمساز باشد آب و آتش .

ناصرخسرو.


طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم
کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم .

خاقانی .


طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
خوی تو یاری گریست رای بدآموز را.

خاقانی .


بر او گو عشق با مریم همی باز
که مریم هست با او یار و دمساز.

نظامی .


بدو گفتند بت رویان دمساز
که ای شمع بتان چون شمع مگْداز.

نظامی .


همه زیبارخ و موزون و دمساز
همه دستانسراو نکته پرداز.

نظامی .


کاین غزل گفته شد چو دمسازان
زو خبر یافتند همرازان .

نظامی .


مگس پنداشت کآن قصاب دمساز
برای او در دکان کند باز.

عطار (اسرارنامه چ گوهرین ص 104).


با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی .

مولوی .


بیزاری دوستان دمساز
تفریق میان جسم و جان است .

سعدی .


جان داننده گرچه دمساز است
با بدن بر فلک به پرواز است .

احدی .


شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
وَافغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست .

حافظ.


ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زآنکه جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم .

حافظ.


- دمساز شدن ؛ هم آهنگ و سازوار گشتن . موافقت و سازگاری نمودن . دمساز گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
به جفت مرغ آبی باز کی شد
پری با آدمی دمساز کی شد.

نظامی .


و رجوع به ترکیب دمساز گشتن شود.
- دمساز گشتن ؛ قرین شدن . هم نفس گردیدن . موافق کسی گشتن :
فریدون ز کاوه سرافراز گشت
که با تخت و دیهیم دمساز گشت .

فردوسی .


بگفت این و ازپیش او بازگشت
تو گفتی که با باد دمساز گشت .

فردوسی .


وزآن جایگه پیلتن بازگشت
تو گفتی ورا چرخ دمساز گشت .

فردوسی .


فرستاده ٔ نامور بازگشت
پی باره با باد دمساز گشت .

فردوسی .


بگفت این و از حربگه بازگشت
بر این داستان شاه دمساز گشت .

نظامی .


به جستن تا به شب دمساز گشتند
به نومیدی هم آخر بازگشتند.

نظامی .


چو دورت بینم از دمساز گشتن
رهم نزدیک شد در بازگشتن .

نظامی .


هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز.

حافظ.


|| تغنی و سرودگویی با هم . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح موسیقی ) هم آهنگ و هم آواز در صدا. همصدا. آنکه با تو و مثل تو خواند. (یادداشت مؤلف ). با آواز لحن موافق :
چو بشنید رامشگر آواز اوی
همان خوب گفتار دمساز اوی .

فردوسی .


بشد شاد لنبک از آواز اوی
وز آن خوب گفتار دمساز اوی .

فردوسی .


چو خسرو دید کآن مرغان دمساز
چمن را فاخته ند و صید را باز.

نظامی .


حقیقت گشتشان کآن مرغ دمساز
به اقصای مداین کرده پرواز.

نظامی .


اگرچه مختلف آواز بودند
همه با ساز شب دمساز بودند.

نظامی .


همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید.

مولوی .


- نغمه ٔ دمساز ؛ ساز موافق و هم کوک . (از ناظم الاطباء).
|| دوست و محب و رفیق و معتمد و همدم و همراه و هم وثاق . (ناظم الاطباء). یار موافق و رفیق شفیق . (لغت محلی شوشتر). محب . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ). قرین . جفت . همنفس . همدم . (یادداشت مؤلف ) :
آن شنیدی که گفت دمسازی
با رفیقی از آن خود رازی .

سنایی .


ملکت از وی مرفه و تازان
هفت سیاره اش چو دمسازان .

سنایی .


|| زن یا شوهر. (ناظم الاطباء).

دمساز. [ دَ ] ( نف مرکب ) دردآشنا. هم آهنگ. سازگار. سازوار. موافق. ( یادداشت مؤلف ). موافق و هم آهنگ و همساز. ( ناظم الاطباء ). همنفس و همراز. ( انجمن آرا )( آنندراج ). موافق به مدعا. ( از برهان ) :
گشاده بر ایشان بود راز من
به هر نیک وبد بوده دمساز من.
فردوسی.
ز توران سزاوار و همباز تو
نیابم کسی نیز دمساز تو.
فردوسی.
که با کس نگویی تو این راز من
بدین کار باشی تو دمساز من.
فردوسی.
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز.
فرخی.
هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دل راز نیست.
اسدی.
بجز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس.
اسدی.
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی.
اسدی.
به هم دانا و نادان کی بود خوش
کجا دمساز باشد آب و آتش.
ناصرخسرو.
طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم
کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم.
خاقانی.
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
خوی تو یاری گریست رای بدآموز را.
خاقانی.
بر او گو عشق با مریم همی باز
که مریم هست با او یار و دمساز.
نظامی.
بدو گفتند بت رویان دمساز
که ای شمع بتان چون شمع مگْداز.
نظامی.
همه زیبارخ و موزون و دمساز
همه دستانسراو نکته پرداز.
نظامی.
کاین غزل گفته شد چو دمسازان
زو خبر یافتند همرازان.
نظامی.
مگس پنداشت کآن قصاب دمساز
برای او در دکان کند باز.
عطار ( اسرارنامه چ گوهرین ص 104 ).
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی.
مولوی.
بیزاری دوستان دمساز
تفریق میان جسم و جان است.
سعدی.
جان داننده گرچه دمساز است
با بدن بر فلک به پرواز است.
احدی.
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
وَافغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست.
حافظ.
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زآنکه جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم.
حافظ.
- دمساز شدن ؛ هم آهنگ و سازوار گشتن. موافقت و سازگاری نمودن. دمساز گشتن. ( یادداشت مؤلف ) :

فرهنگ عمید

همدم، همراز، هم صحبت، همنشین، موافق، سازگار، دمخور.

جدول کلمات

همدم ، همراز

پیشنهاد کاربران

موافق . . همراه . .

دردآشنا

دمسار به معنی 👇
موافق. همدم. سازگار 🌸

دمساز یعنی هم دم - همنشین - سازگار

همراز

سازگار


کلمات دیگر: