کلمه جو
صفحه اصلی

مرتفع


مترادف مرتفع : بلند، رفیع، شاهق، بلندپایه، منیف، افراشته، برافراشته، کشیده ، کوه، کوهپایه، رفع شده، برطرف، زایل

متضاد مرتفع : پست، کوتاه

برابر پارسی : بلندی، بالا، فراز، سربالا، افراشته، بلند

فارسی به انگلیسی

high, elevated, overhead


lofty


high, elevated, eminent, tall, uphill, upland, overhead

elevated, eminent, high, tall, uphill, upland


فارسی به عربی

مستوی عالی

مترادف و متضاد

بلند، رفیع، شاهق، بلندپایه، منیف


افراشته، برافراشته، کشیده ≠ کوه، کوهپایه


صفت ≠ پست، کوتاه


high (صفت)
رشید، علیه، با صدای بلند، بلند، خوشحال، علوی، خشن، عالی، گزاف، مرتفع، زیاد، عالی مقام، عالیجناب، علی، متعال، بو گرفته، بلند پایه، رفیع، وافرگران، تند زیاد، با صدای زیر، اندکی فاسد

brushed (صفت)
خار، مرتفع

elevated (صفت)
عالی، مرتفع، علی

lofty (صفت)
بزرگ، بلند، عالی، مرتفع، علی، ارجمند، بلند پایه، رفیع

۱. بلند، رفیع، شاهق، بلندپایه، منیف
۲. افراشته، برافراشته، کشیده ≠ پست، کوتاه
۳. کوه، کوهپایه
۴. رفعشده، برطرف، زایل


فرهنگ فارسی

بلندشونده، بلند
( اسم ) ۱ - بلند شونده بالا رونده . ۲ - بلند . ۳- کوه و تپه .

فرهنگ معین

(مُ تَ فِ ) [ ع . ] (اِفا. ) بلند و رفیع ، بلند شونده .

لغت نامه دهخدا

مرتفع. [ م ُ ت َ ف َ ] ( ع ص ) برداشته شده. ( غیاث اللغات ). برشده. بررفته. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). بلند کرده شده. برافراشته. بالا برده شده : نیت غزوی دیگر کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 273 ). || برطرف کرده. از بین برده. ( فرهنگ فارسی معین ). منتفی کرده شده. از بین برداشته. بر طرف شده . نعت است از ارتفاع. رجوع به ارتفاع شود. || گرانبها. قیمتی . ( فرهنگ فارسی معین ). گران قیمت. اعلا : از وی [ دمیره در مصر ] جامه های کتان خیزد مرتفع و با قیمت. ( حدود العالم ). از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع.( حدود العالم ). پس از آنجا سوی المعتز باللّه هدیه فرستاد مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع ومشک و کافور. ( تاریخ سیستان ). خواجه خلعت بپوشید...قبای سقلاطون بغدادی بود... و عمامه ای قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع. ( تاریخ بیهقی ص 150 ). هفت فرجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس و جامهای بغدادی مرتفع. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378 ). پنجاه پارچه نابریده مرتفع... ( تاریخ بیهقی ص 44 ).
مرتفع جامه های قیمت مند
بیشتر ز آنکه گفت شاید چند.
نظامی.
وانواع دیباج و سقلاطون مرتفع و شراب گران قیمت. ( تاریخ طبرستان ، از فرهنگ فارسی معین ). || بلند. رفیع. برافراشته :
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست.
سعدی.
- مرتفع شدن ؛ مرتفع گشتن. مرتفع گردیدن. منتفی شدن. برطرف شدن. زایل گشتن. برخاستن : تا رسوم جور و بیداد بکلی مرتفع گردد. ( ظفرنامه یزدی ).
- || برافراشته گشتن. رفعت یافتن. بلند شدن : اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 273 ). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او مرتفع شد. ( لباب الالباب ، فرهنگ فارسی معین ).
- || بلند بنا شدن. ( فرهنگ فارسی معین ).
- مرتفع ساختن و مرتفع کردن ؛ برطرف کردن. از بین بردن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار.
وحشی ( فرهنگ فارسی معین ).
- || برافراشتن ؛ بلند کردن. ( فرهنگ فارسی معین ).
- || بلند بنا کردن. ( فرهنگ فارسی معین ).

مرتفع. [ م ُ ت َ ف ِ ] ( ع ص ) بلند شونده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ). بالا رونده. ( فرهنگ فارسی معین ). || بلند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بلند کرده شده. برافراخته شده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مرتَفَع شود. || از جای بیرون شونده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ).ازجای بیرون شده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به معنی بعدی شود. || رفع شده. برطرف گشته. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مرتفَع شود. || با خصم نزدیک حاکم رفته. ( ناظم الاطباء ). رجوع به ترافع و مرافعة شود. || ( اِ ) پشته. تپه. رجوع به مرتفعات شود.

مرتفع. [ م ُ ت َ ف َ ] (ع ص ) برداشته شده . (غیاث اللغات ). برشده . بررفته . (یادداشت مرحوم دهخدا). بلند کرده شده . برافراشته . بالا برده شده : نیت غزوی دیگر کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273). || برطرف کرده . از بین برده . (فرهنگ فارسی معین ). منتفی کرده شده . از بین برداشته . بر طرف شده . نعت است از ارتفاع . رجوع به ارتفاع شود. || گرانبها. قیمتی . (فرهنگ فارسی معین ). گران قیمت . اعلا : از وی [ دمیره در مصر ] جامه های کتان خیزد مرتفع و با قیمت . (حدود العالم ). از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع.(حدود العالم ). پس از آنجا سوی المعتز باللّه هدیه فرستاد مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع ومشک و کافور. (تاریخ سیستان ). خواجه خلعت بپوشید...قبای سقلاطون بغدادی بود... و عمامه ای قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع. (تاریخ بیهقی ص 150). هفت فرجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس و جامهای بغدادی مرتفع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). پنجاه پارچه ٔ نابریده مرتفع... (تاریخ بیهقی ص 44).
مرتفع جامه های قیمت مند
بیشتر ز آنکه گفت شاید چند.

نظامی .


وانواع دیباج و سقلاطون مرتفع و شراب گران قیمت . (تاریخ طبرستان ، از فرهنگ فارسی معین ). || بلند. رفیع. برافراشته :
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست .

سعدی .


- مرتفع شدن ؛ مرتفع گشتن . مرتفع گردیدن . منتفی شدن . برطرف شدن . زایل گشتن . برخاستن : تا رسوم جور و بیداد بکلی مرتفع گردد. (ظفرنامه ٔ یزدی ).
- || برافراشته گشتن . رفعت یافتن . بلند شدن : اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او مرتفع شد. (لباب الالباب ، فرهنگ فارسی معین ).
- || بلند بنا شدن . (فرهنگ فارسی معین ).
- مرتفع ساختن و مرتفع کردن ؛ برطرف کردن . از بین بردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار.

وحشی (فرهنگ فارسی معین ).


- || برافراشتن ؛ بلند کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || بلند بنا کردن . (فرهنگ فارسی معین ).

مرتفع. [ م ُ ت َ ف ِ ] (ع ص ) بلند شونده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). بالا رونده . (فرهنگ فارسی معین ). || بلند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بلند کرده شده . برافراخته شده . (ناظم الاطباء). رجوع به مرتَفَع شود. || از جای بیرون شونده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).ازجای بیرون شده . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی بعدی شود. || رفع شده . برطرف گشته . (ناظم الاطباء). رجوع به مرتفَع شود. || با خصم نزدیک حاکم رفته . (ناظم الاطباء). رجوع به ترافع و مرافعة شود. || (اِ) پشته . تپه . رجوع به مرتفعات شود.


فرهنگ عمید

بلند.
۱. رفع شده، برداشته شده.
۲. [قدیمی] برافراشته شده، بلند کرده.
۳. [قدیمی، مجاز] ارزشمند.

۱. رفع‌شده؛ برداشته‌شده.
۲. [قدیمی] برافراشته‌شده؛ بلند‌کرده.
۳. [قدیمی، مجاز] ارزشمند.


بلند.


فرهنگ فارسی ساره

افراشته، بلند


واژه نامه بختیاریکا

گَلِه

پیشنهاد کاربران

آسمان پیوند

معنی رفع کردن هم میده


کلمات دیگر: