کلمه جو
صفحه اصلی

محصل


مترادف محصل : تلمیذ، دانش آموز، شاگرد، طلبه ، تحصیلدار، نگهبان، مامور | خلاصه، مجمل، ماحصل، به دست آمده، مکتسب، حاصل شده

متضاد محصل : معلم |

برابر پارسی : دانش آموز، دانشور

فارسی به انگلیسی

sum or substance, collected or obtained, student, collector, tax collector

collector


student


مترادف و متضاد

۱. تلمیذ، دانشآموز، شاگرد، طلبه ≠ معلم
۲. تحصیلدار
۳. نگهبان، مامور


۱. خلاصه، مجمل، ماحصل
۲. بهدستآمده، مکتسب، حاصل شده


تلمیذ، دانش‌آموز، شاگرد، طلبه ≠ معلم


اسم


خلاصه، مجمل، ماحصل


به‌دست‌آمده، مکتسب، حاصل شده


فرهنگ فارسی

حاصل کننده، کسی که چیزی حاصل کندوبدست بیاورد، تحصیلدار، ماموروصول ، دانش آموز، شاگردمدرسه
( اسم ) ۱ - حاصل کننده بدست آورنده . ۲ - مامور اخذ خراج و هر وجه دیگری که از طرف حکومت تعیین میشده متصدی وصل مالیات که معمولا از ماموران خرده پا بشمار میرفت : محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر بدو تسلیم کنند . گفت : خود دادی بما دل حافظا . ما محصل بر کسی نگماشتیم . ( حافظ ) توضیح محصل در قدیم مثلا در روضه الصفائ و حبیب السیرو گویا در عموم دور. مغول و تیموریان بمعنی مامور جمع مالیات یا هر وجه دیگری که از طرف حکومت بکسی یا بجماعتی تحمیل میشده بوده است . و گویا این چنین کس را قولق چی هم میگفته اند ولی اکنون در عصر ما این آورند. فقط در بعضی حکایات و قصص و در بعضی تعبیرات باقی مانده است مثلا : محصل که لازم ندارم خودم میدانم چرا این قدر محصلی میکنی ... ۳ - مامور دولتی : از آنجا محصلان شدید برای کوچانیدن سکن. شهر تعیین نموده ... ۴ - شاگرد طالب علم : و پیش از آن در بخارا اشتغال محصلان در شرعیات بود و بفضلیات کس التفات نکردی . جمع : محصلین .
جای حاصل شدن

فرهنگ معین

(مُ حَ صِّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - تحصیل کننده و گردآورنده . 2 - دانش آموز، دانشجو.


(مُ حَ صَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) حاصل کرده شده . معنی (معنای ) محصل : معنی مفید فایده ، نتیجة کلام ، ماحصل .
(مُ حَ صِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - تحصیل کننده و گردآورنده . ۲ - دانش آموز، دانشجو.

(مُ حَ صَّ) [ ع . ] (اِمف .) حاصل کرده شده . معنی (معنای ) محصل : معنی مفید فایده ، نتیجة کلام ، ماحصل .


لغت نامه دهخدا

محصل. [ م َ ص َ ] ( ع اِ ) جای حاصل شدن. ( غیاث ).

محصل. [ م ُ ح َص ْ ص ِ ]( ع ص ) تحصیل کننده. ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ). متعلم. دانش آموز. شاگرد مدرسه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). آن که مشغول تحصیل علم و جز آن است. ( ناظم الاطباء ) : و پیش از آن در بخارا اشتغال محصلان در شرعیات بود و بفضلیات کس التفات نکردی. ( لباب الالباب ج 1 ص 11 ). || مأمور جمع مالیات یا هر وجه دیگری که از طرف حکومت به کسی یا به جماعتی تحمیل میشده است ، قولّق چی هم میگفته اند ( اما امروزه منحصر به بعضی تعبیرات قدیم شده است و معنی امروز کلمه طالب علم در مراحل جدیده است اعم از داخل یا خارج کشور ). ( از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 54 ). و رجوع به تذکرةالملوک ص 13 و29 و 35 و 47 شود. عامل گرد کردن و گرفتن خراج دهقانان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). جمعکننده مالیات و باج و خراج. ( ناظم الاطباء ). مأمور گرد کردن خراج. مأموری که خراج یا طلب ها را مطالبه و اخذ کند. متصدی وصول مالیات که معمولاً از مأموران خرده پا بشمار میرفت : محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر بدو تسلیم کنند. ( سفرنامه ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 53 ).
وآنگه تو محصلی فرستی
ترکی که ازو بتر نباشد.
سعدی.
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم.
حافظ.
در تداول فارسی ، هر کسی که او را مأمور وصول مالی یا اجراء امری کنند درباره کسی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). مأموری که مجبور میکند کسی را بر اجرای کاری. ( ناظم الاطباء ).
- محصل بی چوب ؛ در تداول عامه بول و ادرار جمع آمده در مثانه که بر کسی برای خارج شدن فشار آورد.
|| بسیار تحصیل کننده. ( ناظم الاطباء ). بسیار حاصل کننده. ( غیاث ). || گردآورنده. ( ناظم الاطباء ). به دست کننده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || آنکه به سختی طلب وام میکند. ( ناظم الاطباء ). || مردی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. ( از منتهی الارب ). || خرمابن غوره کننده. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

محصل. [ م ُ ح َص ْ ص َ ] ( ع ص ) به دست آمده. حاصل کرده. به دست کرده. حاصل کرده شده. ( غیاث ) ( یادداشت مرحوم دهخدا ). گرد کرده شده. حاصل شده. یافته شده. فراهم کرده شده. ( ناظم الاطباء ) : هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد. ( سندبادنامه ص 62 ).
- معنای محصل ؛ معنی مفید فایده.

محصل . [ م َ ص َ ] (ع اِ) جای حاصل شدن . (غیاث ).


محصل . [ م ُ ح َص ْ ص َ ] (ع ص ) به دست آمده . حاصل کرده . به دست کرده . حاصل کرده شده . (غیاث ) (یادداشت مرحوم دهخدا). گرد کرده شده . حاصل شده . یافته شده . فراهم کرده شده . (ناظم الاطباء) : هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد. (سندبادنامه ص 62).
- معنای محصل ؛ معنی مفید فایده .
|| کلمه ای که در اختصار کلام استعمال کنند مانند فی الجمله و القصه و الغرض و حاصل کلام و جزآن . (ناظم الاطباء). || نتیجه ٔ کلام . ماحصل کلام : محصل پیغام آنکه بنده را چه حد آن است که آن حضرت بنفس مبارک متوجه قهر این خاکسار بی مقدار گردد. (ظفرنامه ٔ یزدی ج 2 ص 371). || در اصطلاح منطق هر یکی از اسماء و افعال یا محصل باشد چون ضارب و ضرب و یا غیر محصل چون لاضارب و ماضرب . (اساس الاقتباس ص 16).


محصل . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ](ع ص ) تحصیل کننده . (غیاث ) (ناظم الاطباء). متعلم . دانش آموز. شاگرد مدرسه . (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که مشغول تحصیل علم و جز آن است . (ناظم الاطباء) : و پیش از آن در بخارا اشتغال محصلان در شرعیات بود و بفضلیات کس التفات نکردی . (لباب الالباب ج 1 ص 11). || مأمور جمع مالیات یا هر وجه دیگری که از طرف حکومت به کسی یا به جماعتی تحمیل میشده است ، قولّق چی هم میگفته اند (اما امروزه منحصر به بعضی تعبیرات قدیم شده است و معنی امروز کلمه طالب علم در مراحل جدیده است اعم از داخل یا خارج کشور). (از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 54). و رجوع به تذکرةالملوک ص 13 و29 و 35 و 47 شود. عامل گرد کردن و گرفتن خراج دهقانان . (یادداشت مرحوم دهخدا). جمعکننده ٔ مالیات و باج و خراج . (ناظم الاطباء). مأمور گرد کردن خراج . مأموری که خراج یا طلب ها را مطالبه و اخذ کند. متصدی وصول مالیات که معمولاً از مأموران خرده پا بشمار میرفت : محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر بدو تسلیم کنند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 53).
وآنگه تو محصلی فرستی
ترکی که ازو بتر نباشد.

سعدی .


گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم .

حافظ.


در تداول فارسی ، هر کسی که او را مأمور وصول مالی یا اجراء امری کنند درباره ٔ کسی . (یادداشت مرحوم دهخدا). مأموری که مجبور میکند کسی را بر اجرای کاری . (ناظم الاطباء).
- محصل بی چوب ؛ در تداول عامه بول و ادرار جمع آمده در مثانه که بر کسی برای خارج شدن فشار آورد.
|| بسیار تحصیل کننده . (ناظم الاطباء). بسیار حاصل کننده . (غیاث ). || گردآورنده . (ناظم الاطباء). به دست کننده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنکه به سختی طلب وام میکند. (ناظم الاطباء). || مردی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب ). || خرمابن غوره کننده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. حاصل شده، گردآورده شده.
۲. حاصل، نتیجه.
۳. (اسم ) خلاصه.
۱. دانش آموز، شاگرد مدرسه.
۲. [قدیمی] محقِّق.
۳. [قدیمی] تحصیلدار، مٲمور وصول.

۱. حاصل‌شده؛ گردآورده‌شده.
۲. حاصل؛ نتیجه.
۳. (اسم) خلاصه.


۱. دانش‌آموز؛ شاگرد مدرسه.
۲. [قدیمی] محقِّق.
۳. [قدیمی] تحصیلدار؛ مٲمور وصول.


دانشنامه آزاد فارسی

محصل (المحصل). مُحَصَّل (المُحَصَّل)
تألیف فخر رازی. کتابی به عربی، در کلام و فلسفه. بنا به گفتۀ مؤلف، المُحَصَّل نوشته ای مختصر در اصول و قواعد علم کلام، بدون بیان فروع و زواید، است و در چهار رکن تنظیم شده است: رکن اول، در علوم اولیه، شامل مباحث تصور و تصدیق و چگونگی شناخت؛ رکن دوم در تقسیم معلومات شامل مباحث وجود، جوهر و عرض، حدوث و قدم و پاره ای از احکام طبیعی؛ رکن سوم در الهیات، مشتمل بر مباحث اثبات واجب، صفات و افعال الهی؛ رکن چهارم در نبوات، که درپی آن بحث معاد و امامت طرح شده است. از مباحث جنجالی آن طعنی بر شیعه در بحث تقیه و بداء است. نصیرالدین طوسی این اثر را با نام تلخیص المحصل شرح و نقد کرده است.

فرهنگ فارسی ساره

دانش آموز، دانشور


واژه نامه بختیاریکا

درارا

جدول کلمات

دانش اموز


کلمات دیگر: