کلمه جو
صفحه اصلی

مجروح


مترادف مجروح : آزرده، افگار، جریحه دار، ریش، خسته، زخم دار، زخمناک، زخمی، آسیب دیده، زخم خورده، فگار، مصدوم ، ناعادل

متضاد مجروح : سالم، عادل

برابر پارسی : زخمی، آسیب دیده، افگار

فارسی به انگلیسی

wounded, ulcerous

wounded


sore, ulcerous


ulcerous


مترادف و متضاد

sore (صفت)
دردناک، دشوار، خشن، مبرم، مجروح

lacerated (صفت)
مجروح

wounded (صفت)
خسته، مجروح، جریحه دار

صفت ≠ سالم


آزرده، افگار، جریحه‌دار، ریش، خسته، ریش، زخم‌دار، زخمناک، زخمی، آسیب‌دیده، زخم‌خورده، فگار، مصدوم


۱. آزرده، افگار، جریحهدار، ریش، خسته، ریش، زخمدار، زخمناک، زخمی، آسیبدیده، زخمخورده، فگار، مصدوم ≠ سالم
۲. ناعادل ≠ عادل


فرهنگ فارسی

زخم شده، زخمی
( اسم ) زخمی شده جراحت برداشته زخمی خسته : چو روی و پشت عدوی تو زرد و مجروح است ز زخم سطوت جود تو چهر. دینار . ( مسعود سعد ) جمع : مجروحین .
عصمه الله خان از شعرای هندی

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) زخمی ، زخم خورده .

لغت نامه دهخدا

مجروح. [ م َ ] ( ع ص ) خسته. ( آنندراج ). خسته. زخم دار. زخم کرده شده. افکارشده. ( ناظم الاطباء ). جریح. مکلوم. افگار. فگار. جراحت برداشته. زخم دیده. زخمی شده. زخمی ( به اصطلاح امروز ). ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : احمد گفت روی ندارد مجروح به جنگ رفتن. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353 ). خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکوئی گفت و هر چند مجروح بود کس ندانست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353 ). بوالحسن کرخی را دیدم در زیر درختی افتاده مجروح می نالید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641 ).
گر ترا باید که مجروح جفا بهتر کنی
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا.
ناصرخسرو.
چو روی و پشت عدوی تو زرد و مجروح است
ز زخم سطوت جود تو چهره دینار.
مسعودسعد.
شیر مجروح و نالان باز آمد. ( کلیله و دمنه ).
ای دل خاقانی مجروح ، خیز
اهل به دست آور و درمان طلب.
خاقانی.
قوت روح و چراغ من مجروح رشید
کز معانیش همه شرح هنر باز دهید.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 164 ).
شاید که ناورم دل مجروح دربرت
زیبد که ننگرم به رخ اصفر آینه.
خاقانی.
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بی مرهمی است سوختن پرنیان.
خاقانی.
شمس المعالی به معالجت مجروحان آن لشکر... و انواع شیم خویش ظاهر گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 267 ). اشک دیده انام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 444 ).
کوفته شدسینه مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من.
نظامی.
من امروزاز زمره آن طایفه ام زیرا که دو نوبت بر در این سوراخ به زخم چوب و زخم زبان تو جوارح صورت و معنی را مجروح یافتم. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 228 ). بحکم ضرورت خسته و مجروح در پی کاروان افتاد. ( گلستان ).
آن عاشق مجروح ندانی که چه گفته ست
هر خون که دلارام بریزد دیتی نیست.
سعدی.
ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطرپریشانم.
سعدی.
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری.
سعدی.
|| آن که گواهی او نامقبول گردد. ( آنندراج ). شاهد و گواه دروغ. ( ناظم الاطباء ). مقابل عدل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و عدل و مجروح [ از محدثین ] کیست. ( تاریخ بیهق ، یادداشت ایضاً ). || سرزنش شده. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || رد کرده شده. ( ناظم الاطباء ). مردود. ( از فرهنگ جانسون ). || ملزم شده. ( ناظم الاطباء ).

مجروح . [ م َ ] (اِخ ) شیخ غلام سعدبن شیخ فضل اﷲ از شعرای هندوستان و از مردم جاجموی کانپور بود. وی شاگرد ملتمس جهان آبادی بوده است . به زبان فارسی و اردو دیوان دارد. از اوست :
به حسرت سوخت رنگ لعل تو یاقوت کانی را
پشیمان ساخت ابروی تو تیغ اصفهانی را.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود.


مجروح . [ م َ ] (اِخ ) عصمةاﷲخان بن مولوی عبدالقادرخان از شعرای هندوستان و از مردم بنارس بود. از اوست :
ستارگان فلک راست اضطراب عظیم
گمان برم که در گوش یار می جنبد.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود.


فرهنگ عمید

۱. زخم شده، زخمی، زخمدار.
۲. (صفت ) [مجاز] آزرده، رنجیده.

فرهنگ فارسی ساره

زخمی، افگار


واژه نامه بختیاریکا

تِلیش تِلاش؛ زخمی؛ زِیدِه؛ تِهلِستِه؛ تیلِستِه؛ کِل و زِل
شَل و زَم دار؛ شَل و قَل؛ شَل و کُل ( شل و قل ) ؛ شَلار مَلاری؛ تِلیش تِلاش؛ تِهلِستِه؛ زِیدِه؛ شِرّه دال؛ کِل و زِل

جدول کلمات

زخمی

پیشنهاد کاربران

Injured

خسته مرد. [ خ َ ت َ / ت ِ م َ ] ( ص مرکب ) رنجور. بیمار. دردمند :
دو هفته برآمد برآن خسته مرد
بپیوست و برخاست از رنج و درد.
فردوسی.
|| مجروح. جراحت برداشته. جریح :
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.
فردوسی.

خسته تن. [ خ َ ت َ /ت ِ ت َ ] ( ص مرکب ) مجروح بدن. زخمین تن :
زواره بیامد بر پیلتن
دریده برو جامه و خسته تن.
فردوسی.
همه کشته بودند ماخسته تن
گرفتار در دست آن انجمن.
فردوسی.

خسته. . . زخمی. . . دردمند. . . آزرده. . . .

جراحت رسیده. [ ج ِ ح َ رَ / رِ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) جراحت دیده. زخمی. خسته. مجروح. آنکه زخم یافته :
اگر حدیث کنم تندرست را چه خبر
که اندرون جراحت رسیدگان چونست.
سعدی.
رجوع به جراحت دیده شود.

جراحت دیده. [ ج ِ ح َ دی دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) زخمی و خسته. ( آنندراج ) . خسته و مجروح و کسی که بسیار گرفتار زخم و جراحت شده باشد. ( ناظم الاطباء ) . آنکه زخم یافته. جراحت رسیده :
دلم زان عنبرین مو می گریزد
جراحت دیده از مو می گریزد.
ملاذوقی ( از آنندراج ) .

مَجروح
نامِ کُنیده ( اِسمِ مَفعول ) اَز سِتاکِ جَرَحَ
بُنواژه یِ " جَرح/ جَره / جَر " به گُمان پارسی اَست وَ با جِرّ ، جِر دادَن پِیوَند دارَد.
پیش نَهادات ( پَسوَند - آت پارسی اَست ) :
جَرّاحی کَردَن :سِکافتَن ، زِکافتَن، تَن بُریدَن ، نیشتَن
مَجروح = سِکافته ، زِکاویده ، زِکافته ، زِکاویده ، تَن بُریده ، نیشته
جِراحَت = سِکافتِگی ، زِکافتِگی ، نیشتِگی، تَن بُریدِگی
جَرّاح = سِکافتار ، زِکافتار ، تَن بَرَنده ، نیشتار ، کاردپِزِشک ، سِکاوَنده ، زِکاوَنده ، نیشَنده ، نیشتَرکار، پاره گَر ، پارَنده
جَرّاحی = سِکافتاری، زِکافتاری ، نیشَندِگی ، نیشتَرکاری ، پاره گَری ، پارَندِگی


کلمات دیگر: