کلمه جو
صفحه اصلی

مجبور


برابر پارسی : ناچار، ناگزیر، وادار، واداشته

فارسی به انگلیسی

compelled, forced, obliged, bound, constrained, bounden

compelled, forced, obliged


bound, constrained


مترادف و متضاد

constrained (صفت)
مقید، مجبور

compeled (صفت)
مجبور

forced (صفت)
مجبور

compelled (صفت)
مجبور

obliged (صفت)
مجبور، ممنون

فرهنگ فارسی

ناگزیر، ناچار، کسی که ازخوداختیارندارد
( اسم ) ۱ - کسی که او را بزور بکاری وا داشته باشند . ملزم نا گزیر بی اختیار : در قدر تا کجا رسد پیدا ست قوت آفرید. مجبور . ( مسعود سعد ) ۲ - استخوان شکسته که بسته باشند .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ناگزیر، به زور بر کاری واداشته شده .

لغت نامه دهخدا

مجبور. [ م َ ] ( ع ص ) به زور بر کاری داشته شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). آن که به ستم و قهر وی رابر کاری دارند و آن که به کراهت کاری کند. ( ناظم الاطباء ). مضطر. ناگزیر. بی اختیار. سلب اختیار شده. مقابل مختار. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
در سجده نکردنش چه گویی
مجبور بده ست یا مخیر.
ناصرخسرو.
در قدر تا کجا رسد پیداست
قوت آفریده مجبور.
مسعودسعد.
نکنمت سرزنش که مجبوری
بسته حکم و امر یزدانی.
مسعودسعد.
از زمانه نکرده ام گله ای
تا بدانسته ام که مجبور است.
مسعودسعد.
زو چه نالی که چون تو مجبور است
زو چه گریی که چون تو حیران است.
ادیب صابر.
این که در کنج کلبه امروز
در فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانی که اختیاری نیست
هیچ مختارنیست جز مجبور.
انوری.
رأی مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت.
خاقانی.
این چنین واجستها مجبور را
کس نگوید یا زند معذور را.
مولوی.
و مختار در آن اختیار مجبور بود. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 29 ).
- امثال :
مجبور مسئول نتواند بود. ( امثال و حکم ج 3 ص 1501 ).
|| بعد از شکستگی بسته شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). استخوان شکسته بسته شده و نیکو حال گشته. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

کسی که از خود اختیار ندارد، آن که به زور به کاری واداشته شده، ناگزیر، ناچار.

دانشنامه عمومی

مجبور ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
مجبور (فیلم ۱۹۷۴)
مجبور (فیلم ۱۹۸۹)

فرهنگ فارسی ساره

ناچار، وادار


واژه نامه بختیاریکا

بی رَه

جدول کلمات

وادار

پیشنهاد کاربران

زورین

اجبارشده

در پهلوی " أچارگ" برابر نسک فرهنگ کوچک زبان پهلوی نوشته مکنزی و برگردان بانو مهشید میرفخرایی.

بله همتون درس گفتید
اجبار کردن به کاری هم میشود

اجبار، به زور،

مجبور کردن یا مجبور نکردن آدما به کاری .

واژه مجبور تازی است و نیک است در جای آن واژگان پارسی:

ناچار
بایسته
زورکار
ناگزیر
وادار
بی چاره
. . .
ب کار گرفته شود.

مجبور کردن: وادار کردن، واداشتن
مجبور بودن: ناچار بودن
مجبور شدن: ناچار شدن


کلمات دیگر: