مترادف مره : بار، دفعه، کرت، مرتبه، شمار، تعداد، عدد، تا، راه، گذر، گذرگاه، مسیر | زهره، صفرا
مره
مترادف مره : بار، دفعه، کرت، مرتبه، شمار، تعداد، عدد، تا، راه، گذر، گذرگاه، مسیر | زهره، صفرا
فارسی به انگلیسی
time
عربی به فارسی
راندن , رانش , داير بودن , اداره کردن
مترادف و متضاد
بار، دفعه، کرت، مرتبه
شمار، تعداد، عدد، تا
راه، گذر، گذرگاه، مسیر
زهره، صفرا
۱. بار، دفعه، کرت، مرتبه
۲. شمار، تعداد، عدد، تا
۳. راه، گذر، گذرگاه، مسیر
فرهنگ فارسی
یکبار، یکبارکاری کردن، دفعه، مرار و مرات جمع
مره حلوه . ( اسم ) تاجریزی پیچ .
نیرو
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
مره.[ م َرْ رَ ] ( اِ ) ( مأخوذ از عربی یا معرب از فارسی ) باره. کرت. بار. باره. نوبت. دفعه. کش. پی. راه. سر. این کلمه یا فارسی و یا تعریب از باره فارسی است. جوالیقی در المعرب ( ص 184 ) آرد: قال ابن قتیبة و ابن درید فی قول العجاج : یوم خراج تخرج السمرجا، أصله بالفارسیة، سه مره ؛ أی استخراج الخراج فی ة ثلاث مرات. و قال اللیث : السمرج ؛ یوم جبایة الخراج. و قال النضر، المسرج ؛ یوم تنقد فیه دراهم الخراج ، یقال سمرج له ؛ أی ة أعطه. - انتهی. و صاحب لسان العرب در ردیف شین معجمه گوید: الشمرج ؛ یوم ٌ للعجم یستخرجون فیه الخراج فی ة ثلاث مرات... - انتهی. و در تداول امروزی گویند فلان روزمره ده تومان عایدی دارد. یعنی هر روزه ، و در کلمه صیمرة ( نام موضعی به بصره و هم بلدی میان دیار جبل و دیار خوزستان ) باز این کلمه چون مزید مؤخر آمده است. و در پهلوی موراک به معنی شمار و عدد و مبلغ و مقدار، و سمار به معنی یاد کردن و شمردن آمده است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
آزادگی و طمع بهم ناید
من کرده ام آزمون به صد مره.
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش.
- بالمرة ؛ کاملا. یکبارگی.
- || دفعةً. غفلةً. ناگاه. ( ناظم الاطباء ). ناگهان. فجاءةً.
|| شماره. شمار. عدد. حساب. حد. تعداد :
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبه او را نه عدد بود و نه مره.
- سرمره ؛ مبداء. آغازگاه.
مره. [ م َ رَه ْ ] ( ع مص ) بی سرمه شدن چشم شخص و یا تباه گردیدن آن از بی سرمگی و یا سپید گشتن سرمه جای از گرداگرد چشم و یا ترک گفتن سرمه است بطوری که داخل پلکهای شخص سپید گردد. و نعت آن أمره و مَرهاء و مَرِه باشد. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
مره. [ م َ رِه ْ ] ( ع ص ) نعت است مصدر مَرَه را. رجوع به مَرَه شود. || رجل مره الفؤاد؛ مرد بیماردل. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
مره . [ م َ رَه ْ ] (ع مص ) بی سرمه شدن چشم شخص و یا تباه گردیدن آن از بی سرمگی و یا سپید گشتن سرمه جای از گرداگرد چشم و یا ترک گفتن سرمه است بطوری که داخل پلکهای شخص سپید گردد. و نعت آن أمره و مَرهاء و مَرِه باشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مره . [ م َ رِه ْ ] (ع ص ) نعت است مصدر مَرَه را. رجوع به مَرَه شود. || رجل مره الفؤاد؛ مرد بیماردل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مره . [ م ِ رَ / م ِرْ رَ ] (پسوند) ظاهراً مزید مؤخر امکنه قرار گیرد: تیمرة. سیمرة. صیمرة. قیمرة. رجوع به ماده ٔ بعد شود.
مره . [ م ُرْه ْ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مَرهاء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به مرهاء شود. || ج ِ أمره . (ناظم الاطباء). رجوع به اَمره شود.
آزادگی و طمع بهم ناید
من کرده ام آزمون به صد مره .
ناصرخسرو.
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش .
ناصرخسرو.
- مره ای ؛ مرةً. دفعه ای . نوبتی . کره ای . کرتی . یکی . باری .
- بالمرة ؛ کاملا. یکبارگی .
- || دفعةً. غفلةً. ناگاه . (ناظم الاطباء). ناگهان . فجاءةً.
|| شماره . شمار. عدد. حساب . حد. تعداد :
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره .
رودکی .
|| اندازه . پیمانه . (ناظم الاطباء). || در تداول مردم قزوین ، آنجا که بازی را از آن آغازند. مبداء. آغاز بازی .
- سرمره ؛ مبداء. آغازگاه .
مرة. [ م َ رَ ](ع اِ) مخفف مراءة به معنی زن . (از اقرب الموارد).
مرة. [ م َرْ رَ ] (ع اِ) یک بار انجام دادن کاری . (از اقرب الموارد).یک بار. (دهار). یک دفعه . ج ، مَرّ، مِرار، مِرَر، مُرور، مَرّات . (اقرب الموارد).
- ذات مرة ؛ یک بار. (ناظم الاطباء).
- مرة جیش و مرة عیش ؛ گاه جنگ و گاه صلح ، هم محنت و هم راحت . (ناظم الاطباء).
- مرة عن مرة ؛ یکی پس از دیگری و مکرراً و کراراً. (ناظم الاطباء).
|| یک دفعه گذار و عبور. (ناظم الاطباء). و رجوع به مَرّه شود. || یکی از مباحث علم اصول است و معنی آن این است که آیا اوامری که مبین احکام شرعی است دلالت بر مرة دارد یا تکرار، یعنی یک دفعه که مأموربه انجام شود تکلیف ساقط میشود یا آنکه باید مکرراًمأموربه را آورد و بالجمله امر دلالت برتکرار دارد مادام العمر یا دلالت بر مرة دارد و یا اصولاً دلالت بر طلب ماهیت دارد، و مرة و تکرار از عوارض و لوازمند واز قرائن و حالات خارجی باید دانسته شود.
مرة. [ م ِرْ رَ ] (ع اِ) توانائی و استواری اندام . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حالتی که چیزی بر آن استمرار یابد. ج ، مِرَر. جج ، اَمرار. (اقرب الموارد). || قوت و شدت و توانائی . (از اقرب الموارد). توان . (نصاب ). قوت . (مجمل اللغة). نیرو. (دهار) : علّمه شدیدُالقوی ذومرة فاستوی . (قرآن 5/53 و 6).
- ذومرة؛ لقب جبرئیل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و رجوع به ذومرة شود.
|| تاه رسن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خِرد و تیزی آن . (منتهی الارب ). عقل و اصالت و محکمی ؛ انه لذو مرة؛ دارای عقل و اصالت و استحکام است . (از اقرب الموارد). || زهره و صفرا. (منتهی الارب ). صفرا که خلطی است زردرنگ و تلخ مزه از جمله ٔ اخلاط چهارگانه . (غیاث ). خلطی است از اخلاط بدن که صفرا باشد زیرا قویترین خلطهاست .(از اقرب الموارد). زرده . (دهار). || سودا، که خلطی است از اخلاط بدن ، بسبب اینکه سخت ترین اخلاط است . ج ، مِرار. (اقرب الموارد).
- مرةالحمراء ؛ یکی از اخلاط اربعه . گُش سرخ .
- مرةالسوداء ؛ یکی از اخلاط اربعه ٔ قدماست . (یادداشت مرحوم دهخدا). گُش سیاه .
- مرةالصفراء ؛ یکی از اخلاط اربعةقدماست . (یادداشت مرحوم دهخدا). گُش زرد.
مرة. [ م ِرْ رَ ] (ع مص ) غلبه کردن خِلطِ «مِرَّة» بر کسی ، و فعل آن بصورت مجهول بکار رود و چنین شخصی را ممرور نامند. (از اقرب الموارد). مَرّ. و رجوع به مر شود.
مرة. [ م ُرْ رَ ] (اِخ ) ابن لوی بن غالب ، جد ششم رسول (ص ).
مرة. [ م ُرْ رَ ] (ع ص ، اِ) مؤنث مر، به معنی تلخ ، در مقابل حلو. ج ، مرائر، برخلاف قیاس . (از اقرب الموارد). || بودن شخص بخیل نسبت به مال خود تا وقتی زنده باشد. حالت شخصی که در زمان حیات خود در مورد مال خویش بخل بورزد سپس آن را بوسیله ٔ وصیتهایی بر پایه ٔ هوای نفس تبذیر کند. || بخیل و نظرتنگ و شحیح . (از اقرب الموارد). || درختی و یا تره ای تلخ . (منتهی الارب ). درخت یا بقله ای است . (از اقرب الموارد). ج ، مُرّ، اَمرار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
- ابومرة ؛ کنیه ٔ ابلیس . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به ابومرة شود.
- || فرعون . (دهار).
فرهنگ عمید
۲. شماره، تعداد.
دانشنامه عمومی
فهرست روستاهای ایران
این روستا در دهستان ذلقی شرقی قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۱۷ نفر (۲۵خانوار) بوده است.
نرو
دانشنامه اسلامی
معنی مِرَّةٍ: شدت و یا پختگی عقل و رأی - درایت و توانمندی شگفت (از ماده مرور گرفته در این وزن نوع خاصی از مرور را می رساند )
معنی مَرَّتَانِ: دو بار - دو دفعه (کلمه مرة به معنای یک دفعه است ، پس کلمه مرتان به معنای دو دفعه است ، و از ماده مرور گرفته شده ،و دلالت می کند یک بار انجام یک عمل ، همچنانکه کلمات دفعه و کره و نزله هم معنای آنرا میدهند ، و بر وزن آن نیز هستند و هم از نظر اعتبار ن...
معنی مَّرَّتَیْنِ: دو بار - دو دفعه (کلمه مرة به معنای یک دفعه است ، پس کلمه مرتان به معنای دو دفعه است ، و از ماده مرور گرفته شده ،و دلالت می کند یک بار انجام یک عمل ، همچنانکه کلمات دفعه و کره و نزله هم معنای آنرا میدهند ، و بر وزن آن نیز هستند و هم از نظر اعتبار ن...
ریشه کلمه:
مرر (۳۴ بار)
گویش مازنی
مرا به من
نوعی سبزی صحرایی که خاصیت دارویی دارد
واژه نامه بختیاریکا
( مَرِّه ) انباشت لایه نازکی از مواد بر سطح؛ لایه نازک