کلمه جو
صفحه اصلی

کفتن

فارسی به انگلیسی

burst

فرهنگ فارسی

کافتن، شکافتن، ترکاندن، ترکیدن، شکافته شدن، کفتیدن وکفیدن هم گفته شدهکفته:ترکیده، شکافته شده، کفتگی:ترکیدگی
( مصدر ) ( کوفت کوبد خواهد کوفت بکوب کوبنده کوبان کوبیده کوبش ) ۱ - کوبیدن خرد کردن : لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند ۲ - بضرب زدن : سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت . ( گلستان ) ۳ - آسیب رسانیدن . ۴ - ساییدن سحق کردن : دانه ها را کوبید . ۵ - نواختن طبل و مانند آن : در میان لشگر طبل بکوفتند .

فرهنگ معین

(کَ تَ ) (مص م . ) شکافتن ، چاک زدن ، باز کردن .

لغت نامه دهخدا

کفتن . [ ک ُ ت َ ] (مص ) شکفتن . (فرهنگ فارسی معین ).


کفتن . [ ک ُ ت َ ] (مص )کوفتن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || زدن . || سحق کردن و سائیدن . || فرسودن . || بر زمین زدن . (ناظم الاطباء). || کوفته شدن اعصاب . (ناظم الاطباء).


کفتن. [ ک َ ت َ ] ( مص ) ازهم باز شدن. ( برهان ). شکافته شدن و جدا شدن و از هم بازشدن. ( ناظم الاطباء ). از هم باز شدن. شکافته شدن.( فرهنگ فارسی معین ). کافته شدن. شکافتن. ترکیدن. غاچ خوردن. ترک برداشتن. ( یادداشت مؤلف ) :
چو زد تیغ بر فرق آن نامدار
سرش کفت از آن زخم همچون انار.
دقیقی.
بگفت این و دل پر زکینه برفت
همی بر تنش پوست گفتی بکفت.
فردوسی.
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بکفت.
فردوسی.
جز احسنت از ایشان نبد بهره ام
بکفت اندر احسنتشان زهره ام.
فردوسی.
این همی رفت همه روی پر از خون دو چشم
وان همی کفت و همه سینه پر از خون جگر.
فرخی.
راست گفتی به هم همی بکفد
سنگ خارا به صد هزار تبر.
فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 101 ).
چو سر کفته شد غنچه سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل.
عنصری.
پا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر کل ( ؟ ) پا را بپا.
عسجدی ( از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 28 ).
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان.
عسجدی ( دیوان ص 30 ).
ز تیغش همی دشت و گردون بتفت
ز بانگش همی کوه و هامون بکفت.
( گرشاسب نامه ).
گلی بد که همواره کفته بدی
به گرما و سرما شکفته بدی.
( گرشاسب نامه ).
اگر دیده او شکوفه ست زود
شود کفته چون دیده افعوان.
مسعودسعد.
خشک شد هرچه رودبود چو سنگ
کفته شد هر چه کوه بود چو غار.
مسعودسعد.
جوهر آتشی است بعد از هفت
که از او دل بخست و زهره بکفت.
سنائی.
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصر همتت هرگز نکفت.
مولوی ( مثنوی ).
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره اشکم به ناردان ماند.
سعدی.
|| از هم بازکردن و شکافتن و ترکانیدن. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از فرهنگ فارسی معین ). شکافتن و چاک زدن و دریدن. ( ناظم الاطباء ). کافتن. ترکاندن. غاچ دادن. ( یادداشت مؤلف ) :
سوزنی از ابلهی درید بسی مرز
کفت بسی مغز کون بخرزه چون گرز.
سوزنی.

کفتن . [ ک َ ت َ ] (مص ) ازهم باز شدن . (برهان ). شکافته شدن و جدا شدن و از هم بازشدن . (ناظم الاطباء). از هم باز شدن . شکافته شدن .(فرهنگ فارسی معین ). کافته شدن . شکافتن . ترکیدن . غاچ خوردن . ترک برداشتن . (یادداشت مؤلف ) :
چو زد تیغ بر فرق آن نامدار
سرش کفت از آن زخم همچون انار.

دقیقی .


بگفت این و دل پر زکینه برفت
همی بر تنش پوست گفتی بکفت .

فردوسی .


تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بکفت .

فردوسی .


جز احسنت از ایشان نبد بهره ام
بکفت اندر احسنتشان زهره ام .

فردوسی .


این همی رفت همه روی پر از خون دو چشم
وان همی کفت و همه سینه پر از خون جگر.

فرخی .


راست گفتی به هم همی بکفد
سنگ خارا به صد هزار تبر.

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101).


چو سر کفته شد غنچه ٔ سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل .

عنصری .


پا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر کل (؟) پا را بپا.
عسجدی (از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 28).
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان .

عسجدی (دیوان ص 30).


ز تیغش همی دشت و گردون بتفت
ز بانگش همی کوه و هامون بکفت .

(گرشاسب نامه ).


گلی بد که همواره کفته بدی
به گرما و سرما شکفته بدی .

(گرشاسب نامه ).


اگر دیده ٔ او شکوفه ست زود
شود کفته چون دیده ٔ افعوان .

مسعودسعد.


خشک شد هرچه رودبود چو سنگ
کفته شد هر چه کوه بود چو غار.

مسعودسعد.


جوهر آتشی است بعد از هفت
که از او دل بخست و زهره بکفت .

سنائی .


یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصر همتت هرگز نکفت .

مولوی (مثنوی ).


شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره ٔ اشکم به ناردان ماند.

سعدی .


|| از هم بازکردن و شکافتن و ترکانیدن . (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). شکافتن و چاک زدن و دریدن . (ناظم الاطباء). کافتن . ترکاندن . غاچ دادن . (یادداشت مؤلف ) :
سوزنی از ابلهی درید بسی مرز
کفت بسی مغز کون بخرزه ٔ چون گرز.

سوزنی .


کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره کفی و زهره ٔ زفتی دری .

سوزنی .



فرهنگ عمید

۱. شکافتن، ترکاندن.
۲. (مصدر لازم ) ترکیدن، شکافته شدن: چو زد تیغ بر فرق آن نامدار / سرش کفت از آن زخم همچون انار (دقیقی: ۱۱۳ ).

واژه نامه بختیاریکا

( کَفتن * ) افتادن
( کُفتِن ) خرد کردن؛ کوبیدِن ؛ زدن

پیشنهاد کاربران

کاشتن، نشاندن


کلمات دیگر: