مترادف مجبور کردن : وادار کردن، ملزم کردن، اجبار کردن، ناگزیر کردن برابر پارسی : ناگزیرکردن، وادار کردن، واداشتن
enforce (فعل)تاکید کردن، اجرا کردن، مجبور کردن، وادار کردن، از پیش بردنforce (فعل)مجبور کردن، درهم شکستن، بیرون کردن، راندن، قفل را شکستن، بزور باز کردن، بی عصمت کردن، به زور جلو رفتنbludgeon (فعل)کتک زدن، با چماق زدن، مجبور کردنcompel (فعل)مجبور کردن، وادار کردنoblige (فعل)مجبور کردن، وادار کردن، متعهد شدن، ممنون کردن، مرهون ساختن، لطف کردنnecessitate (فعل)مجبور کردن، مستلزم بودن، ناگزیر ساختن، ایجاب کردن، بایسته کردن، واجب کردن
مجبور کردن. [ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) ناگزیر کردن. داشتن به... واداشتن به. به ستم داشتن بر کاری. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).