کلمه جو
صفحه اصلی

مساس

فرهنگ فارسی

۱- ( مصدر ) مس کردن دست مالیدن سودن . ۲- ( اسم ) مس سایش .
مکنی به ابو ساسان

فرهنگ معین

(مِ ) [ ع . ] (مص م . ) سودن ، مالیدن .

لغت نامه دهخدا

مساس. [ م َ س ِ ] ( ع اِ فعل ) اسم فعل است به معنی لمس کن و مس کن. ( اقرب الموارد ).
- لامساس ؛ لمس مکن. مس مکن. و آن ازشواذ است.

مساس. [ م َس ْ سا ] ( ع ص ) مبالغه است مصدر مس را. بسیار لمس کننده. ( اقرب الموارد ).

مساس. [ ] ( اِ ) این کلمه در عبارت زیر از تاریخ مبارک غازانی آمده است اما معنی آن روشن نیست و شاید با توجه به لغت مساسجی که در همان کتاب آمده است به معنی پولی باشد که به ربا و مرابحه و تنزیل دهند : در این وقت که این معامله با صاحب دیوان بکردند و این آوازه برآمد که وجوه مساس می رسد تمامت آن معاملان شاد شدندو هر چه داشتند از نقد و جنس به مرابحه به ایشان دادند. ( تاریخ غازانی ص 316 ). و رجوع به مساسجی شود.

مساس. [ م ِ ] ( ع مص ) مماسة. لمس کردن. ( اقرب الموارد ). سودن به دست. ( غیاث ) ( آنندراج ). یکدیگر را بسودن. ( ترجمان القرآن جرجانی ) : قال فاذهب فان لک فی الحیاة أن تقول لامساس... ( قرآن 97/20 ).
آن مساس طفل چه بْود بازیی
با جماع رستمی و غازیی.
مولوی ( مثنوی ).
آنچه او بیند نتان کردن مساس
نز قیاس عقل نز راه حواس.
مولوی ( مثنوی ).
|| جماع کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ). || اختلاط. مس نمودن. ساییدن. دست مالیدن. مالش.

مساس. [ ] ( اِخ ) مکنی به ابوساسان. تابعی است. و رجوع به ابوساسان شود.

مساس . [ ] (اِ) این کلمه در عبارت زیر از تاریخ مبارک غازانی آمده است اما معنی آن روشن نیست و شاید با توجه به لغت مساسجی که در همان کتاب آمده است به معنی پولی باشد که به ربا و مرابحه و تنزیل دهند : در این وقت که این معامله با صاحب دیوان بکردند و این آوازه برآمد که وجوه مساس می رسد تمامت آن معاملان شاد شدندو هر چه داشتند از نقد و جنس به مرابحه به ایشان دادند. (تاریخ غازانی ص 316). و رجوع به مساسجی شود.


مساس . [ ] (اِخ ) مکنی به ابوساسان . تابعی است . و رجوع به ابوساسان شود.


مساس . [ م َ س ِ ] (ع اِ فعل ) اسم فعل است به معنی لمس کن و مس کن . (اقرب الموارد).
- لامساس ؛ لمس مکن . مس مکن . و آن ازشواذ است .


مساس . [ م َس ْ سا ] (ع ص ) مبالغه است مصدر مس را. بسیار لمس کننده . (اقرب الموارد).


مساس . [ م ِ ] (ع مص ) مماسة. لمس کردن . (اقرب الموارد). سودن به دست . (غیاث ) (آنندراج ). یکدیگر را بسودن . (ترجمان القرآن جرجانی ) : قال فاذهب فان لک فی الحیاة أن تقول لامساس ... (قرآن 97/20).
آن مساس طفل چه بْود بازیی
با جماع رستمی ّ و غازیی .

مولوی (مثنوی ).


آنچه او بیند نتان کردن مساس
نز قیاس عقل نز راه حواس .

مولوی (مثنوی ).


|| جماع کردن . (غیاث ) (آنندراج ). || اختلاط. مس نمودن . ساییدن . دست مالیدن . مالش .

فرهنگ عمید

۱. دست مالیدن.
۲. مالش.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مِسَاسَ: تماس (لا مساس : نزدیکم نشوید )
ریشه کلمه:
مسس (۶۱ بار)

پیشنهاد کاربران

ارتباط دادن

تماس و لمس
پیوستگی و وابسته بودن
ارتباط و ربط داشتن


کلمات دیگر: