dropsied or dropsical (person)
مستسقی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
آب خواهنده، آنکه آب برای آشامیدن بخواهد، کسی که مبتلا به مرض استسقائ باشد
(اسم ) ۱- کسی که آب برای نوشیدن طلبد آب خواه . ۲ - کسی که بمرض استسقائ مبتلی است : گفت من مستسقیم آبم کشد گرچه میدانم که این آبم کشد. (مثنوی )
(اسم ) ۱- کسی که آب برای نوشیدن طلبد آب خواه . ۲ - کسی که بمرض استسقائ مبتلی است : گفت من مستسقیم آبم کشد گرچه میدانم که این آبم کشد. (مثنوی )
فرهنگ معین
(مُ تَ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - آب خواهنده . ۲ - مبتلا به بیماری استسقاء.
لغت نامه دهخدا
مستسقی. [ م ُ ت َ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از استسقاء. آب خواهنده برای نوشیدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || آب خواه. آب طلب. آب جو. آب کشنده و آب بردارنده. ( ناظم الاطباء ). || باران خواه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || بیماری که مبتلی به استسقا شده است. ( منتهی الارب ). صاحب مرض استسقا. چون در بعض اقسام استسقا تشنگی بسیار باشد لهذا صاحبش رامستسقی گویند. ( غیاث ) ( آنندراج ). مبتلی به بیماری استسقا. دچار بیماری استسقا. آنکه بیماری استسقا دارد. أحبن. محبون. و رجوع به استسقاء شود :
به طبل ناقه مستسقیان به خورد جراد
به باد روده قولنجیان به پشک ذباب.
مستسقی حسام ملک گشت جان آب.
مستسقیان لجه بحر عدن نیند.
مستسقی را چه راحت از کوزه.
و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته.
ز جانش کاست و اندر تن بیفزود.
بر هر آنچه یافتی باﷲ ماییست.
گرچه میدانم که آبم می کشد.
نکند رودِ دجله سیرابش.
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی.
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را.
نگردد چو مستسقی از آب سیر.
که بر شاطی نیل و مستسقی اند.
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه تر است.
همچنان کز فرات مستسقی.
به طبل ناقه مستسقیان به خورد جراد
به باد روده قولنجیان به پشک ذباب.
خاقانی.
از بس که خاک در جگر آب سده بست مستسقی حسام ملک گشت جان آب.
خاقانی.
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک مستسقیان لجه بحر عدن نیند.
خاقانی.
در کوزه نگر بشکل مستسقی مستسقی را چه راحت از کوزه.
خاقانی.
خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبرو آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته.
خاقانی.
چو مستسقی شد از دریای علت ز جانش کاست و اندر تن بیفزود.
خاقانی.
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست بر هر آنچه یافتی باﷲ ماییست.
مولوی ( مثنوی ).
گفت من مستسقیم آبم کشدگرچه میدانم که آبم می کشد.
مولوی ( مثنوی ).
سایر است این مثل که مستسقی نکند رودِ دجله سیرابش.
سعدی.
نه حسنش آخری دارد نه سعدی را سخن پایان بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی.
سعدی.
گفتم مگر به وصل رهائی بود ز عشق بیحاصل است خوردن مستسقی آب را.
سعدی.
چو دیده به دیدار کردی دلیرنگردد چو مستسقی از آب سیر.
سعدی ( بوستان ).
نگویم که بر آب قادر نیندکه بر شاطی نیل و مستسقی اند.
سعدی ( بوستان ).
شربت ازدست دلارام چه شیرین و چه تلخ بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه تر است.
سعدی.
دیده از دیدنش نگشتی سیرهمچنان کز فرات مستسقی.
سعدی ( گلستان ).
فرهنگ عمید
مبتلا به استسقا.
دانشنامه عمومی
کسی که بیماری استسقا (احساس تشنگی دایم و مفرط) دارد.
کلمات دیگر: