کلمه جو
صفحه اصلی

مسجون

فرهنگ فارسی

زندانی، کسی که درزندان بسرمی برد
( اسم ) محبوس زندانی : واماگوری که بامدفون وزندانیی که بامسجون سفرمیکرد ماهی یونس بود .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) زندانی ، دربند.

لغت نامه دهخدا

مسجون. [ م َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از سجن. رجوع به سجن شود. بازداشته شده و بند کرده شده. ( از منتهی الارب ). دربند کرده شده. بزندان کرده. محبوس. حبسی. بندی. زندانی. دوستاقی. مقید :
از این را تو به بلخ چون بهشتی
وزینم من به یمگان مانده مسجون.
ناصرخسرو.
جان لطیفم به علم بر فلکست
گر چه تنم زیر خاک مسجون شد.
ناصرخسرو.
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون.
سوزنی.

فرهنگ عمید

کسی که در زندان به سر می برد، زندانی.


کلمات دیگر: