کلمه جو
صفحه اصلی

یک دیده

فرهنگ فارسی

یک چشم به اندازه یک دیده

لغت نامه دهخدا

یک دیده. [ ی َ / ی ِ دی دَ / دِ ] ( ص مرکب ) یک چشم. واحدالعین :
این هفت قواره شش انگشت
یک دیده چاردست و نه پشت.
نظامی.
|| ( ق مرکب ) به اندازه یک دیده. پر و مملو. لفظ یک برای تعیین مقدار بود اگر کم باشد و اگر بیش باشد، بیش چون یک چمن و یک بیابان آهو که در این معنی کثرت ملحوظ است. ( آنندراج ) :
یک دیده خواب راحت سیمایم آرزوست
بی طاقتی به مذهب من آرمیدگی است.
جلال اسیر ( از بهار عجم ج 2 ص 509 ).
و رجوع به یک چشم شود.


کلمات دیگر: