یمنی
فارسی به انگلیسی
Yemeni
فرهنگ فارسی
(صفت ) ۱- ساخت. یمن . ۲- یکی ازمردم یمن .
منسوب به یمن پارچه منقش الوان که در یمن می سازند
منسوب به یمن پارچه منقش الوان که در یمن می سازند
لغت نامه دهخدا
یمنی. [ ی ُ نا ] ( ع ص ، اِ ) دست راست. یمین. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( دهار ). تأنیث ایمن. مؤنث یمین. راست. دست راست از دو دست تن آدمی. ( یادداشت مؤلف ). || سوی راست. ( یادداشت مؤلف ).
یمنی. [ ی َ م َ ] ( ص نسبی ) منسوب به یمن. ( ناظم الاطباء ) :
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی.
- ادیم یمنی . باد یمنی. بُرد یمنی. سهیل یمنی. عقیق یمنی.
|| پارچه منقش الوان که در یمن می سازند. ( ناظم الاطباء ).
یمنی. [ ی َ م َ ] ( اِخ ) محمدبن ابراهیم بن عبداﷲ استرآبادی یمنی. از راویان بود و در گردآوری حدیث به خراسان و شام و جزیره رفت و احادیث بسیاری گرد کرد. او ازابوالعباس سراج و جز وی حدیث شنید. ابوسعد ادریسی حافظ و جز او از وی روایت دارند. ( از لباب الانساب ).
یمنی. [ ی َ م َ ] ( ص نسبی ) منسوب به یمن. ( ناظم الاطباء ) :
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی.
( منسوب به ابوسعید ابی الخیر ).
ترکیب ها:- ادیم یمنی . باد یمنی. بُرد یمنی. سهیل یمنی. عقیق یمنی.
|| پارچه منقش الوان که در یمن می سازند. ( ناظم الاطباء ).
یمنی. [ ی َ م َ ] ( اِخ ) محمدبن ابراهیم بن عبداﷲ استرآبادی یمنی. از راویان بود و در گردآوری حدیث به خراسان و شام و جزیره رفت و احادیث بسیاری گرد کرد. او ازابوالعباس سراج و جز وی حدیث شنید. ابوسعد ادریسی حافظ و جز او از وی روایت دارند. ( از لباب الانساب ).
یمنی . [ ی َ م َ ] (اِخ ) محمدبن ابراهیم بن عبداﷲ استرآبادی یمنی . از راویان بود و در گردآوری حدیث به خراسان و شام و جزیره رفت و احادیث بسیاری گرد کرد. او ازابوالعباس سراج و جز وی حدیث شنید. ابوسعد ادریسی حافظ و جز او از وی روایت دارند. (از لباب الانساب ).
یمنی . [ ی َ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به یمن . (ناظم الاطباء) :
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی .
ترکیب ها:
- ادیم یمنی . باد یمنی . بُرد یمنی . سهیل یمنی . عقیق یمنی .
|| پارچه ٔ منقش الوان که در یمن می سازند. (ناظم الاطباء).
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی .
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
ترکیب ها:
- ادیم یمنی . باد یمنی . بُرد یمنی . سهیل یمنی . عقیق یمنی .
|| پارچه ٔ منقش الوان که در یمن می سازند. (ناظم الاطباء).
یمنی . [ ی ُ نا ] (ع ص ، اِ) دست راست . یمین . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (دهار). تأنیث ایمن . مؤنث یمین . راست . دست راست از دو دست تن آدمی . (یادداشت مؤلف ). || سوی راست . (یادداشت مؤلف ).
کلمات دیگر: