کلمه جو
صفحه اصلی

بی قوتی

فرهنگ فارسی

بی غذایی . بی خوراکی . نداشتن طعام بدان مقدار که قوام بدن باشد .

لغت نامه دهخدا

بی قوتی. [ ق ُوْ وَ ] ( حامص مرکب ) بی زوری. ضعف. ناتوانی : فراخشاخی بود او را که از لاغری و بی قوتی بر جای مانده بود. ( انیس الطالبین ص 118 ). رجوع به قوت شود.

بی قوتی. ( حامص مرکب ) بی غذایی. بی خوراکی. نداشتن طعام بدان مقدار که قوام بدن باشد : و از فروختن غله منع کرده اند در قحطسالها و تنگسالها تا غایت که مردم از بی قوتی بجان رسیده اند. ( تاریخ قم ص 64 ). و رجوع به قوت شود.

بی قوتی . (حامص مرکب ) بی غذایی . بی خوراکی . نداشتن طعام بدان مقدار که قوام بدن باشد : و از فروختن غله منع کرده اند در قحطسالها و تنگسالها تا غایت که مردم از بی قوتی بجان رسیده اند. (تاریخ قم ص 64). و رجوع به قوت شود.


بی قوتی . [ ق ُوْ وَ ] (حامص مرکب ) بی زوری . ضعف . ناتوانی : فراخشاخی بود او را که از لاغری و بی قوتی بر جای مانده بود. (انیس الطالبین ص 118). رجوع به قوت شود.



کلمات دیگر: