کلمه جو
صفحه اصلی

بی فریاد

فرهنگ فارسی

بی دادرس بی فریادرس آنجا که کس بفریاد کس نرسد .

لغت نامه دهخدا

بی فریاد. [ ف َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + فریاد ) بی دادرس. بی فریادرس. آنجا که کس بفریاد کس نرسد. بی دادرس و چاره ناپذیر:
ای نگار ازحد گذشت این فتنه و بیداد تو
کی توان فریاد کرد از جور بی فریاد تو؟
سوزنی.
ای بسا در حقه جان غیورانت که هست
نعره های سر بمهر از درد بی فریاد تو.
سنایی.
- بیابان بی فریاد ؛ عظیم دور. دره بیداد، سخت دور از آبادی. بی فریادرس ؛ آنجا که کس به فریاد کس نرسد.
- راه بی فریاد ؛ بی فریادرس. آنجا که کس به فریاد کس نرسد و نه فریاد کس به کس رسد.
- وادی بی فریاد ؛ بی فریادرس. که کس به فریاد کس نرسد :
ز استغنای حق گر یاد آریم
پی وادی بی فریاد آریم.
( اسرارنامه ).
|| نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد یا آواز از تک آن برنیاید و گاهی عمق غیر چاه را نیز خواسته اند. ( جهانگیری ). سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید. بس دور که آواز نرسد. سخت عمیق. سخت پهناور. سخت پرآب. ( یادداشت مؤلف ). || که فریاد بدان نرسد. دور از صدارس. مجازاً، مرتفع. بلند. سخت رفیع. عظیم. شامخ. ( یادداشت مؤلف ). بسیار بلند. ( جهانگیری ).
- کوه یا کوهساری بی فریاد ؛ دور از صدارس. مرتفع. سخت بلند :
ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد
غریب مانده بر این آسمان بی پهنا.
مسعودسعد.
بر سر کوههای بی فریاد
شد جوانی من هبا و هدر.
مسعودسعد.
|| بطور تعمیم ، هر چیز منیع و نادسترس یا آوازنارس را بی فریاد و بی فغان و غیره گفته اند. ( جهانگیری ). || ظالم. جافی. جائر. ( یادداشت مؤلف ) :
روزگاریست سخت بی فریاد
کس گرفتار روزگار مباد.
مسعودسعد.
ای بسا در حقه جان غیورانت که هست
نعره های سر بمهر از درد بی فریاد تو.
سنایی.
در محنت این زمانه بی فریاد
دور از تو چنانم که بداندیش تو باد.
وطواط.


کلمات دیگر: