مترادف باری : به هرجهت، به هرحال، درهرصورت، بارکش ، باردار، ثقیل، سنگین، گران، وزین ، آفریننده، آفریدگار، باریتعالی، خالق ، باریک، پهن، ضخیم، عرض
متضاد باری : سواری، سبک، آفریده، مخلوق
creator
load - carrying
anyhow, in any case, well, now, in short, [lit.] at least
anyhow, however, what
صفت قید ≠ سواری
بههرجهت، بههرحال، درهرصورت
بارکش ≠ باردار
۱. بههرجهت، بههرحال، درهرصورت
۲. بارکش ≠ سواری
۳. باردار
۴. ثقیل، سنگین، گران، وزین ≠ سبک
۵. آفریننده، آفریدگار، باریتعالی، خالق ≠ آفریده، مخلوق
۶. باریک
۷. پهن، ضخیم، عرض
← هواگَرد باری
(ق .)1 - یک بار، به هر حال ، در هرصورت . 2 - دست کم ، حداقل . ؛ ~ به هر جهت به هر نحو که باشد، هرطور که پیش آید.
[ ع . ] (اِفا.) آفریننده ، خالق . ؛ ~تعالی خدای متعال .
(ص نسب .) 1 - منسوب به بار، آن چه که برای حمل بار به کار رود: اتومبیل باری ، اسب باری . 2 - سنگین ، گران .
باری ٔ. [ رِءْ ] (ع ص ) (از: برءَ). خالق . (اقرب الموارد) (فرهنگ نظام ) (دِمزن ). پروردگار. رب . اﷲ. خدا. ایزد. یزدان : هواﷲ الخالق الباری ٔ؛ اوست خدای آفریننده ٔ پدید آورنده . (قرآن 24/59). فتوبوا الی بارئکم فاقتلوا انفسکم ذلکم خیرلکم عند بارئکم ؛ پس بازگشت کنید بسوی پروردگارتان پس بکشید خودتان را بهتر است برای شما نزد آفریدگار شما. (قرآن 54/2). || به شده از بیماری و منه الحدیث : اصبح بحمداﷲ بارئاً. ج ، بِراء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بُرء؛ بهی یافته از بیماری .برء حاصل کرده از مرض . بهبودیافته . شفایافته از بیماری . به شده از مرض و منه : حق علی الباری ٔ من اعتلاله ان یؤدی شکرالباری علی ابلالِه . (از اقرب الموارد). و کلمه ٔ باری فارسی که یکی از نامهای ایزد تبارک و تعالی بوده مأخوذ از این کلمه است . (ناظم الاطباء).
منوچهری .
منوچهری .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
سوزنی .
مولوی .
سعدی (بوستان ).
سعدی (بوستان ).
سعدی (بوستان ).
باری . (اِ) واحد فشار است در دستگاه S.G.C و آن فشاری است که نیروئی برابر یک دین بر سطحی معادل یک سانتیمتر مربع وارد می آورد.
باری . (اِ) دیوار و قلعه و حصار شهر باشد. (برهان ) (دِمزن ) (ناظم الاطباء). بارو و باری حصار باشد. (رشیدی ). در آنندراج «باری » بمعنی دیوار حصار آمده است بمعنی بارو باشد. (جهانگیری ). بارو. سور و قلعه . (دِمزن ). برج و حصار که بارو نیز گویند. (شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب ). دیوار قلعه و حصار شهر. (فرهنگ نظام از جهانگیری ). ممکن است لفظ مذکور در این صورت مبدل باره باشد و یا از زبان ترکی آمده است . (فرهنگ نظام ). رجوع به بارو و باره شود.
باری . (اِخ ) [ ابن ... ] شاعری است . (ناظم الاطباء).
باری . (اِخ ) نام شهر مرکزی ایالتی بهمین نام که در جنوب ایتالیا در ساحل دریای آدریاتیک واقع است و مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از بلاد قدیمی است و نام باستانیش باریوم میباشد و در اوایل قرن سوم هجری بدست لشکر فاتح مسلمین با سیسیل (صقلیه ) یکجا گشوده شد و مدت زمانی مسلمانان آن را اداره میکردند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود. نام ایالتی است در جنوب ایتالیا شامل آپولی - پوی قدیم که در کنار دریای آدریاتیک واقع است و دارای 791 هزار تن سکنه میباشد. این ایالت از سه شهر تشکیل میشود که شهر باری پرجمعیت تر از دوقسمت دیگر میباشد و دارای 268 هزار تن جمعیت است .
باری . (اِخ ) دهی است از دهستان انزل بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه که در 54 هزارگزی شمال ارومیه و 3 هزارگزی خاور شوسه ٔ ارومیه به سلماس در دامنه قرار دارد هوایش معتدل است و 357 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات ، توتون ، چغندر، بادام ، کشمش . حبوبات و شغل مردمش زراعت و صنایع اهالیش جاجیم بافی و راهش ارابه رو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
(از معجم البلدان ).
باری . (اِخ ) عبداﷲبن محمدبن حباب بن هیثم بن محمدبن ربیعبن خالدبن سعدان . معروف به باری بنا بگفته ٔ امیر ابونصربن ماکولا از مردم بار نیشابور نیست . (از معجم البلدان ).
فرخی (از رشیدی : باره ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
فرخی (دیوان ص 64).
باری . (ص نسبی ) (منسوب به بار = بارگاه ) بر ملوک و سلاطین اطلاق کنند. (برهان ). شاه . شاهزاده . (دِمزن ).
باری . (ص نسبی ) منسوب به بار، که دهی است به نیشابور. (سمعانی ). رجوع به بار و معجم البلدان شود.
باری . (ص نسبی ) منسوب و متعلق به بار. (ناظم الاطباء). منسوب به بار: قاطر حیوان باری است . در این صورت همان لفظ بار (بمعنی حمل ) است که یاء نسبت به آن ملحق گشته . (از فرهنگ نظام ). ستور باری مقابل ، سواری . اسب و استر و جز آن که سواری را نشاید و بر آن خواربار و مانند آن حمل کنند. پالانی . یابوی باری . || هر چیزی که پربار و سنگین باشد. (برهان ). سنگین و گران بار شده . (ناظم الاطباء). وزین و سنگین . (دِمزن ). رجوع به بار شود. || سفیدک دندان . چرک دندان . زنگ دندان . رجوع به بار، شود. || کعبتین قلب را نیز گویند. (برهان ) (دِمزن ).
باری . (ص ) باریک بود. عنصری گوید :
رای داناسر سخن ساریست
نیک بشنو که این سخن باری است .
(فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 519). (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ). و گویامخفف باریک است .
باری . (ع ص ) (نعت فاعلی از بری ) تراشنده ٔ تیر. (اقرب الموارد). تراشنده . (ناظم الاطباء) :
مواظب الخمس لا وقاتها
منقطع فی خدمةالباری .
صفت قلم است و از خمس صلوات خمس مراد نیست بلکه پنج انگشت را خواهد و از باری خدای تعالی را نخواسته بلکه تراشنده ٔ قلم را اراده کرده است . تیرتراش .(ناظم الاطباء): واعطیت القوس باریها؛ داده ای کمان رابه کسی که میداند طریق استعمال آن را، در وقتی گویند که کار را به اهلش رجوع کرده باشند. (ناظم الاطباء).
باری . (ع اِ) طریق . (آنندراج ). طریق و راه . (ناظم الاطباء).
باری . [ ] (اِخ ) ابوعلی حسین بن (کذا) نصر باری (منسوب به بار نیشابور) از محدثان بود. از فضل بن احمد رازی از سلیمان بن سلمه ٔ حمصی روایت کرد و ابوبکربن ابوالحسین بن حیری از وی روایت دارد. وفات او بعد از سال 330 هَ . ق . بود. (از انساب سمعانی ). یاقوت آرد: حسن بن نصر نیشابوری باری مکنی به ابوعلی از مردم بار نیشابور بود. وی از فضل بن احمد رازی حدیث کرد و ابوبکربن ابی الحسین حیری از او حدیث داردو در سال 330 هَ . ق . درگذشت . (از معجم البلدان ).
باری . [ ی ی ] (معرب ، اِ) بوریاء. بوری . باریاء. حصیر بافته . (آنندراج ). بوریا. (مهذب الاسماء). حصیر بافته و بوریاء. جوالیقی ، ذیل کلمه ٔ بوریاء بنقل از ابن قتیبه آرد: بوریاء فارسی و باری و بوری عربیست و محشی «المعرب » می نویسد: صاحب قاموس در ماده ٔ «ب ور» بر الفاظ مذکور کلمات : بوریه بضم با و تشدید یا و باریا بفتح با و تشدید یا و باریاء بفتح با و کسر راء را افزوده و همه ٔ آنها را بحصیر منسوج تفسیر کرده است . صاحب اللسان نیز بهمین شیوه رفتار کرده و صریحاً نوشته است که کلمات مزبور فارسی معرب اند در صورتی که سخن جوالیقی در اینجا درست نمیرساند که کدام فارسی و کدام عربی است : کالخص اذ جلله الباری . عجاج . (از المعرب جوالیقی صص 46-47) و ابن درید در الجمهره بنقل از سیوطی در المزهر آرد: از جمله ٔ کلمه هایی که عرب از فارسی گرفته باری است که اصل آن بوریا باشد.
باری .[ ی ی ] (ص نسبی ) منسوب به باره ٔ شام یا اقلیمی از اعمال جزیره . (از معجم البلدان ). رجوع به باره شود.
رودکی .
رودکی .
فردوسی .
فرخی .
فرخی .
فرخی .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
سنایی .
سنایی .
سوزنی .
سوزنی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
نظامی .
اوحدی .
حافظ.
فردوسی .
فردوسی .
اسدی (گرشاسب نامه ).
سوزنی .
سلمان .
؟ (شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب ).
منجیک .
(منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر).
انوری .
خاقانی .
عطار.
سعدی .
سعدی .
مولوی .
نظامی .
مولوی .
مولوی (از انجمن آرا).
حافظ.
(از انجمن آرا).
منوچهری .
سلمان ساوجی (از شرفنامه ٔ منیری ).
بارکش#NAME?
۱. برای مختصر کردن سخن به کار میرود؛ خلاصه؛ القصه؛ بههرجهت.
۲. [قدیمی] حداقل.
۳. [قدیمی] کاش؛ ایکاش: ◻︎ گر چشم خدایبین نداری باری / خورشیدپرست شو نه گوسالهپرست (ابوسعیدابوالخیر: ۱۲).
۴. [قدیمی] البته.
خالق؛ آفریدگار؛ آفریننده: ◻︎ دو چشم از پی صنع باری نکوست / ز عیب برادر فروگیر و دوست (سعدی: ۱۷۳).
۱. نازک.
۲. دقیق: ◻︎ رای دانا سر سخن ساریست / نیک بشنو که این سخن باریست (عنصری: ۳۶۴).
۱گواه ۲در تنکابن سکوی کنار دیوار ۳در نور دیوار
۱بارکش – حیوان بارکش