کلمه جو
صفحه اصلی

باجی


مترادف باجی : آبجی، اخت، خواهر، دده، شاباجی، همشیره

متضاد باجی : برادر، داداش

برابر پارسی : خواهر

فارسی به انگلیسی

female servant, sister, [o.s.] sister

female servant, [o.s.] sister


sister


مترادف و متضاد

آبجی، اخت، خواهر، دده، شاباجی، همشیره ≠ برادر، داداش


فرهنگ فارسی

خواهر، همشیره
( اسم ) ۱ - خواهر همشیره . ۲ - زنی ناشناس : باجی از جلو دکان رد شو . ۳ - خادمه .
وی در طب و ادب مهارت داشت

فرهنگ معین

[ تر. ] ( اِ. ) ۱ - خواهر، همشیره . ۲ - زنی ناشناس . ۳ - خادمه .

لغت نامه دهخدا

باجی. ( ص نسبی ) لفظ فارسی است بمعنی خراجی و باج دهنده. ( غیاث ). باجگزار. ( آنندراج ). || ( اِ ) باج و خراج نامعین. ( ناظم الاطباء ).

باجی. ( ترکی ، اِ ) در ترکی بمعنی خواهر و همشیره. ( غیاث ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ). خواهر ( خراسان ). از ثقات ایران مسموع شده که این لفظ مخصوص خطاب بخواهر است نه مرادف آن ، چنانکه بعضی گمان برده اند. اشرف گوید :
بر تو زیبد که خراج از همه خوبان گیری
شاه حسنی و ترا لیلی و شیرین باجی.
نواب که باشد بجهان تاراجی
چسپان شده اختلاط او با باجی
زرها گیرد ز وجه فرج لولی
هستنداین قوم ازبرایش باجی.
( از آنندراج ).
|| زنی ناشناس. ( خطاب ): باجی از جلو دکان رد شو! باجی خیرم ده ! || خادمه نزد اروپائیان مقیم ایران. خادمه مسلم نزد غیرمسلم.

باجی. ( هندی ، اِ ) لفظ هندی بمعنی حصه طعام که بتقریب شادی یا ماتم بخانه مردم میفرستند. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || شوره. ( ناظم الاطباء ). القرف ، شوره. ( الفاظ الادویه هندی ).

باجی. [ جی ی ] ( ص نسبی ) منسوبست به باجه که جایگاهی است از نواحی افریقا در دومنزلی تونس. ( سمعانی ). منسوبست به باجه که نام دو قصبه واقع در افریقاست. ( قاموس الاعلام ترکی ج 2 ). || منسوبست به باجه که از شهرهای اندلس است. || منسوبست به باجه که قریه ایست از قریه های اصفهان. ( سمعانی ).

باجی. ( اِخ ) ( الباجی ) ( القاضی ) ( 403 - 474 هَ. ق. ) ابوالولید سلیمان بن خلف بن سعدبن ایوب بن وارث التجیبی المالکی الاندلسی الباجی.وی از علما و حفاظ اندلس بود و در مشرق اندلس ساکن میبود و در حدود سال 426 هَ. ق. بمشرق سفر کرد و باابوذر هروی در مکه سه سال بماند و چهار بار اعمال حج را بجای آورد. آنگاه ببغداد شد و در آنجا سه سال بماند و بتدریس فقه و قرائت حدیث پرداخت. در آنجا گروهی از بزرگان علما مانند ابوطیب طبری و شیخ ابواسحاق شیرازی را ملاقات کرد و یک سال در موصل با ابوجعفر سمنانی اقامت گزید و فقه را بدو می آموخت و رویهمرفته وی در مشرق 13 سال بماند و کتابهای بسیار تصنیف کرد،از آنجمله اند: کتاب المنتقی ، احکام الفصول ، التعدیل والتجریح ، سنن المنهاج و غیره. وی یکی از پیشوایان مسلمین است. زادگاهش بشهر بطلیوس است و در المریة بمرد و در رباط که بر ساحل دریاست مدفون گردید. کتاب المنتقی وی ، شرحی است بر موطاء امام مالک که در آن احادیث موطاء را شرح کرده و بر آن فروع نیکو افزوده است. جزئی از این کتاب به اهتمام ابن شقرون در مصر در هفت جزء بسال 1914 م. چاپ شده است. ( معجم المطبوعات ج 1 ستون 511 - 512 ). و رجوع به ابوالولید سلیمان شود.

باجی . (اِخ ) (الباجی ) (القاضی ) (403 - 474 هَ . ق .) ابوالولید سلیمان بن خلف بن سعدبن ایوب بن وارث التجیبی المالکی الاندلسی الباجی .وی از علما و حفاظ اندلس بود و در مشرق اندلس ساکن میبود و در حدود سال 426 هَ . ق . بمشرق سفر کرد و باابوذر هروی در مکه سه سال بماند و چهار بار اعمال حج را بجای آورد. آنگاه ببغداد شد و در آنجا سه سال بماند و بتدریس فقه و قرائت حدیث پرداخت . در آنجا گروهی از بزرگان علما مانند ابوطیب طبری و شیخ ابواسحاق شیرازی را ملاقات کرد و یک سال در موصل با ابوجعفر سمنانی اقامت گزید و فقه را بدو می آموخت و رویهمرفته وی در مشرق 13 سال بماند و کتابهای بسیار تصنیف کرد،از آنجمله اند: کتاب المنتقی ، احکام الفصول ، التعدیل والتجریح ، سنن المنهاج و غیره . وی یکی از پیشوایان مسلمین است . زادگاهش بشهر بطلیوس است و در المریة بمرد و در رباط که بر ساحل دریاست مدفون گردید. کتاب المنتقی وی ، شرحی است بر موطاء امام مالک که در آن احادیث موطاء را شرح کرده و بر آن فروع نیکو افزوده است . جزئی از این کتاب به اهتمام ابن شقرون در مصر در هفت جزء بسال 1914 م . چاپ شده است . (معجم المطبوعات ج 1 ستون 511 - 512). و رجوع به ابوالولید سلیمان شود.


باجی . (اِخ ) ابوالولیدبن فرضی . رجوع به ابوفرضی و عبداﷲبن یوسف بن نصر، معجم البلدان و فهرست الحلل السندسیه ج 2 و سمعانی ورق 57 الف شود.


باجی . (اِخ ) ابوحفص عمربن محمودبن غلاب مقری باجی . ابوطاهر سلفی گوید: از باجه ٔ افریقا و اهل قرآن و صالح بود. مولدش را پرسیدم گفت رجب 434 هَ . ق . بباجةالقمح بود نه در باجه ٔ اندلس ، و در صفر 520 درگذشت . (از معجم البلدان ).


باجی . (اِخ ) ابومحمد، محمدبن عبداﷲبن محمدبن علی باجی اندلسی . اصلش از باجه ٔ افریقاست . در اشبیلیه سکونت گزید. ابوموسی محمدبن عمر حافظ اصفهانی وابوبکر حازمی در «فیصل » فرزند او ابوعمر احمدبن عبداﷲ را باین شهر نسبت داده است . اما ابوالفضل محمدبن طاهر او را به شهر «باجه ٔ» اندلس نسبت داده و سپس ابومحمد عبداﷲبن عیسی حافظ اشبیلی آنرا رد کرده گوید ازباجه ٔ افریقاست و حافظ عبدالغنی بن سعید او را در حرف «ن » در کلمه ٔ «ناجی » ثبت کرده است و گوید اندلسی ازاهل علم بود و از وی حدیث نوشتم و او نیز از من بگرفت و نوشت . وی ساکن اشبیلیه بود. و دیگری گفته است ابوعمربن عبدالبر، و جز وی از او روایت کرده اند و در حدود سال 400 هَ . ق . درگذشته است . (معجم البلدان ).


باجی . (اِخ ) محمدبن ابی معتوج ، از مردم باجةالزیت در ساحل و از خره ٔ رصفه است . در آن نشو و نما کرده و از شاگردان محمدبن سعید ابروطی بوده است . حاضرجواب و بدیهه گو و شجاع بود و در حق ابوحاتم زینی و هجاء او گفته است :
ابا حاتم سدّ من اسفلک
بشی ٔ هو الشطر من منزلک .

(از معجم البلدان ).



باجی . (اِخ ) مسعودی . رجوع به مسعود البیجی شود.


باجی . (ترکی ، اِ) در ترکی بمعنی خواهر و همشیره . (غیاث ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). خواهر (خراسان ). از ثقات ایران مسموع شده که این لفظ مخصوص خطاب بخواهر است نه مرادف آن ، چنانکه بعضی گمان برده اند. اشرف گوید :
بر تو زیبد که خراج از همه خوبان گیری
شاه حسنی ّ و ترا لیلی و شیرین باجی .
نواب که باشد بجهان تاراجی
چسپان شده اختلاط او با باجی
زرها گیرد ز وجه فرج لولی
هستنداین قوم ازبرایش باجی .

(از آنندراج ).


|| زنی ناشناس . (خطاب ): باجی از جلو دکان رد شو! باجی خیرم ده ! || خادمه نزد اروپائیان مقیم ایران . خادمه ٔ مسلم نزد غیرمسلم .

باجی . (ص نسبی ) لفظ فارسی است بمعنی خراجی و باج دهنده . (غیاث ). باجگزار. (آنندراج ). || (اِ) باج و خراج نامعین . (ناظم الاطباء).


باجی . (هندی ، اِ) لفظ هندی بمعنی حصه ٔ طعام که بتقریب شادی یا ماتم بخانه ٔ مردم میفرستند. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شوره . (ناظم الاطباء). القرف ، شوره . (الفاظ الادویه ٔ هندی ).


باجی . [ جی ی ] (اِخ ) ابومروان محمدبن احمدبن عبدالملک لخمی باجی . رجوع به ابومروان محمد در همین لغت نامه و رجوع به عیون الانباء ج 2 صص 67 - 68 شود.


باجی . [ جی ی ] (اِخ ) عبدالعزیز مسلمةبن الباجی . اصل وی از مردم باجه ٔ مغرب و از بزرگان و اعیان اندلس بشمار و معروف به ابن الحفیداست . وی در طب و ادب شهرتی بسزا داشت و او را شعری نیکو بود و شاگرد مصدوم و طبیب بارگاه مستنصر بود و در خدمت دولت وی در مراکش درگذشت . (عیون الانباء ج 2 صص 79 - 80). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.


باجی . [ جی ی ] (اِخ ) علی بن محمدبن عبدالرحمان باجی ملقب به علاءالدین (631 - 714 هَ . ق ./ 1234 - 1315م .). عالم علم اصول ومنطق و از مردم مصر. وی در عصر خود در فن مناظره قویترین افراد بود و در هیچ بحثی فرونمی ماند. او راست مختصراتی در علوم متعدد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 695).


باجی . [ جی ی ] (ص نسبی ) منسوبست به باجه که جایگاهی است از نواحی افریقا در دومنزلی تونس . (سمعانی ). منسوبست به باجه که نام دو قصبه واقع در افریقاست . (قاموس الاعلام ترکی ج 2). || منسوبست به باجه که از شهرهای اندلس است . || منسوبست به باجه که قریه ایست از قریه های اصفهان . (سمعانی ).


فرهنگ عمید

خواهر، همشیره.

دانشنامه عمومی

باجی ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
باجی (شلوار)، نوعی شلوار سنتی کره ای
باجی (موسیقی دان)، درامر

گویش مازنی

/baaji/ خواهر

خواهر


پیشنهاد کاربران

خواهر، ابجی

آبجی خواهر


کلمات دیگر: