مترادف همنشین : جلیس، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، مصاحب، معاشر، مقترن، ملازم، مونس، ندیم، همدم، هم صحبت، همقران، همکلام، یار
همنشین
مترادف همنشین : جلیس، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، مصاحب، معاشر، مقترن، ملازم، مونس، ندیم، همدم، هم صحبت، همقران، همکلام، یار
فارسی به انگلیسی
one sitting with another, companion, associate
company
فارسی به عربی
مرافق
مترادف و متضاد
معاشر، مصاحب، همراه همدم، پهلو نشین، هم نشین
جلیس، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، مصاحب، مصاحب، معاشر، مقترن، ملازم، مونس، ندیم، همدم، همصحبت، همقران، همکلام، یار
فرهنگ فارسی
همدم، همصحبت، رفیق، همزانو، هم نشست
لغت نامه دهخدا
همنشین. [ هََ ن ِ ] ( اِخ ) دهی است از بخش خداآفرین شهرستان تبریز که 60 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).، هم نشین. [ هََ ن ِ ] ( نف مرکب ) هم نشین. هم نشست. ( یادداشت مؤلف ). دو تن که با هم یک جا نشسته و مصاحب باشند. ( برهان ) :
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان.
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.
هم انباز و هم همنشین محمد.
تات همی دیو بود همنشین.
همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب.
با محنت و رنج همنشین است.
با چرخ و زمانه در نبردند.
گر نیابم یار باری بر امید
همنشینی غم نشان خواهم گزید.
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم.
بیرون ازاین دو اهل نمایی نیافتم.
طبرزد با طبرخون همنشین باد.
درخورد کنار نازنینان.
دو خورشید با یکدگر همنشین.
که همنشین را هرکس به همنشین داند.
همه با عقل همنشین دیدم.
بر درش شِستن بود حیف و غبین.
که بسازد خانه گاهی بر زمین.
هست در گلخن میان بوستان.
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل.
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان.
فرخی.
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.
منوچهری.
چو هارون موسی علی بود در دین هم انباز و هم همنشین محمد.
ناصرخسرو.
برنشوی تو به جهان برین تات همی دیو بود همنشین.
ناصرخسرو.
جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب.
ناصرخسرو.
بر هرکه نشانی از هنر هست با محنت و رنج همنشین است.
ابوالفرج.
با محنت و رنج همنشینندبا چرخ و زمانه در نبردند.
مسعودسعد.
روزی با همنشینان خود نشسته بود. ( کلیله و دمنه ).گر نیابم یار باری بر امید
همنشینی غم نشان خواهم گزید.
خاقانی.
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
سایه ست همنشینم و ناله ست همدمم بیرون ازاین دو اهل نمایی نیافتم.
خاقانی.
طبرخون با سهی سروت قرین بادطبرزد با طبرخون همنشین باد.
نظامی.
تعویذ میان همنشینان درخورد کنار نازنینان.
نظامی.
به مهمان شه بود خاقان چین دو خورشید با یکدگر همنشین.
نظامی.
ز سایه تو شده ست آفتاب روی شناس که همنشین را هرکس به همنشین داند.
کمال اسماعیل.
کفر ودین و شک و یقین گر هست همه با عقل همنشین دیدم.
عطار.
هرکه با سلطان شود او همنشین بر درش شِستن بود حیف و غبین.
مولوی.
نی مرا خانه ست و نی یک همنشین که بسازد خانه گاهی بر زمین.
مولوی.
هرکه باشد همنشین دوستان هست در گلخن میان بوستان.
مولوی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل.
همنشین . [ هََ ن ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش خداآفرین شهرستان تبریز که 60 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فرهنگ عمید
۱. کسی که با دیگری در یک جا بنشیند، هم زانو.
۲. همدم، رفیق.
۳. هم صحبت، هم نشست.
۲. همدم، رفیق.
۳. هم صحبت، هم نشست.
دانشنامه عمومی
مختصات: ۳۹°۲′۱۰″ شمالی ۴۶°۵۶′۳۸″ شرقی / ۳۹٫۰۳۶۱۱°شمالی ۴۶٫۹۴۳۸۹°شرقی / 39.03611; 46.94389همنشین یکی از روستاهای استان آذربایجان شرقی است که در دهستان منجوان شرقی بخش منجوان -شهرستان خداآفرین واقع شده است.
...
...
wiki: همنشین
واژه نامه بختیاریکا
هُمدُرُنگ
پیشنهاد کاربران
مجالس
دمساگ
منادم
جلیس، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، مصاحب، معاشر، مقترن، ملازم، مونس، ندیم، همدم، منادم، مجالس، هم صحبت، همقران، همکلام، یار
( مجاز ) هم رکاب
مترادف همنشین: جلیس، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، مصاحب، معاشر، مقترن، ملازم، مونس، ندیم، همدم، هم صحبت، همقران، همکلام، یار
🌷
🌷
کلمات دیگر: