همبر
فارسی به انگلیسی
cross, crisscross, transverse
فارسی به عربی
تامین
مترادف و متضاد
پهلو به پهلو، وثیقه، متوازی، هم بر
فرهنگ فارسی
هم پهلو، برابر، همنشین، همراه، قرین ونظیر
( صفت ) ۱- همنشین مصاحب : بیهوده محوی آب حیوان درظلمت خویش چون سکندر کان چشمه که خضریافت آنجا با دیو فرشته نیست همبر . ( ناصرخسرو ) ۲ - قرین نظیر : در فنون فضل و دانش در همه روی زمین همبر و همتا ندارد از حدیث و از قدیم . ۳ - برابر . ۴ - ( صفت ) همراه : خدای حکم چنان کردن بود کان بت را ( بت سومنات را ) زجای برکند آن شهریا دین پرور ( محمود غزنوی ) بدان نیت که مر او را بمکه باز برد بکند واینک با ما همی برد همبر . ( فرخی )
( صفت ) ۱- همنشین مصاحب : بیهوده محوی آب حیوان درظلمت خویش چون سکندر کان چشمه که خضریافت آنجا با دیو فرشته نیست همبر . ( ناصرخسرو ) ۲ - قرین نظیر : در فنون فضل و دانش در همه روی زمین همبر و همتا ندارد از حدیث و از قدیم . ۳ - برابر . ۴ - ( صفت ) همراه : خدای حکم چنان کردن بود کان بت را ( بت سومنات را ) زجای برکند آن شهریا دین پرور ( محمود غزنوی ) بدان نیت که مر او را بمکه باز برد بکند واینک با ما همی برد همبر . ( فرخی )
فرهنگ معین
(هَ بَ ) (ص . ) قرین ، همنشین .
لغت نامه دهخدا
همبر. [ هََ ب َ ] ( ص مرکب ) هم بر. همراه و قرین و نظیر. ( برهان ). برابر :
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیر ژیان نامدی همبرش.
بر آن مه بر از مشک افسر بود.
بکوشید و با باد همبر شوید.
نشینیم و با ماه همبر شویم.
زو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود.
گوی او با ستارگان همبر.
دولت عالی با همت عالی همبر.
همبر است امروز ناچار این جوین با آن شکر.
هرگز نشود همبر با دانا نادان.
کهی چند را همبر مه بدید.
نگارا تا تو بودی همبر من
ز نوشین خواب بودی بستر من.
نهاده زهر برِ نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از برِ عناب.
نای زنان بر سر شاخ چنار.
بدی و بهی نیش و نوش است همبر
تو بردار از آن نوش و از نیش بگذر.
بر اورنگ بنشانمت همبرم.
ز تخم براهیم پیغمبر است.
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا.
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه.
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیر ژیان نامدی همبرش.
دقیقی.
چو سروی که با ماه همبر بودبر آن مه بر از مشک افسر بود.
فردوسی.
یکی از شما سوی لشکر شویدبکوشید و با باد همبر شوید.
فردوسی.
به شادی به روئین دژ اندر شویم نشینیم و با ماه همبر شویم.
فردوسی.
تا وزارت را بدو شاه زمانه بازخواندزو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود.
فرخی.
خم چوگان به گوی برزد و شدگوی او با ستارگان همبر.
فرخی.
دولتی دارد چندان که براندیشد دل دولت عالی با همت عالی همبر.
فرخی.
گر شکر خوردی پریر و دی یکی نان جوین همبر است امروز ناچار این جوین با آن شکر.
ناصرخسرو.
هرچند که بر منبر نادان بنشیندهرگز نشود همبر با دانا نادان.
ناصرخسرو.
سر هفته برداشت و جایی رسیدکهی چند را همبر مه بدید.
اسدی.
|| همسر. همدم : نگارا تا تو بودی همبر من
ز نوشین خواب بودی بستر من.
فخرالدین اسعد.
|| روبه رو : نهاده زهر برِ نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از برِ عناب.
بوطاهر.
فاختگان همبر بنشاستندنای زنان بر سر شاخ چنار.
منوچهری.
|| با هم. همراه : بدی و بهی نیش و نوش است همبر
تو بردار از آن نوش و از نیش بگذر.
ناصرخسرو.
سپارم به تو گنج و هم دخترم بر اورنگ بنشانمت همبرم.
اسدی.
بزرگی که با آسمان همبر است ز تخم براهیم پیغمبر است.
اسدی.
دری بست و دری هم زود بگشادچراغی برد و شمعی باز بنهاد.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ص 95 ).
بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا.
مسعودسعد.
ماه نو دیدی ؟ لبت بین ، رشته جانم نگرکاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
خاقانی.
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه.
خاقانی.
علم دین ، علم کفر مشماریدهمبر. [ هََ ب َ ] (ص مرکب ) هم بر. همراه و قرین و نظیر. (برهان ). برابر :
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیر ژیان نامدی همبرش .
چو سروی که با ماه همبر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود.
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید.
به شادی به روئین دژ اندر شویم
نشینیم و با ماه همبر شویم .
تا وزارت را بدو شاه زمانه بازخواند
زو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود.
خم چوگان به گوی برزد و شد
گوی او با ستارگان همبر.
دولتی دارد چندان که براندیشد دل
دولت عالی با همت عالی همبر.
گر شکر خوردی پریر و دی یکی نان جوین
همبر است امروز ناچار این جوین با آن شکر.
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر با دانا نادان .
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند را همبر مه بدید.
|| همسر. همدم :
نگارا تا تو بودی همبر من
ز نوشین خواب بودی بستر من .
|| روبه رو :
نهاده زهر برِ نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از برِ عناب .
فاختگان همبر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.
|| با هم . همراه :
بدی و بهی نیش و نوش است همبر
تو بردار از آن نوش و از نیش بگذر.
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم .
بزرگی که با آسمان همبر است
ز تخم براهیم پیغمبر است .
دری بست و دری هم زود بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب
گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا.
ماه نو دیدی ؟ لبت بین ، رشته ٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه .
علم دین ، علم کفر مشمارید
هرمان همبر طلل منهید.
ترکیب ها:
- همبر آمدن . همبری . رجوع به این دو مدخل ها شود.
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیر ژیان نامدی همبرش .
دقیقی .
چو سروی که با ماه همبر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود.
فردوسی .
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید.
فردوسی .
به شادی به روئین دژ اندر شویم
نشینیم و با ماه همبر شویم .
فردوسی .
تا وزارت را بدو شاه زمانه بازخواند
زو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود.
فرخی .
خم چوگان به گوی برزد و شد
گوی او با ستارگان همبر.
فرخی .
دولتی دارد چندان که براندیشد دل
دولت عالی با همت عالی همبر.
فرخی .
گر شکر خوردی پریر و دی یکی نان جوین
همبر است امروز ناچار این جوین با آن شکر.
ناصرخسرو.
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر با دانا نادان .
ناصرخسرو.
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند را همبر مه بدید.
اسدی .
|| همسر. همدم :
نگارا تا تو بودی همبر من
ز نوشین خواب بودی بستر من .
فخرالدین اسعد.
|| روبه رو :
نهاده زهر برِ نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از برِ عناب .
بوطاهر.
فاختگان همبر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.
منوچهری .
|| با هم . همراه :
بدی و بهی نیش و نوش است همبر
تو بردار از آن نوش و از نیش بگذر.
ناصرخسرو.
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم .
اسدی .
بزرگی که با آسمان همبر است
ز تخم براهیم پیغمبر است .
اسدی .
دری بست و دری هم زود بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 95).
بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب
گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا.
مسعودسعد.
ماه نو دیدی ؟ لبت بین ، رشته ٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
خاقانی .
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه .
خاقانی .
علم دین ، علم کفر مشمارید
هرمان همبر طلل منهید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 173).
ترکیب ها:
- همبر آمدن . همبری . رجوع به این دو مدخل ها شود.
همبر. [ هَُ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالای شهرستان اردستان که 145 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و خشکبار است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
فرهنگ عمید
۱. هم پهلو.
۲. برابر.
۳. همنشین.
۴. همراه.
۵. قرین و نظیر.
۲. برابر.
۳. همنشین.
۴. همراه.
۵. قرین و نظیر.
دانشنامه عمومی
همبر (اردستان)، روستایی از توابع بخش مهاباد شهرستان اردستان در استان اصفهان ایران است.
این روستا در دهستان همبرات قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۴۷ نفر (۲۱خانوار) بوده است.
این روستا در دهستان همبرات قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۴۷ نفر (۲۱خانوار) بوده است.
wiki: همبر
فرهنگستان زبان و ادب
{abreast, side by side} [حمل ونقل دریایی] موقعیت یک کشتی نسبت به کشتی دیگر یا هر شیء و مکان قابل تشخیص، زمانی که پهلو به پهلو و موازی آنها قرار می گیرد
واژه نامه بختیاریکا
( هُم بَر ) همسایه؛ هم طلایه
پیشنهاد کاربران
متقاطع . دو خط که همدیگر را قطع وبریده کنند .
کلمات دیگر: