کلمه جو
صفحه اصلی

همان


مترادف همان : نیز، هم

فارسی به انگلیسی

even, homo-, idem, identical, same, like, selfsame, very, (the) same, that very

(the) same, that very


even, homo-, idem, identical, same, like , selfsame, very


فارسی به عربی

جدا , نفسه

مترادف و متضاد

thingummy (اسم)
چیز، همان، اسمش

very (صفت)
واقعی، حتمی، همان

identical (صفت)
جور، مساوی، یکسان، عینی، همان، منطبق با

identic (صفت)
جور، مساوی، یکسان، عینی، همان، منطبق با

same (صفت)
یکسان، شبیه، همان، یک نواخت، همان کار، همان چیز، همان جور، عینا مثل هم، بهمان اندازه

idem (صفت)
همان

selfsame (صفت)
همان

نیز، هم


فرهنگ فارسی

هم آن، اشاره بدور
۱-(صفت ) آنچه که قبلا ذکرشده : ((یعنی هریک را برهمان حرف ختم کندکه دیگری راواین مقداررابیت خوانند. ) ) ۲- آنچه که درخاطر گوینده وشنونده معهوداست (عهدذهنی ) : (( وچیزها اندرین نامه (شاهنامه ) بیابند که سهمگین نماید واین نیکوست چون مغز اوبدانی وترا دست گردد چون دستبرد آرش وچون همان سنگ کجاافریدون بپای بازداشت ... ) )۳- همچنان همچنین : (( بزواشترومیش راهمچنین بدوشندگان دادهبد پاکدین همان گاودوشا بفرمانبری همان تازی اسب رمندهفری . ) ) ( شا. بخ . ۴ ) ۲۸ : ۱- (صفت ) مساوی معادل

فرهنگ معین

(هَ ) [ په . ] ۱ - (ضم . ) آن چه که قبلاً ذکر شده . ۲ - آن چه که در خاطر گوینده و شنونده معهود است . ۳ - (ق . ) همچنان . ۴ - (ص . ) مساوی ، معادل ، یکسان .

لغت نامه دهخدا

همان. [ هََ ] ( ضمیر مرکب ، ص مرکب ) اشارت است به چیزی که در خاطر ملحوظ است. ( آنندراج ). مرکب است از هم + آن. در جمله بدین معنی است : این آن چیزی است که بوده است و متکلم و مخاطب میدانند :
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک ؟
رودکی.
دگر شوی تو ولیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو ولیکن همان بود مه و سال.
رودکی.
همی دربه در خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
بوشکور.
سخن هرچه گویی همان بشنوی
نگر تا چه کاری همان بدروی.
فردوسی.
تا برنزنی بر زمیَش بچه نزاید
چون زاد بچه زادن و مردنْش همان است.
منوچهری.
همی تا بماند زمان و زمین
به فرمانْش بادا همان و همین.
اسدی.
همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان و تن خویش را.
اسدی.
همان است گیتی و یزدان همان
دگرگونه ماییم و گشت ِ زمان.
اسدی.
جهان را نوبه نو چند آزمایی
همان است او که دیدستیش صد بار.
ناصرخسرو.
آن گوی مرا که دوست داری
تا خلق تو را همان بگویند.
ناصرخسرو.
وز آن خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان.
نظامی.
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز.
نظامی.
تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است.
سعدی.
- امثال :
همان خر است ویک کیله جو ؛ تغییر نکرده است. تربیت در او اثری نمی کند. آدم نمیشود.
همان خر سیاه است و همان راه آسیا ؛ معنی آن مانند مثل قبل است.
- همان به که ؛ بهتر که. مصلحت این است که :
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن.
حافظ.
- همانجا ؛ جایی که در جمله های قبل از آن سخن رفته است. جایی که مخاطب میداند :
بفرمود کاین رابه هروانه گه
برید و همانجا کنیدش تبه.
فردوسی.
- هماندرنگ ؛ بی درنگ. همان لحظه. فی الفور :
گر لطف و مردمیت به مردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد هماندرنگ.
سوزنی.
- هماندم ؛ بی درنگ. فوراً. همان لحظه :

همان . [ هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش خداآفرین شهرستان تبریز که 100 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


همان . [ هََ ] (ضمیر مرکب ، ص مرکب ) اشارت است به چیزی که در خاطر ملحوظ است . (آنندراج ). مرکب است از هم + آن . در جمله بدین معنی است : این آن چیزی است که بوده است و متکلم و مخاطب میدانند :
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک ؟

رودکی .


دگر شوی تو ولیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو ولیکن همان بود مه و سال .

رودکی .


همی دربه در خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست .

بوشکور.


سخن هرچه گویی همان بشنوی
نگر تا چه کاری همان بدروی .

فردوسی .


تا برنزنی بر زمیَش بچه نزاید
چون زاد بچه زادن و مردنْش همان است .

منوچهری .


همی تا بماند زمان و زمین
به فرمانْش بادا همان و همین .

اسدی .


همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان و تن خویش را.

اسدی .


همان است گیتی و یزدان همان
دگرگونه ماییم و گشت ِ زمان .

اسدی .


جهان را نوبه نو چند آزمایی
همان است او که دیدستیش صد بار.

ناصرخسرو.


آن گوی مرا که دوست داری
تا خلق تو را همان بگویند.

ناصرخسرو.


وز آن خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان .

نظامی .


چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز.

نظامی .


تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است .

سعدی .


- امثال :
همان خر است ویک کیله جو ؛ تغییر نکرده است . تربیت در او اثری نمی کند. آدم نمیشود.
همان خر سیاه است و همان راه آسیا ؛ معنی آن مانند مثل قبل است .
- همان به که ؛ بهتر که . مصلحت این است که :
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن .

حافظ.


- همانجا ؛ جایی که در جمله های قبل از آن سخن رفته است . جایی که مخاطب میداند :
بفرمود کاین رابه هروانه گه
برید و همانجا کنیدش تبه .

فردوسی .


- هماندرنگ ؛ بی درنگ . همان لحظه . فی الفور :
گر لطف و مردمیت به مردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد هماندرنگ .

سوزنی .


- هماندم ؛ بی درنگ . فوراً. همان لحظه :
یکی گرز زد ترک را بر هباک
کز اسب اندرآمدهمان دم به خاک .

فردوسی .


پروانه ٔ او گررسدم در طلب جان
چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم .

حافظ.


- همانطور، همانطور که ؛ درست مانند دیگری . عین همان .
- هم آنگاه ؛ درست در همان هنگام . درست در همان لحظه :
هم آنگاه شد شاه را دلپذیر
که گنجور او رفت با اردشیر.

فردوسی .


بیامد همانگاه مهتر دبیر
که رفته ست بیگاه دوش اردشیر.

فردوسی .


همانگاه کوهی برآمد ز آب
تر و تازه و زرد چون آفتاب .

فردوسی .


- همانگه ؛ همانگاه . همان هنگام :
تهمتن همانگه زبان برگشاد
پیام سپهدار ایران بداد.

فردوسی .


به فرمان یزدان چو این گفته شد
نیایش همانگه پذیرفته شد.

فردوسی .


همانگه ز کوه اندرآمد سپاه
جهان شد ز گردسواران سیاه .

فردوسی .


همانگه سپاه اندرآمد به جنگ
سپه همچو دریا و دریا چو گنگ .

عنصری .


|| مرادف لفظ «دیگر» هم آمده است . (آنندراج ). || (حرف ربط مرکب ) باز هم . علاوه بر این . و نیز. و همچنین :
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند
همان نیزه و خود وخفتان جنگ
یکی ترکش آکنده تیر خدنگ .

فردوسی .


همان از منوچهر و از کیقباد
که مازندران را نکردند یاد.

فردوسی .


بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا.

فردوسی .


چو رامین آن درخش تیغ او دید
همان در کینه بازی میغ او دید.

فخرالدین اسعد.


|| اعم از این یا آن . (یادداشت مؤلف ). چه این و چه آن :
نیاسود یک تن ز خود و شکار
همان یکسواره همان شهریار.

فردوسی .


دروگر زمان است و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا.

فردوسی .


|| بی درنگ .به محض اینکه . تا. به مجرد اینکه :
شب تیره مست آمد از بزم سور
همان تا مرا دید جوشان ز دور
یکی خنجر آبگون برکشید
همی خواست از تن سرم را برید.

فردوسی .


|| (ق مرکب ) حتماً. بی شک . همانا :
دل زن همان دیو را هست جای
ز گفتار باشند جوینده رای .

فردوسی .


چو پیمانه تن مردم هماره عمر پیماید
بیاید زیر پیمودن همان یک روز پیمانه .

کسائی .


پست بنشین که تو را روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر باید برخاست .

ناصرخسرو.


رجوع به همانا شود.

فرهنگ عمید

اشاره به دور.

گویش اصفهانی

تکیه ای: hamun
طاری: hamu
طامه ای: hamun
طرقی: hamun
کشه ای: hamun
نطنزی: hamun


واژه نامه بختیاریکا

هم؛ هَمهو

پیشنهاد کاربران

همان : ( قید زمان ) به معنی بی درنگ
شب تیره مست آمد از دشت ِ سور
"همان" چون مرا دید ، جوشان زدور
یکی خنجر آبگون برکشید
همی خواست از تن سرم را برید
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۱۸۱.


کلمات دیگر: