مترادف بافته : پارچه، منسوج، نسیج، تنیده
بافته
مترادف بافته : پارچه، منسوج، نسیج، تنیده
فارسی به انگلیسی
woven, tissue
fabric, textile
فارسی به عربی
قوام , نسیج
مترادف و متضاد
صفت
پارچه، منسوج، نسیج
۱. پارچه، منسوج، نسیج
۲. تنیده
شالوده، بافت، بافندگی، بافته، تار و پود، پارچه منسوج
تار، تار عنکبوت، بافته، تنیده، بافت یا نسج
رشته، پارچه، بافت، بافته، منسوج، نسج، تنیده، پارچهء بافته
بافته، تیر افقی
سوراخ، چشمه، شبکه، بافته، سوراخ تور پشه بند
بافته، بافتنی
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - تابیده شده بهم پیچیده شده منسوج . ۲ - ( اسم ) پارچه . ۳ - فرش .
فرهنگ معین
(تِ ) (ص مف . ) ۱ - تابیده شده . ۲ - پارچه . ۳ - فرش . ، ~ نبودن به پای کسی شایسته آن کس نبودن .
لغت نامه دهخدا
بافته. [ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) منتسج. نعت مفعولی از بافتن. منسوج. نسیج. ( آنندراج ). سطحی منسوج پدید آمده از گره خوردن و درهم شدن تارها و پودها چنانکه در قالی و کرباس و پارچه و جز آن :
دویاره ، یکی طوق با افسری
ز دیبای چین بافته چادری.
با حله تنیده ز دل بافته ز جان.
خرده الماس دیدی بافته بر پرنیان.
نه بافته ماده و نه بافته نر.
که گلیم تو بجز بافته هامان نیست.
- به زر یا گوهر بافته ؛ زربفت یا گوهر بفت که درتار و پود آن گوهر و یا زر بکار برند :
همه چوب بالاش از عود تر
بر او بافته چند گونه گهر.
- دربافته در ؛ مرصع. بهم بافته با در :
آن سخن خواند پاکیزه چو دربافته در
وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر.
|| پیچیده شده. تابیده شده. ( ناظم الاطباء ). تاب داده. تابیده. ( آنندراج ). ملفوف. ( زمخشری ). تارهای جدا شده از مو دسته کرده و هر دسته از رستنگاه تا نوک موی بهم تافته و بصورت لاغ در آمده :
مسلسل یک اندر دگر بافته [ موی ]
گره برزده سرش برتافته.
ای با دو زلف بافته چون کمند زه.
دویاره ، یکی طوق با افسری
ز دیبای چین بافته چادری.
فردوسی.
با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله تنیده ز دل بافته ز جان.
فرخی.
آینه دیدی بر او گسترده مرواریدخردخرده الماس دیدی بافته بر پرنیان.
عنصری.
شهری که درو دیبا پوشند حکیمان نه بافته ماده و نه بافته نر.
ناصرخسرو.
نام خویش از چه نهی بیهده موسای کلیم که گلیم تو بجز بافته هامان نیست.
سنائی.
سلطان آن خلعت که بر قدم عالی او بافته بود و از حضرت نبوت و موقف خلافت بدان کرامت و سعادت یافته درپوشیدو بر تخت سلطنت بنشست. ( ترجمه تاریخ یمینی ).- به زر یا گوهر بافته ؛ زربفت یا گوهر بفت که درتار و پود آن گوهر و یا زر بکار برند :
همه چوب بالاش از عود تر
بر او بافته چند گونه گهر.
فردوسی.
تاجی از ورد بافته با گل سوری بیاراسته بر سر نهاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394 ).- دربافته در ؛ مرصع. بهم بافته با در :
آن سخن خواند پاکیزه چو دربافته در
وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر.
فرخی.
- درهم بافته ؛ بهم متصل کرده. به یکدیگر پیوند داده : تختی داشت گفتی بوستان بود، زمین آن تختهای سیمین نیکوی درهم بافته و ساخته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403 ).|| پیچیده شده. تابیده شده. ( ناظم الاطباء ). تاب داده. تابیده. ( آنندراج ). ملفوف. ( زمخشری ). تارهای جدا شده از مو دسته کرده و هر دسته از رستنگاه تا نوک موی بهم تافته و بصورت لاغ در آمده :
مسلسل یک اندر دگر بافته [ موی ]
گره برزده سرش برتافته.
فردوسی.
ای جوجگک بسال و ببالا بلندزه ای با دو زلف بافته چون کمند زه.
طاهر فضل.
|| یک قسم پارچه ای از پنبه. ( از ناظم الاطباء ). نوعی از پارچه. ( آنندراج ). || طناب. رسن. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || رنگی از کبوتر. ( ناظم الاطباء ). رنگی است مر کبوتران را. ( آنندراج ). || تکمه هایی که از پشم گوسفند ساخته باشند. ( آنندراج ).فرهنگ عمید
به هم پیچیده و تابیده شده، چیزی که از تاروپود تشکیل شده، پارچه، فرش، و مانندِ آن ها.
جدول کلمات
تنیده
پیشنهاد کاربران
پارچه، منسوج، نسیج، تنیده
کلمات دیگر: