کلمه جو
صفحه اصلی

هواخواه


مترادف هواخواه : آرزومند، پابند، سینه چاک، محب، مشتاق، پیرو، تابع، حامی، طرفدار، مرید، هوادار

فارسی به انگلیسی

follower, lovers, servant, supporter, votary, partisan, adherent

follower, lovers, servant, supporter, votary


partisan, adherent, votary


فارسی به عربی

تابع , متحمس

مترادف و متضاد

devotee (اسم)
پارسا، طرفدار، هواخواه، سالک، زاهد، مجاهد، فداکار، فدایی، جانسپار، مرید

adherent (اسم)
موافق، طرفدار، پیرو، هواخواه

aficionado (اسم)
طرفدار، هواخواه

disciple (اسم)
موافق، طرفدار، پیرو، هواخواه، سالک، حواری، شاگرد، مرید

enthusiast (اسم)
هواخواه، علاقه مند

votary (اسم)
پارسا، زاهد، شاگرد، هوا خواه

آرزومند، پابند، سینه‌چاک، محب، مشتاق


پیرو، تابع، حامی، طرفدار، مرید، هوادار


۱. آرزومند، پابند، سینهچاک، محب، مشتاق
۲. پیرو، تابع، حامی، طرفدار، مرید، هوادار


فرهنگ فارسی

مشتاق، آرزومند، حامی، طرفدار، یارودوست، هوادار
(صفت ) ۱- هوا پرست ۲- مشتاق آرزومند : باز آی ساقیا . که خواهواه خدمتم مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم . ( حافظ ) ۳ - عاشق محب : هواخواه توام جاناو میدانم که میدانی که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی . ( حافظ ) ۴- طرفدار حامی هوادار : مابندگان آل سلجوق ... هواخواه دولت عباسی مطواع و معاضد اسلام ... هستیم .

فرهنگ معین

( ~. خا ) (ص فا. )۱ - مشتاق ، آرزومند. ۲ - حامی ، طرفدار.

لغت نامه دهخدا

هواخواه. [ هََ خوا / خا ] ( نف مرکب ) یار و دوست و محب. ( برهان ). هوادار. طرفدار. جانب دار. موافق. ( از یادداشتهای بخط مؤلف ) :
آن خریدار سخندان و سخن
وآن هواخواه هنرمند و هنر.
فرخی.
پادشا باش و رخ از شادی ماننده گل
رخ بدخواه هواخواه تو ماننده ٔکاه.
فرخی.
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار، دار.
منوچهری.
چوهم دل بود او را، هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود.
فخرالدین اسعد.
دل اختر از جان هواخواه توست
زبان زمانه ثناخواه توست.
اسدی.
هرکه زبان او خوشتر هواخواه اوبیشتر. ( قابوسنامه ).
تا بود قضا، بود وفادار یمینش
تا هست قدر، هست هواخواه شمالش.
ناصرخسرو.
در کهن انصاف نوان کم بود
پیر هواخواه جوان کم بود.
نظامی.
دلیران ارمن هواخواه او
کمربسته بر رسم و بر راه او.
نظامی.
دو بهره جهان را در آن شهر یافت
هواخواه خود را یکی بهر یافت.
نظامی.
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
به طبعش هواخواه گشتند و دوست.
سعدی.
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم.
حافظ.
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم.
حافظ.
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی.
حافظ.

فرهنگ عمید

۱. [مجاز] مشتاق، آرزومند: هوا خواه توٲم جانا و می دانم که می دانی / که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی (حافظ: ۹۴۶ ).
۲. [مجاز] حامی، طرف دار، کسی که از دیگری طرف داری بکند.
۳. [قدیمی] یار، دوست.


کلمات دیگر: