کلمه جو
صفحه اصلی

اتباع


مترادف اتباع : پیروان، وابستگان، تابعین، شهروند

متضاد اتباع : بیگانگان

برابر پارسی : پیروان، شهروندان، فرمانبران | ( اِتباع ) پَس رَوی کردن

فارسی به انگلیسی

followers, subjects


citizenry, use of two alliterative words following each other, the second of which meaningless and tends to corroborate the meaning of the first, followers, subjects

citizenry


مترادف و متضاد

پیروان، وابستگان ≠ بیگانگان


تابعین، شهروند


۱. پیروان، وابستگان
۲. تابعین، شهروند ≠ بیگانگان


فرهنگ فارسی

( مصدر ) پس روی کردن در پی رفتن و رسیدن به کسی .

فرهنگ معین

( اِ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - پیروی کردن ، در پی رفتن . ۲ - بازپس داشتن ، در پی فرستادن ۳ - واپس کردن . ۴ - حواله کردن چیزی به کسی .
(اَ تِّ ) [ ع . ] (مص م . ) پیروی کردن ، درپی رفتن و رسیدن به کسی .
( اَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ تابع و تبع ، تابعین ، پیروان .

( اِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - پیروی کردن ، در پی رفتن . 2 - بازپس داشتن ، در پی فرستادن 3 - واپس کردن . 4 - حواله کردن چیزی به کسی .


(اَ تِّ) [ ع . ] (مص م .) پیروی کردن ، درپی رفتن و رسیدن به کسی .


( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ تابع و تبع ؛ تابعین ، پیروان .


لغت نامه دهخدا

اتباع. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ تابع. تبع. پس روان. پس روندگان. تابعین. پیروان : صندوق های شکاری برگشادند تا نان بخوردند و اتباع و غلامان وحاشیه همه بخوردند. ( تاریخ بیهقی ). بخدمت پادشاه نبوده است و عادت و اخلاق ایشان پیش چشم نمی دارد که سروکار نبوده است او را با ایشان بلکه با اتباع ایشان بوده است. ( تاریخ بیهقی ). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد... از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. میان اتباع او [ شیر ] دو شگال بودند. ( کلیله ودمنه ). و درود و سلام و تحیات و صلوات ایزدی بر ذات معظم و روح مقدّس مصطفی و اهل بیت و اصحاب و اتباع... او باد. ( کلیله ودمنه ). اتباع و عامه مردم را زبون گرفتند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). سباشتکین از ارتیاع اتباع ارسلان مکنت مقام و فرصت استجمام نیافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو.
مولوی.
مدت شش سال در هجران شاه
شد وزیر اتباع عیسی راپناه.
مولوی.
|| ج ِ تبع. دست وپای ستور.

اتباع. [ اِ ] ( ع مص ) پیروی کردن. از پی رفتن. از پی فراشدن. ( تاج المصادر بیهقی ). پس روی کردن. در پی رفتن. از پس فراشدن. || بازپس داشتن. در پی داشتن. || دررسانیدن. ( زوزنی ). || واپس کردن. ( زوزنی ). || در پی فرستادن. || رسیدن بکسی. دررسیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). از پس دررسیدن. || دو لفظ پی یکدیگر آوردن بر یک روی و لفظ ثانی تأکید معنی لفظ اول باشد، مانند حسن بسن ، قبیح شقیح. || برات دادن بر کسی. ( منتهی الارب ). حواله کردن چیزی با کسی. ( تاج المصادر بیهقی ).

اتباع. [ اِت ْ ت ِ ] ( ع مص ) پس روی کردن. در پی رفتن و رسیدن بکسی. ( منتهی الارب ). || برات گرفتن. ( منتهی الارب ). حواله گرفتن.

اتباع . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ تابع. تبع. پس روان . پس روندگان . تابعین . پیروان : صندوق های شکاری برگشادند تا نان بخوردند و اتباع و غلامان وحاشیه همه بخوردند. (تاریخ بیهقی ). بخدمت پادشاه نبوده است و عادت و اخلاق ایشان پیش چشم نمی دارد که سروکار نبوده است او را با ایشان بلکه با اتباع ایشان بوده است . (تاریخ بیهقی ). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد... از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت . میان اتباع او [ شیر ] دو شگال بودند. (کلیله ودمنه ). و درود و سلام و تحیات و صلوات ایزدی بر ذات معظم و روح مقدّس مصطفی و اهل بیت و اصحاب و اتباع ... او باد. (کلیله ودمنه ). اتباع و عامه ٔ مردم را زبون گرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). سباشتکین از ارتیاع اتباع ارسلان مکنت مقام و فرصت استجمام نیافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو.

مولوی .


مدت شش سال در هجران شاه
شد وزیر اتباع عیسی راپناه .

مولوی .


|| ج ِ تبع. دست وپای ستور.

اتباع . [ اِ ] (ع مص ) پیروی کردن . از پی رفتن . از پی فراشدن . (تاج المصادر بیهقی ). پس روی کردن . در پی رفتن . از پس فراشدن . || بازپس داشتن . در پی داشتن . || دررسانیدن . (زوزنی ). || واپس کردن . (زوزنی ). || در پی فرستادن . || رسیدن بکسی . دررسیدن . (تاج المصادر بیهقی ). از پس دررسیدن . || دو لفظ پی یکدیگر آوردن بر یک روی و لفظ ثانی تأکید معنی لفظ اول باشد، مانند حسن بسن ، قبیح شقیح . || برات دادن بر کسی . (منتهی الارب ). حواله کردن چیزی با کسی . (تاج المصادر بیهقی ).


اتباع . [ اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) پس روی کردن . در پی رفتن و رسیدن بکسی . (منتهی الارب ). || برات گرفتن . (منتهی الارب ). حواله گرفتن .


فرهنگ عمید

۱. پیروی کردن.
۲. در پی رفتن و رسیدن به کسی.
۳. اطاعت کردن.
آوردن کلمه ای بی معنی یا بامعنی دنبال کلمۀ دیگر که شبیه و هم وزن آن باشد یا به آن مربوط باشد، مانندِ رخت وپخت.
۱. (سیاسی ) مردمی که به لحاظ حقوقی در یک کشور زندگی می کنند. = تبعه
۲. [قدیمی] = تابع

۱. (سیاسی) مردمی که به لحاظ حقوقی در یک کشور زندگی می‌کنند. = تبعه
۲. [قدیمی] = تابع


آوردن کلمه‌ای بی‌معنی یا بامعنی دنبال کلمۀ دیگر که شبیه و هم‌وزن آن باشد یا به آن مربوط باشد، مانندِ رخت‌وپخت.


۱. پیروی کردن.
۲. در پی رفتن و رسیدن به کسی.
۳. اطاعت کردن.


دانشنامه عمومی

اتباع می تواند به موارد زیر اشاره کند:
اَتباع (تلفظ می شود/ætbɒʔ/): در اصل به معنی پیروان، جمع «تبعه» به معنی شهروند
اِتباع (تلفظ می شود/etbɒʔ/) یا اِتّباع (تلفظ می شود/ettebɒʔ/): به معنی پیروی یا تقلید
اِتباع (تلفظ می شود/etbɒʔ/): نمونه ای از فرایند تکرار در صرف

دانشنامه آزاد فارسی

اِتباع
(یا: تابع، یا: تابع مهمل) در اصطلاح دستور زبان، کلمه ای بی معنا که به دنبال اسم یا صفت می آید و غالباً با آن هم وزن است و معنی آن را گسترش می دهد و بیشتر مفهوم تأکید و نوع و جنس دارد. اتباع ممکن است به واژۀ قبل از خود عطف شود، یا بدون حرف عطف بیاید. مثلِ کلماتِ «مار، مول، پخت، مژ، میز، پرند» در ترکیباتِ «کارومار، پول مول، رخت و پخت، کژومژ، چیزمیز، چرندوپرند».

فرهنگ فارسی ساره

شهروندان


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] ریشه کلمه:
تبع (۱۷۴ بار)

پیشنهاد کاربران

متابعان ، متابعین ، تابعین ، تابعان

پیروان🥙🥙
کاربرد در جمله :
و اتباع و حشم او از آن خطه بیرون کردند ( زبان 85 )

اتباع. دراصل معنی پیروی را میدهد اماممکن است به این موارد هم اشاره کنه مثل . تابیعت . هموطن . یا اطاعت گرفتن


کلمات دیگر: