کلمه جو
صفحه اصلی

احمر


مترادف احمر : سرخ، قرمز، لاله فام، لاله گون، سرخ فام

برابر پارسی : سرخ، سرخرنگ

فارسی به انگلیسی

red

عربی به فارسی

قرمز , سرخ , خونين , انقلا بي , کمونيست


مترادف و متضاد

سرخ، قرمز، لاله‌فام، لاله‌گون، لاله‌گون، سرخ‌فام


فرهنگ فارسی

سرخ، سرخ رنگ، موت احمر: مرگ سخت، مرگی که باکشتارصورت گیرد
( صفت ) سرخ . تائ نیث آن حمرائ است . یا کبریت (گوگرد ) احمر. گوهری است یاقوت سرخ . یا گل احمر (حمرائ ) . گل سرخ سوری محمدی . یا ل. احمر (یاحمرائ ) ل. سرخ ل. آتشین لهئ داغدار . یا موت احمر . مرگ سخت مرگی که به کشتار وقوع یابد . یا یاقوت احمر . کبریت ( گوگرد ) احمر یاقوت سرخ .
نام جانوری مانند سگ

فرهنگ معین

(اَ مَ ) [ ع . ] (ص . ) سرخ .

لغت نامه دهخدا

احمر. [ اَ م َ ] ( ع ص ، اِ ) سرخ. سرخ رنگ. ج ، حُمر، احامر: رجل احمر؛ مرد سرخ. || احمر و اسود؛ عجم و عرب ، از آنکه غالب بر لون عجم بیاض و حمرتست و غالب بر لون عرب سواد. قوله علیه السلام : بعثت الی الاسود و الاحمر؛ ای العرب و العجم. || سپید. ( از اضداد است ). || زر. || زعفران. || مرد سخت. ( مؤیدالفضلا ). || گوشت. ( منتهی الارب ). گوشت سخت و زشت. ( غیاث ). || می. || مقتول. ( غیاث اللغات از منتخب ). || مرد بی سلاح در جنگ. آنکه با او سلاح نبود. ( مهذب الاسماء ) ( مؤید الفضلاء ). ج ، حمر، حُمران. || نوعی از خرما. || خلوق.
- دینار احمر ؛ : و امرهم ان یحمل الی کل واحد منهم شستکة قیمتها دینار احمر و فیها من دینارین الی خمسة. ( معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 340 س 14 ).
- گُل احمر یا حمراء ؛ گل. گل سرخ. سوری. محمدی. حواری.
- موت احمر ؛ کنایه است از موت سخت و قتل. مرگی سخت. مرگ بکشتار.
|| مُوَرَّد. گلی. گلگون.
- احمر اقتم ؛ نهایت سرخ مائل بسیاهی و غبار. ( غیاث اللغات ).
- احمر زاهر ؛ نیک سرخ. ( منتهی الارب ).
- احمر فاقع ؛ مبالغه است در سرخی. ( منتهی الارب ).
- احمر فقاعی ؛ احمر فاقع. ( قاموس عربی بفرانسه کازیمیرسکی ).
- احمر قانی ؛ سرخی سرخ. سرخ مائل بسیاهی مشابه بلون خون. ( غیاث ). سخت سرخ. ( صراح ).
- احمر ناصع ؛ سرخی سرخ. ( مهذب الاسماء ).
- الحسن احمر ؛ یعنی میرسد عاشقان را از حسن آنچه میرسد مبارزان را از جنگ.
- کبریت احمر یا گوگرد سرخ ؛ گوهریست و معدن آن بدانسوی بلاد تبت در وادی النمل است. کذا فی التهذیب و لیث گوید: کبریت چشمه ای است روان و چون آب آن منجمد شود کبریت ابیض واصفر و اکدر گردد و شیخ ما گوید که : من آنرا در چندجا دیدم از آن جمله معدنی که در ملالیخ مابین فاس و مکناسه است... معدنی دیگر از آن در اثناء افریقیه دروسط برقه است بنام برج و استعمال آن در معنی ذهب مجاز است چه گویند: الکبریت الاحمر، چه زر را از آن سازند و انواع کیمیا را شاید و یکی از اجزاء کیمیاء است. ( تاج العروس ماده کبریت ) : اعز من الکبریت الاحمر؛ نایاب تر از گوگرد سرخ.
- ملح احمر. رجوع به ملح شود.
- یاقوت احمر ؛ کبریت. ( تاج العروس ماده کبریت ).

احمر. [ اَ م َ ] ( اِخ ) نام جانوری مانند سگ که در عهد بهلول شاه پیدا شده بود. ( مؤید الفضلاء از دستور ). ( ظاهراً این جانور و هم بهلول شاه از افسانه ای گرفته شده است ).

احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابان بن عثمان بن یحیی بن زکریا اللؤلؤی البجلی . مکنی به ابوعبداﷲ مولی بجلی . ابوجعفر طوسی ذکر او در کتاب اخبار مصنفی الامامیه آورده و گفته است : اصل او از کوفه است و مسکن او گاه کوفه و گاه بصره بود و از اهل بصره ابوعبیدة معمربن المثنی و ابوعبداﷲ محمدبن سلام الجمحی از او علم آموختند و در اخبار شعراء و نسب و ایام از وی بسیار روایت کرده اند و او خود از ابوعبداﷲ و ابوالحسن موسی بن جعفر روایت کند و از مصنفات وی جز کتابی که در آن مبداء و مبعث و مغازی و وفاة و سقیفه و ردّه را گرد کرده دیده نشده است . (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 35)(روضات الجنات ص 271). و رجوع به ابان بن عثمان شود.


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن الحارث . رجوع به احمر سبیع... شود.


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن دَحنه . شاعریست از عرب .


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن سوأبن عدی ّ. صحابی است .


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن قَطَن همدانی . صحابی است .


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن قُوید. در قاموس این نام آمده است . و صاحب تاج العروس نیز برمز «م » یعنی معروف است قناعت کرده است و ابوالکمال سید احمد عاصم نیز در ترجمه ٔ قاموس بترکی گوید: بر رجل معروفدر.


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن معاویةبن سلیم . صحابی است .


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن هشام از مردی و او از اسلم روایت کند: کان معنا رجل یقال له احمر بأساً، و کان شجاعاً، و کان اذا نام غطّ غطیطاً منکراًلایخفی مکانه ... فاذا بُیّت الحی ّ صرخوا: یا احمر! فیثور مثل الأسد لایقوم لسبیله شی ٔ. و «احمر بأسا» چنانکه مقریزی توهم کرده اسم مرکب نیست بلکه مراد آن است که وی بعلت بأس خویش احمر نامیده شده است . رجوع به امتاع الاسماع مقریزی جزء1 ص 389 متن و حاشیه شود.


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ثمود. موسوم به قدار. وی عاقر ناقه ٔ صالح است . (الموشح ).


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) سبیعبن الحارث ملقب بذوالخمار. رجوع بامتاع الاسماع جزء1 ص 401 شود.


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) فرغانی بصری . رجوع به ابومحرز خلف و احمر خلف بن حیان شود.


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) قلعه ای است در سواحل بحر شام که معروف به عثلیث است . (مراصد).


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) لغوی . رجوع به ابومحرز خلف و احمر خلف بن حیان شود.


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) مُلک شام . رجوع به ابیض شود.


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ناحیه ای است به اندلس ازاعمال سرقسطه که آنرا وادی الاحمر گویند. (مراصد).


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) نام جانوری مانند سگ که در عهد بهلول شاه پیدا شده بود. (مؤید الفضلاء از دستور). (ظاهراً این جانور و هم بهلول شاه از افسانه ای گرفته شده است ).


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) نام چند تن از صحابه است .


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) نام غلام ابوسفیان . (حبط ج 1 ص 184).


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) نام کوهی بمکه و آن یکی از اَخشبان است ، و بر قعیقعان مشرف است و آنرا در جاهلیت اعرف میگفتند. (مراصد).


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) نام مولای ام ّسلمه رضی اﷲ عنها.


احمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) نام مولای رسول صلی اﷲ علیه و آله .


احمر. [ اَ م َ ] (ع ص ، اِ) سرخ . سرخ رنگ . ج ، حُمر، احامر: رجل احمر؛ مرد سرخ . || احمر و اسود؛ عجم و عرب ، از آنکه غالب بر لون عجم بیاض و حمرتست و غالب بر لون عرب سواد. قوله علیه السلام : بعثت الی الاسود و الاحمر؛ ای العرب و العجم . || سپید. (از اضداد است ). || زر. || زعفران . || مرد سخت . (مؤیدالفضلا). || گوشت . (منتهی الارب ). گوشت سخت و زشت . (غیاث ). || می . || مقتول . (غیاث اللغات از منتخب ). || مرد بی سلاح در جنگ . آنکه با او سلاح نبود. (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء). ج ، حمر، حُمران . || نوعی از خرما. || خلوق .
- دینار احمر ؛ : و امرهم ان یحمل الی کل ّ واحد منهم شستکة قیمتها دینار احمر و فیها من دینارین الی خمسة. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 340 س 14).
- گُل احمر یا حمراء ؛ گل . گل سرخ . سوری . محمدی . حواری .
- موت احمر ؛ کنایه است از موت سخت و قتل . مرگی سخت . مرگ بکشتار.
|| مُوَرَّد. گلی . گلگون .
- احمر اقتم ؛ نهایت سرخ مائل بسیاهی و غبار. (غیاث اللغات ).
- احمر زاهر ؛ نیک سرخ . (منتهی الارب ).
- احمر فاقع ؛ مبالغه است در سرخی . (منتهی الارب ).
- احمر فقاعی ؛ احمر فاقع. (قاموس عربی بفرانسه ٔ کازیمیرسکی ).
- احمر قانی ؛ سرخی سرخ . سرخ مائل بسیاهی مشابه بلون خون . (غیاث ). سخت سرخ . (صراح ).
- احمر ناصع ؛ سرخی سرخ . (مهذب الاسماء).
- الحسن احمر ؛ یعنی میرسد عاشقان را از حسن آنچه میرسد مبارزان را از جنگ .
- کبریت احمر یا گوگرد سرخ ؛ گوهریست و معدن آن بدانسوی بلاد تبت در وادی النمل است . کذا فی التهذیب و لیث گوید: کبریت چشمه ای است روان و چون آب آن منجمد شود کبریت ابیض واصفر و اکدر گردد و شیخ ما گوید که : من آنرا در چندجا دیدم از آن جمله معدنی که در ملالیخ مابین فاس و مکناسه است ... معدنی دیگر از آن در اثناء افریقیه دروسط برقه است بنام برج و استعمال آن در معنی ذهب مجاز است چه گویند: الکبریت الاحمر، چه زر را از آن سازند و انواع کیمیا را شاید و یکی از اجزاء کیمیاء است . (تاج العروس ماده ٔ کبریت ) : اعز من الکبریت الاحمر؛ نایاب تر از گوگرد سرخ .
- ملح احمر . رجوع به ملح شود.
- یاقوت احمر ؛ کبریت . (تاج العروس ماده ٔ کبریت ).


احمر. [ اَم َ ] (اِخ ) خلف بن حیان مکنی بابی محرز. مولی ابی بردةبلال بن ابی موسی الاشعری . رجوع به ابومحرز خلف ... شود و ابن سلام حکایت کرد که خلف الاحمر گفت که : من نام بشاربن برد میشنیدم ولی او را ندیده بودم روزی ذکر او و بیان سرعت جواب و جودت شعر او میکردند. گفتم : از اشعار وی مرا بخوانید، بخواندند و مرا خوش نیامد. گفتم : واﷲ لاَّتینه و لاطأطئن منه و نزد او شدم و او بر در سرای خود نشسته بود وی را کوری زشت منظر و بزرگ جثه یافتم . گفتم : لعنت خدای بر آنکس که بدو توجه کند و دیری در او تأمل کردم درین هنگام مردی نزد وی آمد و گفت : فلان نزد امیر محمدبن سلیمان ترا دشنام گفت و تحقیر کرد. بشار گفت : آیا راست گوئی ؟ گفت : آری و او خاموش شد و آن مرد نزد او بنشست و من نیز بنشستم و گروهی بیامدند و سلام گفتند: جواب سلام هیچیک بازنداد و آنان بدو نظر میکردند و رگ گردن او برجسته بود و ساعتی نکشید که باعلی صوت خویش این ابیات خواندن گرفت :
نبئت نائک امه یغتابنی
عندالامیر و هل علی ّ امیر
ناری محرقة و بیتی واسع
للمعتفین و مجلسی معمور
و لی المهابة فی الاحبة و العدا
و کأننی اسد له تامور
غرثت حلیلته و اخطاء صیده
فله علی لقم الطریق زئیر.
احمر گوید: سوگند با خدای که شانه های من بلرزید و پوست بر تنم مرتعش شد و او جداً در نظر من بزرگ آمد. با خود گفتم : الحمد للّه الذی ابعدنی من شَرّک . و بین خلف الأحمر و ابومحمد الیزیدی مهاجاة بود و ابومحمد در حق او گوید:
زعم الاحمر المقیت لدینا
والذی أمه تقر بمقته
انه علم الکسائی نحواً
فلئن کان ذا کذاک فباسته .
و خلف ابومحمد را بقصیده ای فائیه هجا گفت که در افواه متداول است و مطلع آن این است :
انی و من وسج المطی له
حدب الذری ارقالها رجف .
و این قصیده در حدود چهل بیت است . رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 179 و روضات الجنات ص 270 شود.


احمر. [اَ م َ ] (اِخ ) (بحر...) خلیج احمر. (حبط ج 2 ص 409) (مجمل التواریخ والقصص ص 470). رجوع به بحر احمر شود.


احمر.[ اَ م َ ] (اِخ ) کوفی . رجوع به احمر ابان ... شود.


فرهنگ عمید

سرخ رنگ.

دانشنامه عمومی

احمر ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
دیر الأحمر
گوداحمر سفلی
عبدالله احمر (سوریه)
احمر لکلالشه

فرهنگ فارسی ساره

سرخ


پیشنهاد کاربران

قرمز یا سرخ 😋😋😋😋

قرمز. . . سرخ. . . اناری. . . آلبالویی


کلمات دیگر: