کلمه جو
صفحه اصلی

بار دادن


مترادف بار دادن : بر دادن، ثمردادن، میوه دادن، کود دادن، اجازه شرفیابی دادن، اجازه ورود دادن، اذن دخول دادن

متضاد بار دادن : باریافتن

فارسی به انگلیسی

to grant audience, to fructify


مترادف و متضاد

admit (فعل)
واگذار کردن، رضایت دادن، پذیرفتن، تصدیق کردن، راضی شدن، دادن، اقرار کردن، راه دادن، بار دادن، زیر بار رفتن، اعطاء کردن

بر دادن، ثمردادن، میوه دادن ≠ باریافتن


کود دادن


اجازه شرفیابی‌دادن، اجازه ورود دادن، اذن دخول دادن


۱. بر دادن، ثمردادن، میوه دادن
۲. کود دادن
۳. اجازه شرفیابیدادن، اجازه ورود دادن، اذن دخول دادن ≠ باریافتن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) اذن دخول دادن اجاز. ورود دادن .

لغت نامه دهخدا

بار دادن. [ دَ ] ( مص مرکب ) اذن دادن. رخصت دخول دادن. ( ناظم الاطباء: بار ). بمعنی رخصت و دستوری. ( آنندراج : بارداد ). رخصت دخول دادن. اذن دخول دادن. اجازه درآمدن دادن. دستوری ورود دادن. اجازه ورود دادن. اجازه دخول ببارگاه دادن. اجازه ورود به نزد شاهی یا بزرگی دادن. پذیرفتن شاهی یا امیری چاکران را. پذیرفتن در بارگاه. بار عام دادن. رجوع به شعوری ج 1 ورق 126 شود :
گزینان لشکرْش را بار داد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد.
دقیقی.
چنان بگریم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال.
منجیک.
یکی تخت پیروزه اندر حصار
بآئین نهادند و دادند بار.
فردوسی.
زینگونه که من گشته ام از رنج تو ای دل
ترسم که مرا خواجه بمجلس ندهد بار.
فرخی.
کس را بمثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآئید نکونام و نکوکار.
منوچهری.
دیگر روزچون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140 ). باقی مانده از این ماه اند روز، سلطان بار داد. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 266 ). دیگر روز باری داد [ مسعود ] سخت باشکوه و اعیان بلخ که بخدمت آمده بودند... با بسیار نیکویی بازگشتند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 88 ). بر تخت خلافت بنشست و بار عام داد. ( ایضاً همان کتاب ص 377 ).
هر کرا قولش با فعل نباشد راست
در دَرِ دوستی خود ندهد بارش.
ناصرخسرو.
گر من بسلام زی تو آیم
زنهار مده هگرز بارم.
ناصرخسرو.
وگر بارت ندادند اندرین در
بر ایشان ابر بارحمت مباراد.
ناصرخسرو.
آن روز که تو خواسته ناخواسته بخشی
کس مر شعرا را ندهد بار بدهلیز.
سوزنی.
بر در پیر شاه مرو بری
آمد الب ارسلان ، ندادش بار.
خاقانی.
من در کعبه زدم کعبه مرا در نگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا.
خاقانی.
رسولان را بار دادند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). زمین را زیر تخت آرام داده
برسم خاص بار عام داده.
نظامی.
یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم زمین وار.
نظامی.
عام را بار داده خود بنشست
خاصگان ایستاده تیغبدست.
نظامی.
صدر عالم چو بار داد در او

بار دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) اذن دادن . رخصت دخول دادن . (ناظم الاطباء: بار). بمعنی رخصت و دستوری . (آنندراج : بارداد). رخصت دخول دادن . اذن دخول دادن . اجازه ٔ درآمدن دادن . دستوری ورود دادن . اجازه ٔ ورود دادن . اجازه ٔ دخول ببارگاه دادن . اجازه ٔ ورود به نزد شاهی یا بزرگی دادن . پذیرفتن شاهی یا امیری چاکران را. پذیرفتن در بارگاه . بار عام دادن . رجوع به شعوری ج 1 ورق 126 شود :
گزینان لشکرْش را بار داد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد.

دقیقی .


چنان بگریم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال .

منجیک .


یکی تخت پیروزه اندر حصار
بآئین نهادند و دادند بار.

فردوسی .


زینگونه که من گشته ام از رنج تو ای دل
ترسم که مرا خواجه بمجلس ندهد بار.

فرخی .


کس را بمثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآئید نکونام و نکوکار.

منوچهری .


دیگر روزچون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140). باقی مانده از این ماه اند روز، سلطان بار داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 266). دیگر روز باری داد [ مسعود ] سخت باشکوه و اعیان بلخ که بخدمت آمده بودند... با بسیار نیکویی بازگشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 88). بر تخت خلافت بنشست و بار عام داد. (ایضاً همان کتاب ص 377).
هر کرا قولش با فعل نباشد راست
در دَرِ دوستی خود ندهد بارش .

ناصرخسرو.


گر من بسلام زی تو آیم
زنهار مده هگرز بارم .

ناصرخسرو.


وگر بارت ندادند اندرین در
بر ایشان ابر بارحمت مباراد.

ناصرخسرو.


آن روز که تو خواسته ناخواسته بخشی
کس مر شعرا را ندهد بار بدهلیز.

سوزنی .


بر در پیر شاه مرو بری
آمد الب ارسلان ، ندادش بار.

خاقانی .


من در کعبه زدم کعبه مرا در نگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا.

خاقانی .


رسولان را بار دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). زمین را زیر تخت آرام داده
برسم خاص بار عام داده .

نظامی .


یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم زمین وار.

نظامی .


عام را بار داده خود بنشست
خاصگان ایستاده تیغبدست .

نظامی .


صدر عالم چو بار داد در او
آسمان گفت للبقاع دول .

کمال اسماعیل .


گفتا بتجربت آن همی گویم که متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند. (گلستان ). || ثمر دادن . میوه دادن . بر دادن . گل دادن . میوه آوردن . ببار آمدن . ببار نشستن : چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
رطب هائی که نخلش بار میداد
رطب را گوشمال خار میداد.

نظامی .


عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم
که بر وی اینهمه باران شوق میبارم .

سعدی .


|| اجازه دادن . رخصت حضوردادن :
از آستانه ٔ خدمت کجا توانم رفت
اگر بمنزل قربت نمیدهی بارم .

سعدی (طیبات ).


|| بار دادن زمین ؛ کود دادن زمین . (ناظم الاطباء: بار).


کلمات دیگر: