کلمه جو
صفحه اصلی

باستان


مترادف باستان : دیرین، دیرینه، عتیق، کهن، گذشته

متضاد باستان : نو، نوین، جدید

فارسی به انگلیسی

ancient, ancient times, ancient history, early, elder, old, [n.] ancient times

ancient, [n.] ancient times


ancient, early, elder , old


فرهنگ اسم ها

(تلفظ: bāstān) مربوط به گذشته‌ی دور ، زمان قدیم ؛ (در قدیم) (به مجاز) پیر و سالخورده .


اسم: باستان (پسر) (فارسی، کردی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: bāstān) (فارسی: باستان) (انگلیسی: bastan)
معنی: قدیمی، دیرینه، کهنه، گذشته، مربوط به گذشته ی دور، زمان قدیم، ( در قدیم ) ( به مجاز ) پیر و سالخورده، گذشته ( نگارش کردی

مترادف و متضاد

دیرین، دیرینه، عتیق، کهن، گذشته، ≠ نو، نوین، جدید


فرهنگ فارسی

کهنه، گذشته، دیرین زمان: قدیمی، تاریخی
( صفت اسم ) قدیم گذشته دیرین دیرینه . یا ایران باستان . ایران قدیم ایران پیش از اسلام . یا پارسی باستان. یا تاریخ باستان . تاریخ قدیم . یا دور. باستان عهد باستان . دور. قدیم .

فرهنگ معین

(ص . اِ. ) قدیم ، گذشته .

لغت نامه دهخدا

باستان. ( ص ، اِ ) کهنه. قدیم. ( صحاح الفرس ) ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) ( شعوری ) . گذشته. قدیم. دیرینه. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( هفت قلزم ). چیز گذشته. قدیم اَی ضد نو. ( شرفنامه منیری ). کهن. زمان گذشته :
ز دانا تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفته باستان.
فردوسی.
تو از باستان یادگار منی
بتخت کئی بر نگار منی.
فردوسی.
بگویم یکی پیش تو داستان
کنون بشنو از گفته باستان.
فردوسی.
مردی با خرد تمام بود گرم و سرد روزگار چشیده و کتب باستان خوانده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87 ).
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان.
اسدی.
عقل نپسنددکه من نوشیروان خوانم ترا
گر چه کس نبود چو او از خسروان باستان.
امیر معزی.
قلعه ای بستد که هرگز کس بر آن قادر نشد
از سلاطین گذشته وز ملوک باستان.
عبدالواسع جبلی ( از جهانگیری ).
گویند هر کجاستم آمد برفت داد
این داستان زدند حکیمان باستان.
سوزنی.
تخت نرد پا»بازان در عدم گسترده اند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان.
خاقانی ( از جهانگیری ) ( ازشعوری ).
پژمرده دلان بصور آهی
این دخمه باستان شکستم.
خاقانی.
تا گشاده ششدر سی مهره ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعه باستان انگیخته.
خاقانی.
ذکر عهد او که تا روز ابد پاینده باد
نقصها در داستان باستان می آورد.
خواجه سلمان.
مثل و همتایت به رزم و بزم در، در روزگار
زین سپس کم خیزد و کم بود کس از باستان.
منیری ( مؤلف شرفنامه ).
- موبد باستان ؛ موبد پیر. موبد کهن :
سرانجام او گشت همداستان
بپرسید از موبد باستان.
فردوسی.
|| اگر چه ولف کلمه را تنها بمعنی قدیم آورده ولی از این بیت شاهنامه چنین استنباط میشود که باستان بمعنی هرگز و همیشه است. ( یادداشت مؤلف ) :
بچین و بهند و ختن باستان
نرانند جز نام من بر زبان.
فردوسی.
و شاید هم دراین بیت تحریفی در کلمه روی داده و محرف کلمه دیگری است. || بزبان دری تاریخ را گویند که احوال گذشتگان در او جمع باشد و باستان نامه کتابی است از تواریخ فارسیان. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ). در زند و پازند بمعنی تاریخ و نوعاً تاریخ قدیم را گویند. ( ناظم الاطباء ). حافظ ابرو در تاریخ خویش آورده که به زبان پارسی و دری باستان تاریخ را می گویند و دهگان مورخ را و معرب آن دهقان است. ( فرهنگ جهانگیری ) :

باستان . (اِخ )یا بازتان ناحیه ای از اسپانی واقع در بخش ناوار در دره ای بهمین نام . جمعیت آن در حدود 8500 تن است .


باستان . (ص ، اِ) کهنه . قدیم . (صحاح الفرس ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (شعوری ) . گذشته . قدیم . دیرینه . (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (هفت قلزم ). چیز گذشته . قدیم اَی ضد نو. (شرفنامه ٔ منیری ). کهن . زمان گذشته :
ز دانا تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفته ٔ باستان .

فردوسی .


تو از باستان یادگار منی
بتخت کئی بر نگار منی .

فردوسی .


بگویم یکی پیش تو داستان
کنون بشنو از گفته ٔ باستان .

فردوسی .


مردی با خرد تمام بود گرم و سرد روزگار چشیده و کتب باستان خوانده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87).
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان .

اسدی .


عقل نپسنددکه من نوشیروان خوانم ترا
گر چه کس نبود چو او از خسروان باستان .

امیر معزی .


قلعه ای بستد که هرگز کس بر آن قادر نشد
از سلاطین گذشته وز ملوک باستان .

عبدالواسع جبلی (از جهانگیری ).


گویند هر کجاستم آمد برفت داد
این داستان زدند حکیمان باستان .

سوزنی .


تخت نرد پا»بازان در عدم گسترده اند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان .

خاقانی (از جهانگیری ) (ازشعوری ).


پژمرده دلان بصور آهی
این دخمه ٔ باستان شکستم .

خاقانی .


تا گشاده ششدر سی مهره ٔ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعه باستان انگیخته .

خاقانی .


ذکر عهد او که تا روز ابد پاینده باد
نقصها در داستان باستان می آورد.

خواجه سلمان .


مثل و همتایت به رزم و بزم در، در روزگار
زین سپس کم خیزد و کم بود کس از باستان .

منیری (مؤلف شرفنامه ).


- موبد باستان ؛ موبد پیر. موبد کهن :
سرانجام او گشت همداستان
بپرسید از موبد باستان .

فردوسی .


|| اگر چه ولف کلمه را تنها بمعنی قدیم آورده ولی از این بیت شاهنامه چنین استنباط میشود که باستان بمعنی هرگز و همیشه است . (یادداشت مؤلف ) :
بچین و بهند و ختن باستان
نرانند جز نام من بر زبان .

فردوسی .


و شاید هم دراین بیت تحریفی در کلمه روی داده و محرف کلمه ٔ دیگری است . || بزبان دری تاریخ را گویند که احوال گذشتگان در او جمع باشد و باستان نامه کتابی است از تواریخ فارسیان . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (برهان قاطع) (هفت قلزم ). در زند و پازند بمعنی تاریخ و نوعاً تاریخ قدیم را گویند. (ناظم الاطباء). حافظ ابرو در تاریخ خویش آورده که به زبان پارسی و دری باستان تاریخ را می گویند و دهگان مورخ را و معرب آن دهقان است . (فرهنگ جهانگیری ) :
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیده ام .

خاقانی .


باستان نامه به معنی تاریخ تواند بود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
- باستان یهود ؛ تاریخ یهود. (ناظم الاطباء).
|| کنایه از دنیا و عالم و دهر و گردون هم هست . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم ). || بمعنی مجرد هم بنظر آمده که از ترک و تجرید باشد. (برهان قاطع) . شخص مجرد. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم ).

فرهنگ عمید

۱. کهنه، گذشته، دیرین.
۲. (اسم ) زمان قدیم.

دانشنامه عمومی

باستان ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
چین باستان
مصر باستان
یونان باستان
روم باستان

جدول کلمات

کهنه, گذشته, دیرینه, قدیمی, تاریخی

پیشنهاد کاربران

باستان:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " باستان" می نویسد : ( ( در پهلوی نیز در همین ریخت به کار می رفته است اما بخش دوم واژه ستان، چنان می نماید که پساوند است ؛ اما بخش نخستین و ستاک آن " با " چیست ؟می تواند بود که " با " ریختی از " بَوْ" باشد بُن اکنون از مصدر " بودن "که در پارسی در واژه ی " بُوِش " مانده است . می تواند بود که بَوَستان "باستان "شده باشد، آن چنانکه پَوَاک " پاک" شده است. ) )
( ( یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 213 )


باستان ( باس تان ) یک کلمه تورکی است. از فعل باسماق ( باس. باسما. باستون. باسیلی ) . . . . . تان مثل داس تان ( داستان ) . قاس تان ( قاستان. قاسدان نامه ی فردوسی. قیس سا ( قصه ) راس تان ( راستان. مثل داس تان راستان ) . آرتان. .


کلمات دیگر: