کلمه جو
صفحه اصلی

هموار


مترادف هموار : پیوسته، تسطیح، صاف، طراز، مستوی، مسطح، نرم، یکسان

متضاد هموار : ناصاف

فارسی به انگلیسی

equable, even, flush, horizontal, open, smooth, square, table, tabular


level, even, smooth, gentle, equable, flush, horizontal, open, square, table, tabular, [fig.] gentle

even, level, smooth, [fig.] gentle


فارسی به عربی

سهل , طائرة , مستوی , ناعم

مترادف و متضاد

plain (صفت)
ساده، اشکار، پهن، صاف، واضح، عادی، سر راست، برابر، هموار، بد قیافه، رک و ساده

even (صفت)
درست، مساوی، متعادل، صاف، هموار، مسطح

level (صفت)
مساوی، هم پایه، هموار، مسطح، یک نواخت، مستوی

plane (صفت)
صاف، هموار، مسطح، مستوی

flat (صفت)
خنک، بی مزه، پهن، صاف، تخت، هموار، مسطح، یک دست، قسمت پهن، بدون پاشنه، بی تنوع

smooth (صفت)
ساده، بی مو، ملایم، صاف، سلیس، روان، نرم، بدون اشکال، هموار، صیقلی، دلنواز، قسمت صاف هر چیز، بی تکان

tabulate (صفت)
هموار، تخت و مسطح

پیوسته، تسطیح، صاف، طراز، مستوی، مستوی، مسطح، نرم، یکسان ≠ ناصاف


فرهنگ فارسی

صاف، مسطح، برابر، یکسان، موافق، ومناسب، پی درپی
۱- ( صفت ) مسطح برابر صاف مستوی : و قسمت هنبازان هموار بود. ۲- خوش ساخته . ۳ - آهسته نرم . ۴- نرم و آهسته .۵ - یک نواخت یکسان : ... واین بر از که قوام او هموار نبود چه بعضی سخت بود و بعضی نرم آن دلیل بودکه هضم هموار نیست و حرارت طبیعی ضعیف است . ۶ - همیشه دایما پیوسته . ۷ - ( اسم )تحمل .

فرهنگ معین

(هَ ) [ په . ] (ص . ) ۱ - مسطح ، صاف . ۲ - نرم و آهسته .

لغت نامه دهخدا

هموار. [ هََ م ْ ] (ص ) مستوی . هم سطح . (یادداشت مؤلف ). آنچه قسمتهای مختلف آن در یک سطح باشد از زمین و جز آن :
آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.

رودکی .


چو پشته پشته شد از کشته پیش روی ملک
فراخ دشتی چون روی آینه هموار.

فرخی .


بس بناهاکه او برآورده ست
باز کرده ست با زمین هموار.

مسعودسعد.


می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هرکجا باید درشتی کرد همواری چه سود.

صائب .


|| موافق مقام . مناسب . موافق میل :
سخن را جای باید جست هموار
به میدان در رود خوش اسب رهوار.

ناصرخسرو.


نه همه سال کار هموار است
نه به هر وقت حال یکسان است .

مسعودسعد.


- هموار کردن ؛ موافق کردن . مناسب کردن :
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری ؟

رودکی .


و رجوع به مدخل هموار کردن شود.
- ناهموار ؛ ناموافق . نامناسب . تحمل ناپذیر :
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار هموار.

رودکی .


|| برابر و یکسان و به یک طریق . (برهان ). || (ق ) همیشه و دائم . (برهان ). پیوسته . همواره . هماره :
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار هموار.

رودکی


دیدن شاه برتو فرخ باد
همچو بر شاه دیدنت هموار.

فرخی .


آن کیست که این لفظ همی گوید با تو
جز من که به هر شعر همی گویم هموار.

فرخی .


وگر بیابد روزی هزارسنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار.

فرخی .


همچون سر پستان عروسان پری روی
وندر سر پستان بر شیر آمده هموار.

منوچهری .


زیرا که نزاده ست شما را کس هموار
بر خاک همی زاده ٔ زاینده بزایید.

ناصرخسرو.


از تو هموار همی دزددعمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش .

ناصرخسرو.


صبا باز با گل چه بازار دارد؟
که هموارش از خواب بیدار دارد.

ناصرخسرو.


مر مرا دولت تو فرماید
که همیشه همی رود هموار.

مسعودسعد.


خوب حالی و خوش نشاطی بود
دوش با روی او مرا هموار.

مسعودسعد.


شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار.

خاقانی .


که صاحبدلی بر پلنگی نشست
همی راند هموار و ماری به دست .

سعدی .


|| یکسر.همه با هم :
تو را به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتی است بر آزادگان همه هموار.

فرخی .


|| (ص ) یکدست . در همه ٔ قسمتها به یک نسبت .
- هموار شدن ؛ یکدست شدن : باید کوفت و می سرشتن تا هموار شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). در شراب تر باید کردن و حل کردن و در هاون بمالیدن تا هموار شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).

هموار. [ هََ م ْ ] ( ص ) مستوی. هم سطح. ( یادداشت مؤلف ). آنچه قسمتهای مختلف آن در یک سطح باشد از زمین و جز آن :
آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.
رودکی.
چو پشته پشته شد از کشته پیش روی ملک
فراخ دشتی چون روی آینه هموار.
فرخی.
بس بناهاکه او برآورده ست
باز کرده ست با زمین هموار.
مسعودسعد.
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هرکجا باید درشتی کرد همواری چه سود.
صائب.
|| موافق مقام. مناسب. موافق میل :
سخن را جای باید جست هموار
به میدان در رود خوش اسب رهوار.
ناصرخسرو.
نه همه سال کار هموار است
نه به هر وقت حال یکسان است.
مسعودسعد.
- هموار کردن ؛ موافق کردن. مناسب کردن :
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری ؟
رودکی.
و رجوع به مدخل هموار کردن شود.
- ناهموار ؛ ناموافق. نامناسب. تحمل ناپذیر :
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار هموار.
رودکی.
|| برابر و یکسان و به یک طریق. ( برهان ). || ( ق ) همیشه و دائم. ( برهان ). پیوسته. همواره. هماره :
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار هموار.
رودکی
دیدن شاه برتو فرخ باد
همچو بر شاه دیدنت هموار.
فرخی.
آن کیست که این لفظ همی گوید با تو
جز من که به هر شعر همی گویم هموار.
فرخی.
وگر بیابد روزی هزارسنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار.
فرخی.
همچون سر پستان عروسان پری روی
وندر سر پستان بر شیر آمده هموار.
منوچهری.
زیرا که نزاده ست شما را کس هموار
بر خاک همی زاده زاینده بزایید.
ناصرخسرو.
از تو هموار همی دزددعمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش.
ناصرخسرو.
صبا باز با گل چه بازار دارد؟
که هموارش از خواب بیدار دارد.
ناصرخسرو.
مر مرا دولت تو فرماید
که همیشه همی رود هموار.
مسعودسعد.
خوب حالی و خوش نشاطی بود
دوش با روی او مرا هموار.
مسعودسعد.
شمس نزد اسد رود مادام

فرهنگ عمید

۱. صاف، مسطح.
۲. [مجاز] موافق، مناسب.
۳. [قدیمی] برابر، یکسان.
* هموار رفتن: (مصدر لازم ) [قدیمی] نرم و آهسته رفتن.
* هموار کردن: (مصدر متعدی )
۱. مسطح کردن.
۲. [قدیمی] تحمل کردن: این درد نه دردی ست که بیرون رود از دل / این داغ نه داغی ست که هموار توان کرد (صائب: لغت نامه: هموار کردن ).

۱. صاف؛ مسطح.
۲. [مجاز] موافق؛ مناسب.
۳. [قدیمی] برابر؛ یکسان.
⟨ هموار رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] نرم و آهسته رفتن.
⟨ هموار کردن: (مصدر متعدی)
۱. مسطح کردن.
۲. [قدیمی] تحمل کردن: ◻︎ این درد نه دردی‌ست که بیرون رود از دل / این داغ نه داغی‌ست که هموار توان کرد (صائب: لغت‌نامه: هموار کردن).


واژه نامه بختیاریکا

تَت ( تحت ) ؛ هُوار؛ تیسِلُو

جدول کلمات

لشن

پیشنهاد کاربران

در گویش شهرستان بهاباد کلمه ی هَموار به صورت/ هُمْوار/ تلفظ می شود.


کلمات دیگر: