کلمه جو
صفحه اصلی

ابیض


مترادف ابیض : سپید، سپیدرنگ، سفید، سفیدپوست

متضاد ابیض : اسود، سیاه

عربی به فارسی

سفيد , سفيدي , سپيده , سفيد شدن , سفيد کردن , ماهي نرم باله خوراکي اروپايي , پودر گچ


مترادف و متضاد

سپید، سپیدرنگ، سفید، سفیدپوست ≠ اسود، سیاه


فرهنگ فارسی

ستاره ایست بر کناره کهکشان
سفید، سفیدرنگ، سفیدپوست
( صفت ) ۱ - سپید سفید سپید رنگ مقابل اسود سیاه . ۲ - سپید پوست . ۳ - سپید سر . ۴ - شمشیر . ۵ - گوشت خام . ۶ - جوانی . ۷ - مرد پاک ناموس . تائ نیث آن در عربی بیضائ است جمع : بیض . یا موت ابیض . مرگ ناگهانی موت فجائی
نامی است که عرب به قصر ساسانیان در مدائن دادند

فرهنگ معین

(اَ یَ ) [ ع . ] (ص . )۱ - سفید، سپیدرنگ . ۲ - (کن . ) شمشیر. ۳ - جوانی . ۴ - مرد پاک ناموس .

لغت نامه دهخدا

ابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) (قصر...) بنای خرابی در حیره است که آنرا نیز قصر ابیض نامند و گمان برده اند آن قصر هارون الرشید کرده است .


ابیض. [ اَ ی َ ] ( ع ص ، اِ ) سپید. سفید. سپیدرنگ. نقیض اسود، یعنی سیاه. || سپیدپوست. || سپیدسر. || کنایه از شمشیر. || گوشت خام. ( مهذب الأسماء ). || جوانی. ( مهذب الأسماء ). || موت ابیض ؛ مرگ ناگهانی. موت فجائی. || مرد پاک ناموس. مؤنث : بَیْضاء. ج ، بیض. || ( ن تف ) هذا ابیض منه ؛ یعنی این سپیدتر است از آن ؛ شاذ کوفی است و قیاس هذا اشدّ بیاضاً منه است. || ( اِخ ) در حدیث : اوتیت الکنزین الأحمر و الأبیض ؛ احمر ملک شام و ابیض ملک فارس است. || نام ستاره ای بر کناره کهکشان.

ابیض. [ اَ ی َ ] ( اِخ ) نام کوهی بمکه مشرف بر حق ابراهیم بن محمدبن طلحةو حق ابی لهب و آنرا بجاهلیت مُستَنذَر مینامیدند.

ابیض. [ اَ ی َ ] ( اِخ ) کوه عرج. و آن بر سر راه حاج میان مکه و مدینه باشد.

ابیض. [ اَ ی َ ] ( اِخ ) ( بحرالَ..... ) نام قسمت علیای نیل تا آنجا که به بحرالأزرق پیوندد. رجوع به نیل شود.

ابیض. [ اَ ی َ] ( اِخ ) ( بحر... ) خلیج اقیانوس منجمد شمالی بشمال روسیه از طرف مغرب محدود بشبه جزیره های کلا و از طرف مشرق به کانین و ممتد است از شمال شرقی بجنوب غربی بطول 555 هزار گز و حد اعلای عرض آن 250 هزار گز است.

ابیض. [ اَ ی َ ] ( اِخ ) ( سیّد... ) لقب الثائر باﷲ علوی. رجوع به حبط1 ص 345 ورجوع به ابوالفضل جعفربن محمدبن حسین المحدث شود.

ابیض. [ اَ ی َ ]( اِخ ) ( الوادی الَ.... ) رجوع به وادی الأبیض شود.

ابیض. [ اَ ب َی ْ ی ِ ] ( ع اِ مصغر ) مصغر اباض و آن رسنی است که بدان دست شتر را با بازویش بندند تا پا برداشته دارد.

ابیض. [ اَ ی َ ] ( اِخ ) یاابیض المدائن یا قصر ابیض. نامی است که عرب بقصر ساسانیان در مدائن داده اند. یاقوت گوید: او یکی از عجائب دنیا و تا زمان مکتفی برپای بود و این همان قصر است که بحتری شاعر عرب آنرا بدین گونه وصف کرده است :
و لقد رابنی بنوبن عمی -
بعد لین من جانبیه و انس
و اذا ماجفیت کنت حریا -
ان اری غیر مصبح حیث امسی
حضرت رحلی الهموم فوجّهَ
-ت الی ابیض المدائن عنسی
اتسلی عن الحظوظ و آسی
لمحل من آل ساسان درس
ذکّرتنیهم الخطوب التوالی
و لقد تذکر الخطوب و تنسی
و هم ُ خافضون فی ظل عال
مشرف یحسر العیون و یخسی
مغلق بابه علی جبل القبَ
-ق الی دارتی خلاط و مکس
حلل لم تکن کأطلال سعدی

ابیض . [ اَ ب َی ْ ی ِ ] (ع اِ مصغر) مصغر اباض و آن رسنی است که بدان دست شتر را با بازویش بندند تا پا برداشته دارد.


ابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) (رأس یا الرأس الَ ....) در ساحل سوریه به پانزده هزارگزی شهر صور بطرف جنوب ، دماغه ای است .


ابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) (سیّد...) لقب الثائر باﷲ علوی . رجوع به حبط1 ص 345 ورجوع به ابوالفضل جعفربن محمدبن حسین المحدث شود.


ابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) (بحرالَ .....) نام قسمت علیای نیل تا آنجا که به بحرالأزرق پیوندد. رجوع به نیل شود.


ابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) ابن حمّال بن مرثد (یزید)بن ذی لحیان المآربی السبائی . از صحابه ٔ رسول صلی اﷲ علیه و آله است .


ابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) ابوالاَغربن الاَغر. محدث است .


ابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) کوه عرج . و آن بر سر راه حاج میان مکه و مدینه باشد.


ابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) نام کوهی بمکه مشرف بر حق ابراهیم بن محمدبن طلحةو حق ابی لهب و آنرا بجاهلیت مُستَنذَر مینامیدند.


ابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) یاابیض المدائن یا قصر ابیض . نامی است که عرب بقصر ساسانیان در مدائن داده اند. یاقوت گوید: او یکی از عجائب دنیا و تا زمان مکتفی برپای بود و این همان قصر است که بحتری شاعر عرب آنرا بدین گونه وصف کرده است :
و لقد رابنی بنوبن عمی -
بعد لین من جانبیه و انس
و اذا ماجفیت کنت حریا -
ان اری غیر مصبح حیث امسی
حضرت رحلی الهموم فوجّهَ
-ت الی ابیض المدائن عنسی
اتسلی عن الحظوظ و آسی
لمحل من آل ساسان درس
ذکّرتنیهم الخطوب التوالی
و لقد تذکر الخطوب و تنسی
و هم ُ خافضون فی ظل عال
مشرف یحسر العیون و یخسی
مغلق بابه علی جبل القبَ
-ق الی دارتی خلاط و مکس
حلل لم تکن کأطلال سعدی
فی قفار من البسابس ملس
ومساع لولا المحاباة منی
لم تطقها مسعاة عنس و عبس
نقل الدهر عهدهن عن الجدْ -
دة حتی غدون انضاء لبس .

###


وَ هْوَ ینبئْک عن عجائب قوم
لایشاب البیان فیهم بلبس
فاذا ما رأیت صورة انطا -
کیة ارتعت بین روم و فرس
و المنایا مواثل و انوشر-
وان یزجی الصفوف تحت الدرفس
فی اخضرار من اللباس علی اصَ
-فر یختال فی صبیغة ورس
و عراک الرجال بین یدیه
فی خفوت منهم و اغماض جرس
من مشیح یهوی بعامل رمح
و ملیح من السنان بترس
تصف العین انّهم جداحیا
ءلهم بینهم اشارة خرس
یعتلی فیهم ارتیابی َ حتی
تتقرّاهم ُ یدای بلمس
قد سقانی و لم یصرد ابوالغو -
ث علی العسکرین شربة خلس
من مدام تخالها هی نجم
اضو اللیل او مجاجة شمس
و تراها اذا اجدت سروراً
و ارتیاحا للشارب المتحسی
افرغت فی الزجاج من کل قلب
فَهْی َ محبوبة الی کل ّ نفس
و توهمت ان کسری ابروی-
ز معاطی ّ و البهلبد اسی
حلم مطبق علی الشک عینی
ام امان غیرن ظنی و حدسی
و کأن الایوان من عجب الصن-
-عة جوب فی جنب ارعن جلس
یتظنی من الکائبة ان یب-
-دو لعینی مصبح او ممسی
مزعجا بالفراق عن انس الف
عزّ او مرهقاً بتطلیق عرس
عکست حظه اللیالی و بات ال-
-مشتری فیه وَ هْوَ کوکب نحس
فَهْوَ یبدی تجلّداً و علیه
کلکل من کلا کل الدهر مرسی
لم یعبه ان بزمن بسط الدیبا -
ج و استل من ستور الدمقس
مشمخرّ تعلوله شرفات
رفعت فی رؤس رضْوی و قدس
لابسات من البیاض فماتب-
-صر منها الا فلائل برس
لیس یدری اصنع انس لجن ِ
صنعوه ام صنع جن ّ لانس
غیر انّی اراه یشهد ان لم
یک بانیه فی الملوک بنکس
فکأنی اری المراتب والقو -
م اذا مابلغت آخر حسی
و کأن ّ الوفود ضاحین حسری
من وقوف خلْف الزحام و خنس
و کأن ّ القیان وسط المقاَ -
صیر یرجحن بین حو و لعس
و کأن ّ اللقاء اوّل من ام-
س و وشک الفراق اوّل امس
و کأن ّ الّذی یرید اتباعا
طامع فی لحوقهم صبح خمس
عمرت للسرور دهراً فصارت
للتعزی رباعهم و التأسی
فلها ان اعینها بدموع
موقفات علی الصبابة حبس
ذاک عندی و لیست الدار داری
باقتراب منها ولاالجنس جنسی
غیرنعمی لأهلها عند اهلی
غرسوا من ذکائها خیر غرس
ایدوا ملکنا و شدوا قواه
بکماة تحت السنور حمس
و اعانوا علی کتائب أریا -
ط بطعن علی النحور و دعس
و ارانی من بعد اکلف بالاش-
راف طرّاً من کل ّ سنخ و أس ّ.
و در حدود سال 290 هَ . ق . به امر مکتفی خلیفه آن قصر ویران کردند ومصالح آن خرج بنای تاج شد و تنها ایوان را بر جای ماندند و چون قصر را از سر باز و خراب میکردند و آجر و ابزار آن بمحل تاج حمل میکردند آجرهای شرفات و کنگره ها در پایه ٔ بناء تاج و مصالح پی در شرفات و کنگره ها بکار رفت و مردم را این انقلاب بسی شگفت آمد چنانکه ابوعبداﷲ النقری بگریست و گفت پاکا خداوندا که همه چیز تا آجر و خاک در ید قدرت و اراده ٔ اوست . و حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام آنگاه که از کوفه بعزم رزم معاویه بجانب مدائن میشد در اثناء راه شخصی از خوارج موسوم بجراح بن قبیصه ٔ اسدی زخمی بر او زد و حضرت او به قصر ابیض مدائن برای مداوات و معالجت آن جراحت اقامت فرمود. رجوع به حبط1 ص 205 و 245 و رجوع به کلمه ٔ تاج و رجوع به امثال و حکم ص 1677 و معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 7 ص 229 و رجوع به جرماز شود.

ابیض . [ اَ ی َ ] (ع ص ، اِ) سپید. سفید. سپیدرنگ . نقیض اسود، یعنی سیاه . || سپیدپوست . || سپیدسر. || کنایه از شمشیر. || گوشت خام . (مهذب الأسماء). || جوانی . (مهذب الأسماء). || موت ابیض ؛ مرگ ناگهانی . موت فجائی . || مرد پاک ناموس . مؤنث : بَیْضاء. ج ، بیض . || (ن تف ) هذا ابیض منه ؛ یعنی این سپیدتر است از آن ؛ شاذ کوفی است و قیاس هذا اشدّ بیاضاً منه است . || (اِخ ) در حدیث : اوتیت الکنزین الأحمر و الأبیض ؛ احمر ملک شام و ابیض ملک فارس است . || نام ستاره ای بر کناره ٔ کهکشان .


ابیض . [ اَ ی َ ](اِخ ) (الوادی الَ ....) رجوع به وادی الأبیض شود.


ابیض . [ اَ ی َ] (اِخ ) (بحر...) خلیج اقیانوس منجمد شمالی بشمال روسیه از طرف مغرب محدود بشبه جزیره های کلا و از طرف مشرق به کانین و ممتد است از شمال شرقی بجنوب غربی بطول 555 هزار گز و حد اعلای عرض آن 250 هزار گز است .


فرهنگ عمید

سفید، سفیدرنگ.

پیشنهاد کاربران

۹۰ درصد مواقع معنی سفید میدهد . ریشه این هم ب ی ض هست . کلمات همچون بیضه نیز ریشه از همین کلمه دارد
۱. مونث آن هم ( ( بیضاء ) ) می شود.


کلمات دیگر: