کلمه جو
صفحه اصلی

ابدیده


مترادف ابدیده : ( آبدیده ) تر، خیس، مرطوب، نم، نمدار، آبداده، بران، برا، تیز

فارسی به انگلیسی

tempered, skilled, damaged by water

فرهنگ فارسی

( آبدیده ) ( صفت ) ۱- جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده و زیان ندیده باشد . ۲ - خیس مرطوب تر .
جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده و بدان زیان رسیده باشد
( آب دیده ) ( اسم ) اشک سرشک گریه .
اشک

فرهنگ معین

( آبدیده ) (دِ ) (ص مر. ) ۱ - جلا یافته ، جوهردار. ۲ - آزموده ، باتجربه . ۳ - چیزی که آب آن را فاسد کرده باشد.

لغت نامه دهخدا

( آبدیده ) آبدیده. [ دی دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده و بدان زیان رسیده باشد.، ( آب دیده ) آب دیده. [ ب ِ دی دَ / دِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اشک :
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز.
کسائی.
بدم چو بلبل وآنان به پیش دیده من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار.
جمال الدین عبدالرزاق.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی.

فرهنگ عمید

( آب دیده ) ۱. پارچه یا چیز دیگر که در آب افتاده و آب به خود کشیده و آسیب دیده باشد، نم کشیده، خیس.
۲. [عامیانه، مجاز] باتجربه، آب داده: فولاد آب دیده.

پیشنهاد کاربران

این واژه از شیمی به ادبیات راه پیدا کرده: در سری الکتروشیمیایی وقتی بخواهند پوششی به فلزی بدهند تا زنگ نزند با لایه ای فلزی بالاتر ( کاهنده، اکسایش تر ) از خودش آن را آبدیده یا آبکاری می کنند.
مثل: فلز آهن که با لایه نازکی از روی پوشیده می شود:
مثل ضرب المثل: فلانی دو سه تا پیرهن بیشتر پاره کرده!
جلاداده، پوشنده - با جنم، جوهردار - کافی، کاردان، باتجربه، آزموده! - محافظتی، پایش!

ولی فرق می کند با:

آبداده: صفتی است که در وصف آهن به کار می رود و موقعی که بخواهند فلز تفت و گداخته را سخت و مقاوم کنند، آن را در آب فرو می برند. مثل: فولاد آبداده یا آبدار
معنی: گوهردار، تیز و برّنده - سرسخت، جان سخت - نیرومند، زورمند، قوی، مقتدر، ورزیده، پرورده - شجاع، دلیر، دلاور، پهلوان، سورن!


کاریزما!

حرفه ای، ماهر، این کاره، آزموده، مجرب، زبده، کاربلد، کارکُشته! -
مثلِ کنایه: گرگ باران ( بالان! ) دیده، چند پیرهن بیشتر پاره کرده
همچنین فرق دارد با
آب بندی: تنظیم ومیزان کردن موتور ماشین و. . . -
راست و ریست و صاف سولی ( ترکی ) کردن چیزی - شغل و عمل بستن آب و. . .

خیس

پخته شدن

آب مژگان. [ ب ِ م ُ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) اشک :
ببدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی.
فردوسی.

آب ِ مژگان ؛ اشک. سرشک :
ز بهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان برافشاندند.
فردوسی.

گوهر مژگان. [ گ َ / گُو هََ رِ م ُ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) کنایه از اشک چشم باشد. ( مجموعه ٔ مترادفات ) .

آب گرم ؛ اشک :
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
به آب گرم درمانده ست پایم
چو در زلفین در انگشت ازهر.


کلمات دیگر: